🌻ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ؛
ﻧﻪ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ
ﻧﻪ ﻗﻀﺎﻭﺗﺶ ﮐﻨﯿﺪ،
ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ
ﺷﺎﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ..
#ال_ﺍﺳﺘﺎین
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگه تو امام زمان رو هفته به هفته یادت رفت !
ولی هر خیری رسید پشت صحنه رو که نشون میدن ...🥺
#یا_صاحب_الزمان❤️
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
از "خاک" بر آمدیم
که "آدم" باشیم🍃
آنگه به "حریم
دوست "محرم" باشیم🍃
از "آب"و"گل"
بهشتی "خلق" شدیم🍃
حیف است که
هیزم "جهنم" باشیم...!!🍃
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️
💥 روایتی تکاندهنده ،،،
از نهجالبلاغه
🔸علت گمراه شدنها چیست؟
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🌿 خوشبختی سه ستون دارد..
فراموش کردن
تلخی های دیروز...
غنیمت شمردن
شیرینی های امروز....
امیدواری به
فرصت های فردا...❤️
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#پروانه 🤍🖤 فتانه با آرنجش هی میزد بهم. با خنده نگاه فتانه کردم و گفتم : چیه چرا هی میزنی بهم؟؟ که
#پروانه 🖤❄️🤍
تا
برسیم خونه جون از تنم هزار بار رفت
در خونه رو زد و خانوم جون درو باز کرد و با دیدن من و ایرج با خوشحالی گفت : عه با همدیگه بودید بیاید تو که
چایی تازه دم گذاشتم☕️☺️
خان داداشم با عصبانیت رو به من گفت گمشو تو.!!
خانوم جون با تعجب گفت : اوااا چرا اینجوری حرف میزنی
، چی شده؟؟
_دختره بی آبرو با پسره مردم قرار میزاره
مادرم محکم زد تو صورتش و گفت چی داری میگی ایرج؟! 😱
_از خودش بپرس من میرم میترسم یه کار دست خودم بدم
یا این دخترت!
بعدم بلافاصله از خونه رفت بیرون..
با رفتن ایرج اشکهام سرازیر شدن
، مادرم کمکم کرد از روی زمین بلند شم و گفت :
پروانه خان داداشت چی میگفت؟
دلم میخواست به مادرم بگم من عاشق رحمتم دلم میخواست بگم بدون رحمت نمیخوام یه لحظه زندگی کنم
ولی شرم مانعم میشد.😓
آروم و ساکت نشسته بودم و به حرفهای مادرم گوش
میدادم.
الان میتونستیم حال اون موقع زری و بفهمم وقتی که از عشق رضا میسوخت!
اون موقع من نمیدونستم چه حالی داره ولی الان با تمام وجودم میفهمیدم
دیگه صدای مادرم رو نمیشنیدم رفته بودم تو فکر،
تو فکر اینکه اگه واقعا نشه چی، اگه به زور شوهرم بدن چی؟؟
اگه....😮💨🤭
هزار جور فکر و خیال میکردم با تکونی که به بازوهام وارد
شد به خودم اومدم
خانوم جون لب زد : حواست کجاست دختر؟
_همینجا داشتم به حرفهاتون گوش میدادم
خانوم جون از جاش بلند شد و گفت: خلاصه مادر حواست باشه کاری نکنی یه عمر پشیمونی به بار بیاره.!!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💠 #میهمان
🔸رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
میهمان، روزى خود را مى آورد و گناهان اهل خانه را میبرد.
📚بحارالأنوار/ج72/ص461/ح14
✍🏼پذیرائی کردن از میهمان، ویژگی افراد کریم و سنت پیامبر است. به قدری اهمیت دارد که اگر روزی برای بزرگان میهمان نمی آمد غمگین می شدند و آنرا بد می دانستند. میهمان حبیب خداست و با ورودش خیر و برکت را می آورد.
#افزایش_برکت_و_روزی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
برکت چیست؟
📨 و يزيد بن عبد الملك نوفلى، از پدرش، از جدّش روايت كرده است كه گفت: من بر حضرت فاطمه عليها السّلام وارد شدم، او در سلام پيش دستى كرد و گفت: چه چيزى تو را به اينجا آورده است؟ گفتم: طلب بركت
آن حضرت گفت: بركت اين است كه پدرم فرموده و گفت: هر كس بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و بر من سه روز پى در پى درود فرستد بهشت بر او واجب مىشود.
گفتم: در زمان حيات او و شما؟ گفت: هم در زمان حيات و هم بعد از آن.
عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ يَزِيدَ بْنِ عَبْدِ الْمَلِكِ عَنْ أَبِيهِ عَنْ جَدِّهِ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى فَاطِمَةَ ع فَابْتَدَأَتْنِي بِالسَّلَامِ ثُمَّ قَالَتْ مَا غَدَا بِكَ قُلْتُ طَلَبُ الْبَرَكَةِ فَقَالَتْ أَخْبَرَنِي أَبِي وَ هُوَ ذَا هُوَ أَنَّهُ مَنْ سَلَّمَ عَلَيْهِ وَ عَلَيَّ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ أَوْجَبَ اللَّهُ لَهُ الْجَنَّةَ قَالَ فَقُلْتُ لَهَا فِي حَيَاتِهِ وَ حَيَاتِكِ قَالَتْ نَعَمْ وَ بَعْدَ مَوْتِنَا
📚 مزار شیخ مفيد ، ص
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#پروانه 🖤❄️🤍 تا برسیم خونه جون از تنم هزار بار رفت در خونه رو زد و خانوم جون درو باز کرد و با دی
#پروانه ❄️🖤🤍
بعدم رفت تو خونه و من تو حیاط روی همون نیمکت نشستم و بی صدا ساعتها اشک ریختم😭
هیچ کس هم خونه
نبود نمیدونستم کجان برام فرقی هم
نداشت.!
احساس میکردم دنیا برام تموم شده.
راضی کردن مادرم و خان داداشم غیر ممکن بود.😖☹️
پس باید از رحمت میگذشتم ولی نمیتونستم من عاشقش
بودم چطور میشد ازش بگذرم!!
تا غروب همون جوری تو حیاط بودم
مادرمم اصلا سراغمو
نگرفت.
احساس ضعف میکردم از صبح هیچی نخورده بودم، بلند
شدم تا برم تو خونه چیزی بخورم
مادرم تو آشپزخونه بود و با دیدنم گفت بالاخره اومدی؟؟!
_گرسنمه.
رو گاز قیمه هست بشین تا برات گرم کنم بیارم🍛
راستی خان داداشت زنگ زد گفت بهت بگم دیگه کلاس نمیخواد بری،
بغض گلومو گرفته بود احساس زندانی بودن میکردم به سختی بغضمو قورت دادم و چیزی نگفتم،!!
غذا رو مادرم برام آورد ولی مگه غذا از گلوم پایین میرفت، به زور دو تا قاشق خوردم و رفتم تو اتاقم!!
چشمامو بسته بودم و به رحمت فکر میکردم میدونستم بیخیال بشو نیست منم نباید انقد زود جا میزدم باید برای عشقم بجنگم.🤨
همه چیز خراب شده بود اگه اون روز با سهراب نرفته بودم سر کلاس هیچ کدوم از این اتفاقها شاید نمیفتاد.!
یا اگه رحمت نمیرفت در مغازه داداشم...
مغزم داشت منفجر میشد از این همه شاید و اگه و ای کاش
ها ...
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ خواهشا دو دقیقه دست نگه دار
🔰همه کارهاتو رها کن
👈 بشین این دو دقیقه حرف علامه مصباح یزدی رو با جان و دل گوش کنیم و عمل کنیم.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°