- طَلبهنِوشـت -
#توبایدبمانے....! #پارت6 سوار تاکسی شدم و گفتم حرم بعد از دقایقی رسیدم و پول و حساب کردم و به سمت ح
#توبایدبمانے....!
#پارت7
بابام سپاهی بود و ماموریت زیاد میرفت یه یه هفته ای هم کارش طول میکشید
بعد از تموم شدن ماموریت یه سر به من که تو تهران بودم میزد یه سرم به خواهرم که توی مشهد کنار خالم بود میزد🙂
سجده شکری به جا اوردم و از جا بلند شدم و به حیاط اصلی حرم رفتم. روی یکی از ایوون ها نشستم بعد از ۵ دقیقه بابام از در ورودی حرم وارد شد و تعظیم کرد و سلام داد.
با ذوق از جا پریدم😀 و به سمت بابام رفتم و اهسته در گوشش زمزمه کردم سلــام بابــا😉
بابام به عقب برگشت و با دیدنم چشماش گرد شد و گفت سلام دخترم خوبی بابا؟!
ـ خوبم ممنون خسته نباشی باباجون!😌
ـ سلامت باشی چه خبر دخترم؟!🙂
ـ خبرا که زیادن میخوام بگم آیا اجازه هست؟!🧐
بابام لبخندی زد و گفت : چرا که نه! بیا بشینیم با هم صحبت کنیم .
ـ چشم😌
رفتیم و روی یکی از ایوون ها نشستیم
- بابا؟
ـ جانم؟!
ـ میگم من چند روز دیگه مسابقه ای با بعضی از طلاب کشور دارم که هم از آقایون هستن هم از خانما یعنی برنده میشم؟!🤔