الهی✨
تو می داني و ميتواني
چرا كه قادر متعالی و دانای جهانی
بارالها در لحظه لحظه ی زندگي مان
آرامش را نصيب قلبمان فرما
و مسير زندگانی مان را هموار ساز
تا با تو از سد مشكلات و
خستگيها به راحتی عبور كنيم ...
الهی آمین.. ❤️🙏
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🕊🖤 سارا گفت : پروانه جون من کارامو کردم اگه با من کاری ندارید من برم. _برو عزیزم مواظب خودت باش😊 ن
🖤
انگشتر و گرفتم تو دستم و یه کم که فکر کردم یادم اومد با هیجان گفتم واااااای سهراب تو هنوز این انگشتر رو دارییییییی؟
_معلومه که دارم یادته اینو چه جوری بهم دادی؟؟😅😂
من که با یاد آوری خاطرات گذشته ذوق زده شده بودم با هیجان گفتم آره من اون موقع هشت سالم بود تو چهارده پونزده ساله بودی با هم بازی کردیم ،
من باختم قرار بود اگه من بردم تو به انگشتر به من بدی اگه تو بردی من یه انگشتر بهم بدم منم که بهت باختم و رفتم انگشتر بابامو دزدیدم دادم به تو.!!🥲
وااااای یادش بخیر چقد بابام دنبال انگشترش میگشت...
سهراب لب زد : آره یادمه چند باری هم به من گفت انگشتر منو ندیدی منم میگفتم نه کدوم انگشتر.!!
چند سال بعد که عاشقت شدم با خودم گفتم همین انگشتر و موقعی که با پروانه ازدواج کردیم به عنوان حلقه میندازم.🥰
بالاخره اون روزی که این همه سال منتظرش بودم رسید.!!
سهراب نگاه چشمام کرد و گفت میشه بیای تو بغلم فقط چند لحظه.
دستاشو باز کرد و همونطوری نگاهم میکرد.
چند قدم جلو رفتم و زل زدم تو چشاش☺️😍
بینمون سکوت بود هیچ کدوممون حرفی نمیزدیم ولی تو این سکوت یه دنیا حرف بود سهراب خیلی با من حرف داشت اندازه تمام این سالها حرف داشت ،
تمام سالهایی که من حتی روحمم از این همه علاقه سهراب به خودم خبر نداشت.
فردای همون روز منو سهراب عقد کردیم و زن و شوهر شدیم.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن
صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن
آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان
قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن
💞سلامتی امام زمان عج صلوات 💞
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲❤️
#اسلام_علیک_یا_صاحب_الزمان 🤚🌸
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
15.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌یادآوری
📹#امام_خامنهای : از همه مهمتر #نماز است
🕖به وقت نماز●🕊
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🖤 انگشتر و گرفتم تو دستم و یه کم که فکر کردم یادم اومد با هیجان گفتم واااااای سهراب تو هنوز این انگ
🕊🖤
از همون لحظه ای که بله گفتم عهد کردم که دیگه به گذشته ام فکر نکنم.😇
وقتی برگشتیم خونه سارا داشت با ستاره بازی میکرد سارا از هیچی خبر نداشت و نمیدونست من و سهراب تازه امروز عقد کردیم.!!
اون روز به خواسته سهراب سارا زودتر رفت خونه، میدونستم سهراب داره لحظه شماری میکنه واسه اینکه کنار هم بخوابیم ولی هیچ حرفی هم نمیزد.!!
این رفتار سهراب واقعا باعث میشد علاقه ام بهش بیشتر بشه.😅😍
_سهراب؟؟
-جانم
_میگم زنگ بزنم به زری بگم؟!
-چیو بگی؟؟
_این که ازدواج کردیم.!☺️
-بگو ولی فعلا به کس دیگه ای نگو.
_نه فقط به زری میگم.
-باشه بگو.!
تلفن و برداشتم و شماره خونمونو گرفتم.
بعد از چند تا بوق صدای زری تو گوشی پیچید.📞
- الو سلام زری یه خبر امروز با سهراب عقد کردیم تموم شد دیگه.!
صدای مضطرب زری تو گوشی پیچید پروانه تویی؟؟
_آره چیزی شده؟
-نه چی گفتی الان گفتی چیکار کردید با سهراب؟؟
_عقد کردیم.🥰💍
نمیدونم چرا صدای سر و صدا میومد انگار که دعوا بود، پرسیدم : زری صدای چیه؟!
-چیزی نیست خان داداشه!
_دعوا شده؟؟چه خبره؟
-پروانه بزار بهت زنگ میزنم.
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم گوشی و قطع کرد.📞😳
سهراب گفت : چی شده؟
_نمیدونم انگار دعوا بود گفتم چه خبره گفت صدای خان داداشه یعنی چی شده؟
-نمیدونم خب دوباره زنگ بزن.🙁🤔
_نه گفت خودم بهت زنگ میزنم.!
-خب زنگ میزنه دیگه چرا انقد نگرانی؟؟
_دلم شور میزنه خیلی سر و صدا بود.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💠 امام صادق عليه السلام:
🔷 يكى از محبوب ترين كارها نزد خداوند عزّوجلّ شاد كردن مؤمن است:
برطرف كردن گرسنگى اش، يا زدودن اندوهش، يا پرداختن قرضش
🔶 من أحبِّ الأعمالِ إلى اللّهِ عزّ و جلّ إدْخالُ السُّرورِ على المؤمنِ: إشْباعُ جَوْعَتِهِ، أو تَنْفِيسُ كُرْبَتِهِ، أو قَضاءُ دَينِهِ
📚 ميزان الحكمه جلد2 صفحه435
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💞
افکار منفی مثل
حسادت،نفرت و
خشم نسبت به دیگران.
مثل این است که
زهر بخوریم
اما امیدوار باشیم
دیگران بمیرند!!!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#تلنگر
🟢زندگی دیگران را نابود نکنیم❗️
جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟پیش فلانی،
ماهانه چند میگیری؟ 5000.
همهش همین؟ 5000 ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه !
✿ یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی !
مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟!
✿بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟!
✿ و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند!
❌این است، سخن گفتن به زبان شیطان!!!
در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه می دهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و...
اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
⚠️در زندگی مردم شر نیندازیم !
واقعا خیلی چیزها به ما ربطی ندارد! کور ، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان جالب مدح امیرالمومنین (علیهالسلام) توسط خواهر عَمر🌸
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🕊🖤 از همون لحظه ای که بله گفتم عهد کردم که دیگه به گذشته ام فکر نکنم.😇 وقتی برگشتیم خونه سارا داش
🕊🖤
سهراب لب زد : نگران نباش یه ساعت دیگه خودش زنگ میزنه بهت میگه چی شده نگاهی بهم انداخت و گفت بیا بغلم زن خودمی.!😉
خودم و تو بغلش جا دادم دستامو گرفت تو دستاشو بوسه ای به دستام زد و دستامو روی صورتش گذاشت.!
آخیییییی چقد حس خوبی دارم بالاخره به دستت آوردم بالاخره مال خودم شدی تو مال منی پروانه مال خودمی 😍❤️
واااای باورم نمیشه قسم میخورم خوشبختت کنم ،
قسم میخورم ستاره رو عین بچه خودم بزرگ کنم کاری میکنم که از هر لحظه زندگیت کنارم لذت ببری.!!😇🙏
نگاه چشماش کردم و زمزمه کردم منم دوستت دارم.،🥲
هر چی میگذشت حرارت بدنمون بیشتر میشد سهراب نگاهم کرد و با صدایی خش دار گفت اجازه میدی تو رو به همسری خودم در بیارم؟؟!
تو وسوسه انگیز ترین زن روی زمینی
دیوونه میکرد منو با چشمهای خمارش نگاهم کرد و گفت عاشقتم.❤️
اون روز من و سهراب عروسی کردیم
سهراب میگفت من اولین زنی هستم که تو زندگیش باهاش بوده، به خودم قول داده بودم که فقط با پروانه اونم زمانی که زنم شد باید تجربه کنم.☺️😅
شب شده بود و برای بار دهم زنگ زدم خونمون دیگه داشتم از نگرانی سکته میکردم بالاخره زری گوشی و جواب داد📞
_زری کجایید شما از صبح دارم زنگ میزنم.
زری با صدای گرفته گفت ببخشید درگیر بودیم.!
_درگیر چی؟؟زری دارم سکته میکنم بگو چی شده؟
-هیچی خان داداش دعوا شده بود.😮💨
_خان داداش با کی؟؟
با داداشای زنش!
_وااااا با رضا؟؟
-هم رضا هم اون یکی
_سر چی؟؟
-طلاق گرفتن از هم🤦♀
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°