فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯ما سامرا نرفته
🖤گدای تو می شويم
🕯ای مهربان امام
🖤فدای تو می شويم
🕯هادیِ خلق،
🖤ڪوری چشمان گمرهان
🕯پروانگان شمع
🖤عزای تو می شويم
🕯شهادت
🖤امام هادی (ع) تسلیت باد
4_6046363442145659378.mp3
1.93M
🎵ریمیکس روضه غربت امام هادی علیه السلام
.
🔴 #بسیار_جانسوز😭
.
▪️ویژه نامه #شهادت_امام_هادی▪️
🎤حجت الاسلام #دارستانی
🎤حاج محمود #کریمی
⏲زمان۴:۳۸
👈 #نشر_دهید
👌بسیار شنیدنی حتما دانلود کنید.
کربلایی_محمدحسین_پویانفر_دلتنگ_سامرا.mp3
12.35M
🎧 #نماهنگ
🎼 دلتنگ سامرا
🎤 محمد حسین پویانفر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۲ بهمن مبارک 🇮🇷✌️
🌸🍃
🌸 🍃
🌸🍃
#دست_نیاز_بسوی_خدا
قسمت اول
تا پنجشنبه چیزی نمونده بود و من هم همه ی تلاشم رو میکردم که در مقابل خانواده ی داماد حسابی شیک و باکلاس به چشم بیام.
لباس موقر و شیک وسایل پدیرایی عالی که مامان اماده کرده بود.تغییرات در چیدمان و دکوراسیون خونه.
بابا باخنده گفت عجیب به تکاپو افتادین شما مادر و دختر حالا بذارین بیان ببینیم خونواده ی مارو میپسندن؟ اونا فقط تعریف مارال رو شنیدن هنوز نه ماها رو دیدن نه مادال رو.
عمه با دلخوری گفت وااا داداش حرفا میزنیا فامیلای اقا صدری اونقدر به خونواده ی من و خود صدری ارادت دارن وقتی گفتن مارال صددرصد نظرشون مثبت بوده.
دختر به این خانومی از مارال بهتر کجا برن پیدا کنن؟ خونواده از شما و زنداداش کجا برن پیدا کنن خیلی هم دلشون بخواد.
فرداش با دلواپسی به مامان گفتم مامان بقول بابا اگه یوقت خاستگاری به سرانجام نرسید چی؟ خیلی پیش بابا و عمه اینا ضایع میشما.
مامان گفت خیالت تخت عمه ت ادم عاقل و باسیاستیه.وقتی میگه همه چی ردیفه یعنی دیگه جای نگرانی نیست.
امشب شب خیلی پراسترسی دارم.مامان میشه یه دمنوش ارامبخش برام دم کنی خیلی استرس دارم.
برعکس برنامه ریزیهای عمه و اقا صدری خاستگاری اصلاانجام نشد.
تا ساعت نه منتطر مهمونها بودیم که بلخره زنگ زدن بهمون و گفتن داماد ماموریت بوده و نتونسته طبق برنامه خودشو به تهران برسونه و فعلا برنامه خاستگاری منتفی شده...خیلی دمغ بودم با عذرخواهی های عمه و شوهرش و با وجود اینکه میدونستم اونا بی تقصیرن اما ازشون دلگیر و عصبانی بودم.
خدای من چه اتفاقی افتاده من نمیدونم خاله زرین یه خاستگار توپ برام ردیف کرده بود اما از اونام خبری نشد.
نمیدونم چرا تا وقتی که تصمیم به ازدواح نداشتم از در و دیوار خاستگار میریخت ول حالا که تصمیمم جدی شده خبری نیست.
حالا خوبه مامان دلش قرص بود یه خاله که حسابی تعریف منو به اقای داماد و مادرش کرده و حسابی دلشونو برده.
اومدن یه چایی خوردن کمی حرف زدن خدایا داماد چقدر نجابت از سرو روش میچکید...
خیلی از وجناتش خوشم اومد.
اما اونام رفتن و دیگه خبری ازشون نشد.
با خودم میگفتم اصلا ازدواج به من نیومده بهتره حسابی سرمو با کارم گرم کنم یادم بره اتفاقات اخیر رو تا کمتر اذیت بشم.
توی کارم حسابی جا افتاده بودم و رییس شرکت ازم راضی بود اما بهر حال هنوز استخدام رسمی نبودم و هر وقت صحبت از تعدیل نیروی کار میشد بازم نگران میشدم.
یه ازمون استخدامی از وزارت اموزش و پرورش دیدم با خودم گفتم من که روابط عمومی بالایی دارم کلی هم اشنا توی اموزش و پرورش بهتره بم سراع ازمون استخدامی .کلا خیالم از بابت شغلم راحت بشه و دل نگرانی از بابت تعدیل نیرو نداشته باشم.
وقتی با دایی صادقم مطرح کردم گفت بهترین کارو میکنی اتفاقا اموزش و پرورش به نیروهای پرانرژی و خلاق مثل تو خیلی احتیج داره بهترین تصمیم رو گرفتی
من همه جوره پشتتم.
ان شآلله اگه خدا بخواد و قسمتت باشه با یکم مطالعه ی جزوات میتونی قبول بشی اونم تو با اون معدل عالی و نمرات عالیترت.
گفتم دایی تا وقتی پارتی مثل تو دارم کارم لنگ نمیمونه.اونم بدون تعارف گفت اصلا به سفارش کردن من و پارتی بازی فکر نکن.
خودتو دست کم نگیر
تو خودت اونقدر رزومه داری و میدونم ازمون رو با نمره عالی میگذرونی دیگه به کمک امثال من نیازی نداری ان شالله خودتو استخدام رسمی بدون.
دایی راست میگفت من حتما قبول میشدم هیچ کس و هیچ چیز نمیتونست منو از این موفقیا جدا کنه.
ازمون رو با بهترین شرایط گذروندم اما نتایج برعکس برنامه های من اتفاق افتاد.
خیلی ناراحت بودم خصوصا که بخاطر جریان خاستگارهام خیلی روحیه م تضعیف شده بود.
دایی که ناراحتی مو میدید گفت حتما حکمتی داشته قبول نشدی اما من میگفتم چه حکمتی همش از بدشانس منه جدیدا شانسم به ته دیگ خورده و همش بد میارم.
︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾
🛑کپی از مطالب کانال حرام میباشد🛑
➻❥ https://eitaa.com/Talangoory🍃
پیامبر «ص»:
براى هر حاجتى كه داريد، حتى اگر بند كفش باشد، دست خواهش بـه سوى خداوند عز و جل دراز كنيد؛ زيرا تا او ان را راحت نگرداند، راحت «برآورده» نشود.
بحار:
︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾
🛑کپی از مطالب کانال حرام میباشد🛑
➻❥ https://eitaa.com/Talangoory🍃
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#دست_نیاز_بسوی_خدا قسمت اول تا پنجشنبه چیزی نمونده بود و من هم همه ی تلاشم رو میکردم که در مقابل خا
#دست_نیاز_بسوی_خدا
قسمت دوم
دایی خودتم شاهد بودی تو بهترین شرایط ازمون بودم نمیدونم چرا یهو شب ازمون فشارم نوسان پیدا کرد منم که اصلا حواسم نبود دقیقا یکی از همون قرصهایی که حسابی خواب اوره خورده بودم برای همینم روز ازمون توی چرت بودم .
مامان میگفت فدای سرت حالا خوبه تو شغلتو داری اینو میگی اونایی که کلا بیکارن چی بگن بدبختا.
خلاصه که هر روزم که میگذشت بیشتر بد میاوردم.
یبار که با خاله م صحبت میکردم و از بدشانسی های اخیرم میگفتم خاله پیشنهاد داد پیش یه ایینه بین برم و چون میدونستم مامان و بابا مخالف این برنامه ها هستند
چند وقت بعد به اصرار خاله و پنهون از بقیه رفتیم پیش یه اقایی که کلی هم مشتری داشت.
با دادن پول هنگفت و کلی ترسیدن اقاهه گفت تورو طلسمت کردن باید چنین کنم و چنان فلان قدرم پول بدی که برات باطلش کنم.
با اینکه پولشو داشتم اما هیچ کدوم از حرفاش به دلم ننشست.
چرا باید یه نفر منو طلسم کرده باشه.
گفتم فعلا پولشو ندارم برم چند روز دیگه برگردم که مردک گفت:
بمن نمیتونی دروغ بگی تو پول داری ولی بمن اطمینان نداری برو برو که چند وقت دیگه مجبور میشی برگردی پیشم اما دیگه با این قیمت برات کاری نمیکنما اونموقع باید دو برابر بدی تا طلسمو بشکنم.
ازش خیلی ترسیده بودم برگشتم خونه و فکرامو کردم خاله هم مدام وسوسه م میکرد داشتم راضی میشدم که برم که مثلا طلسمو باطل کنه تا دوباره شانس بهم رو بیاره مامان متوجه شده بود میخوام یه کارایی بکنم اخرشم از زیر زبونم کشید و بعدش که کلی بهم خندید و مسخره م کرد گفت منو باش دلم خوشه دخترم بزرگ شده تحصیل کرده ی مملکته ،دلم خوشه با خاله هاش نشست و برخاست داره اونام خیرخواهشن هیچ وقت بدشو نمیخوان نمیدونستم که خود دخترم برا خودش دنبال شر و بدخواهیه.خالشم کمکش میکنه پی شر رو بگیره.
اخه دختر نادون اگه اون رمال ایینه بین کننده ی کار بود زندگی خودشو از فلاکت و نکبت نجات میداد.
اخه دختر من یه نگاه به زندگی خودت بکن ببین چند وقته از خدا دور شدی؟
هر کاری میخوای بکنی توی این چند وقت عوض اینکه توکل کنیم به خدا و از خدا کمک بخوایم رو بندازیم به ایمه اونهارو واسطه ی خدا قرار بدیم کارمونو درست کنه رو به بنده های خدا انداختیم.
عوض اینکه امید و توکلمون به خدا باشه به خاله و عمه و عمو و دایی و رییس و در و همسایه بوده،،،
بفرما یکیش همین موضوع رمال و دعانویس.
بجای اینکه این چند روز توی دلم قرص باشه خدای بالاسرت هواتو داره دلم به خاله ت خوش بود که بزرگترته هرجا تو رو ببره جای بد نمیبره .
خدا ،مادر جان خدا رو فراموش کردیم استغفروالله قدرت بنده هاشو نزدیکتر بخودمون میدیدیم.
کمی که به حرفای مادر فکر کردم دیدم درست میگه.
من تو هر کار و فعالیت و موفقیتی که در پیش داشتم امیدم به ادما بوده نه خدا.
همون شب سر نمازم توبه کردم از اشتباهم از خدا خواستم خودش کمک و همراهم باشه تا هر چی به خیر و صلاح خودمو زندگیمه انجام بشه.
والحق خدا جوابمو داد،دو ماه بعد یه مرد به تمام معنا اومد خاستگاریم اونقدر اقا و نجیبه که گاهی سجده ی شکر به جا میارم.
الحمدلله همیشه تکیه م به خداست و خدا هم خوب جوابمو میده.
پایان
︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾
🛑کپی از مطالب کانال حرام میباشد🛑
➻❥ https://eitaa.com/Talangoory🍃
#فرمانبرداری_از_پدر
قسمت اول
پدرم کارش جوشکاری بود و در و پنجره و وسایل اهنی درست میکرد،خیلی عصبی بود و زود ناراحتی شو نشون میداد،
از سر دلسوزی یا شایدم غرور در همه ی امورات و کارهام همیشه دخالت میکرد ولی من هیچوقت ناراحتی مو بروز نمیدادم و هر چی میگفت انجام میدادم.
یادمه یبار که کلاس پنجم بودم و توی کارگاه جوشگاری بهش کمک میکردم در حین کار که سروصدا تولید میشد من رو صدا کرده ولی من متوجه نشده بودم
که ناگاه چیزی به شدت با سرم برخورد کرد از درد فریادم بلند شد پدرم عوض اینکه بیاد ببینه چی بسرم اومده شروع کرد به داد و هوار کردن که حواست کجاست
که صدامو نمیشنوی،سرم چنان درد گرفته بود که هیچی از حرفاش نمیفهمیدم ناگهان بسمتم هجوم اورد و کشیده ی محکمی بهم زد هنوز هم نمیدونستم بابت چی دارم کتک میخورم.
شب که برای مادرم با داد و بیداد و ناسزا از سربه هوایی من میگفت تازه فهمیدم چرا یهو عصبانی شده بود و ماسک جوشکاری رو بسمتم پرت کرده بود و دوباره کتک خورده بودم..
موقع خواب مادرم بهم سفارش کرد که بیشتر حواسمو جمع کنم براش توضیح دادم که صدای دستگاه جوش اجازه نداده صداشو بشنوم
ولی کلی سفارش کرد هوای بابای مریض احوال و عصبی مو داشته باشم.
گفت پدرت مریضه و درد روده هاش باعث میشه همیشه عصبی باشه ازش دلگیر نباسم و تا میتونم بهش احترام بگذارم تا خدا جبران کننده ی این احترام و محبتم باشه.
راستش اوایل از ترس کتک خوردن به بابا احترام میگذاشتم و به حرفهاش گوش میکردم رفته رفته من که بزرگتر میشدم جثه م داشت از بابا بزرگتر میشد
طوری که وقتی زمان خدمت سربازیم رسید سالم شد یه سرو گردن از بابا بزرگتر بودم و به لطف کارهای سختی که از بچگی کرده بودم هیکلی ورزیده پیدا کرده بودم دیگه دلم خوش بود با این هیکل بابا نمیتونه بهم زور بگه.
اما هنوز پدرم همون ادم مغرور زورگو بود،بعد از خدمت سربازی از مادرم خواستم برام خاستگاری دختری که دوست داشتم بره اما بابا اصرار داشت که خاستگاری دختر عموم برم چندباری اعتراض کردم که بار اخر به کشیده ی ابداری که از بابا خوردم تموم شد.
بابا اصلا تو کتش نمیرفت که من دیگه بزرگ شدمو مردی شدم واسه خودم و باید خودم برای زندگی و اینده م تصمیم بگیرم.
رشته ی تحصیلی و شغلم رو بابا انتخاب کرده بود و حالا زن گرفتنمم با دخالت ایشون داشت سر میگرفت.
خیلی دلخور بودم از دستش و شدیدا عصبی بودم رومم نمیشد با کسی چنین موضکعی رو در میون بگذارم.
شبهای احیا بود توی مسجد روحانی محل در مورد پدرو مادر و حقی که به گردنمون دارند صحبت میکرد .
گفت حق پدر بر فرزند اینه که ازش در هر کاری جز معصیت خدا فرمان برداری کنه.
چون خدا جبران کننده ی هر خوبیست.
برای من که از بچگی به همه ی واجبات و مستحباتم مصر بودم که انجام بدم.
حتی در دینداری از پدرم بالا زده بودم اخلاق خوش و کردار و رفتار صحیح رو تا جایی که میتونستم انجام میدادم.
همونجا با خودم عهد کردم در مورد ازدواجم بخاطر رضای خدا با دختری که بابا صلاح میدونه ازدواج کنم.
ادامه دارد...
︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾︾
🛑کپی از مطالب کانال حرام میباشد🛑
➻❥ https://eitaa.com/Talangoory🍃