eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
24.3هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
4 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/tablighatkosar 🌹تمامی داستانا براساس واقعیت می‌باشد🪴
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 علیه‌السلام: ✍️ طَلَبتُ فَراغَ القلبِ فوَجَدتُهُ في قِلَّةِ المالِ؛ 💠 آسايش دل را جست‌وجو كردم و آن را در كمى مال و ثروت يافتم. •┈┈┈┈┈••✾••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀••┈••❈✿❤️✿❈••┈••❀ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
🌼داستان بسیار زیبا ✍️چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.» قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایین‌تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌کنی؟ آن‌ها را خودم نگهداری می‌کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.» وقتی کمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بی‌مزد نمی‌شود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.» در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟! ‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
‌. شیطان دائما مراقب شماسـت، ولی به کسانی که نمازشان را در می خوانند، کـمـتـر نزدیک می شود. ✍ آیت الله حق شناس (ره) {🌾إلهی‌بِأَمِیرِالمُؤمِنین🌾}‌ {🌸عجِّلْ‌لِوَلِیِّکـَـ‌الْفَرَج🌸} ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀••┈••❈✿❤️✿❈••┈••❀ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمعه زیباست🌸 اگر غصه خرابش نکند فکرهجران کسی نقش برآبش نکند جمعه زیباست و این جمله حقیقت دارد🪴 اگراندوه دلت همچو سرابش نکند جمعه تون زیبا🌺 دورهمی تون صمیمی •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان🌷 اسم من رضاست و 31 سالمه اهل آذربایجانم شهر تبریز ماجرایی که میخوام براتون بگم برمیگرده به چند سال پیش یعنی وقتی که یه جوون 24 ساله با موهای فر مشکی و پوست گندمی و چشمای درشت مشکی که ابروهای بلند و کشیده مشکیم، چهرمو خاص کرده بود و تعریف از خود نباشه، پسر خوشگلی بودم! همیشه ریشمم با تیغ میزدم که حسابی بهم میومد😅 از سربازی که برگشتم بیکار مونده بودم گوشه خونه و حسابی دمغ بودم هرچی دنبال کار میگشتم چیز بدرد بخوری گیر نمیومد، یا ساعت های کاری شون زیاد بود با حقوق خیلی کم یام که کارشون کمی غیرقانونی بودو خلاف البته چند تا از فامیلا کار بهم پیشنهاد کردن ولی به منت بعدش نمی ارزید ترجیح میدادم کارگری کنم ولی منت کسی روم نباشه، جوون تر بودمو غرور داشتم!زیاد🔥🔥 وقتی یه ماه گذشت و هنوز بیکار موندم نهایت گفتم میرم کارگری که اونم یکی از هم خدمتی هام که اهل تهران بود بهم زنگ زد و گفت: آب دستته بزار زمین بدو بیا، که بابام یه فروشگاه زده و دو تا فروشنده حسابی دست پاک میخواد منم که میدونستم دنبال کاری گفتم تورو صدا کنم بیای مشغول شی، حسابی ذوق کردمو فرداش آفتاب نزده ساکمو برداشتمو زدم به جاده😎 خانوادم خیلی راضی نبودن، مادر بیچارم گفت همینجا کارگری کن ولی شهر غریب نرو پسرم، ولی کو گوش بدهکار فکر میکردم فقط من میفهمیدمو اونا پیر شدن، درحالیکه فقط خیرو صلاحمو میخواستن!!😔 خلاصه رفتمو مشغول شدم، تو فروشگاه که چه عرض کنم همون مغازه بود یکم بزرگتر فقط شباهم پشت مغازه یه تیکه فرش مینداختمو با یدونه بالش و پتو شبمو صبح میکردم! ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
وقتی که گلی به این ظرافت در میان سنگ های سخت، جوانه زده.... توهم می توانی در میان مشکلات و گرفتاری ها جوانه بزنی❤️ 🌸🌸🌸✨🌸🌸🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هیچوقت نشدن را باور نکن! به محال ایمان نیاور... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀••┈••❈✿❤️✿❈••┈••❀ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
☘☘☘ واقعا مهربونی حد و مرز نداده😃 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘🌸☘🌸☘ 🔴مرحوم آیت‌الله حاج آقا مجتبی تهرانی: در جنگ و تهاجم فرهنگی، نباید با مروّجین فحشا همسو شد ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
🔸ما را به زندان الرشید بغداد با سلول‌های ۸ متریِ بدون پنجره فرستادند. مدتی بعد به اردوگاه تکریت در زادگاه صدام رفتیم. 🔸۹۰ اسیر این اردوگاه شناسایی و دستچین شده بودند. آقای ابوترابی سید آزادگان نیز در این اردوگاه حضور داشت که وجودشان برای همه ما نعمت بود. 🔸دو نگهبان به نام‌ های حسین و کاظم در آنجا بودند که کاظم بدترین رفتار را با ما داشت. گاهی آقای ابوترابی را چنان کتک می‌زد که تا مرز شهادت می‌رفت. آرزوی ما این بود که کاظم به مرخصی برود. 🔸یک هفته به مرخصی رفت اما دو روز زودتر برگشت اما آدم دیگری شده بود! دیدم کنار روشویی چند دقیقه مهربانانه با آقای ابوترابی صحبت کرد. 🔸از او پرسیدیم کاظم چه می‌گفت؟ فرمود کاظم می‌گفت سرِ صبحانه با مادرم نشسته بودم که پرسید تو در اردوگاه اسرا را شکنجه می‌کنی؟ کاظم تعجب می‌کند. دوباره مادر می‌پرسد آیا سیدی در بین اسرا هست که تو او را شکنجه کرده باشی؟ 👈 دیشب حضرت زینب (س) را در خواب دیدم که می‌گفت چرا فرزندت اسیری از قافله اسرای ما را آزار و اذیت می‌کند؟ 🔸مادر می‌گوید شیرم حلالت نیست اگر آنها را اذیت کنی. کاظم هم متحول شده بود. جنگ تمام شد و پس از سقوط صدام، کاظم به ایران آمد و از تک‌تکِ ۹۰ نفر اسیر اردوگاه حلالیت طلبید. 🔸حتی به مشهد رفت و سرِ خاکِ آقای ابوترابی، از او هم حلالیت خواست. چند سال پیش ، کاظم به عنوان مدافع حرم به سوریه رفت و در حرم حضرت زینب (س) با تیرِ مستقیم دشمن به شهادت رسید ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
[ ] 💠 امام حسین علیه السلام : از نشانه های خوش نامی و نیک بختی ، هم‌... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا