۞ تلنگری برای زندگی ۞
🕊🌱 اخم کردمو عصبی گفتم : چی داری میگی؟این امکان نداره من وقتی با رحمت ازدواج کردمو بچه دار شدم ، تو
🕊🌱
امیر نگاهی بهم انداخت و گفت از کی میدونست؟
نفسمو بیرون دادم و گفتم از وقتی برگشتید ایران..😮💨
امیر گفت : یعنی تمام این دو هفته ای که من دنبال حلقه ازدواج بودم ،
خبر داشته که ستاره خواهرمه و نمیتونیم با هم ازدواج کنیم نمیتونم ببخشمش هیچ وقت.!🥺😤
باور کردن این موضوع برای هممون سخت بود حتی برای سهراب، از اون روز دیگه رحمت و ندیدیم هیچ کدوممون!!
به اصرار سهراب امیر و یه مدت پیش خودمون نگه داشتیم و هم ستاره هم امیر و میبردیم پیش مشاوره تا با این قضیه کنار بیان.،
خیلی طول کشید تا ستاره و امیر قبول کنن که نمیتونن با هم ازدواج کنن.!
با کمک مشاوره ستاره حتی سراغ رحمت هم نگرفت و انگار که اصلا نمیخواست ببینتش.،
امیر برگشت ایران و تنهایی برای خودش خونه گرفت ولی با ستاره و ما در ارتباط بود کم کم حال ستاره بهتر میشد و شرایط بهتر میشد.!🥲😊
به گفته مشاور که میگفت ستاره باید با یه پسر وارد رابطه بشه ،
تا زودتر فراموش کنه با یکی از پسرای دوست سهراب آشنا شدن و خوشبختانه اخلاق و رفتارشون خیلی بهم میخورد و باعث شد تا ستاره راحت تر همه چیو فراموش کنه،!
البته چیزی نبود که فراموش بشه ولی به هر حال با این قضیه کنار اومد امیر هم مشغول درس خوندن بود و تا میتونست خودشو مشغول میکرد📚
رحمت هم کلا رفته بود و امیر هم هیچ خبری ازش نداشت و میگفت که اصلا دلش نمیخواد دوباره ببینتش.!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ:
ﻏﺮﻭﺭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺗﻨﺪﺭﺳﺘﯽ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ
ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ
ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﻏﻢ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻧﺮﻡ ﺍﺳﺖ، ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻡ ﻧﯿﺴﺖ!!
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ، ﻟﺰﻭﻣﺄ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﺗﻨﺪ ﺍﺳﺖ، ﺟﻨﺴﺶ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﺎﻧﺲ ﺗﻮﺳﺖ🌱
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞ماجرای تکان دهنده از معجزه باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
🎼با روایت گری صابر خراسانی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
مداحی_آنلاین_عباس_تو_همه_لشکر_منی.mp3
8.54M
روضه حضرت ابوالفضل العباس(ع)
عباس تو همه ی لشکر منی
#روضه🔊
#تاسوعا #محرم💔
#سید_مهدی_میرداماد🎙
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥فیلمی کمیاب از حمل ضریح حضرت ابوالفضل العباس (ع) که توسط صنعتگران اصفهانی ساخته شده از اصفهان به کربلا در سال ۱۳۴۳
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#سرگذشت_پریا🤍✨ سرم از شدت صدای بلند موزیک و رقص نور سالن درد گرفته بود، من به این مهمونیا و بیرون ر
#سرگذشت_پریا🤍✨
بدون اینکه کوچکترین نگاهی بهش کنم به سمت در خروجی رفتم...!!
صدای پریسا میشنیدم که اسمم و صدا میکرد اما به روی خودم نمیآوردم و به راهم ادامه دادم، با کشیده شدن لباسم وایستادم ،پریسا بود...
_همینجوری سرت و انداختی پایین کجا میری، اینهمه صدات کردم چرا جواب نمیدی ،
مگه کر شدی ؟🤨
آروم به سمتش برگشتم و نمیخواستم تو اون محیط و وسط اون همه آدم باهاش دهن به دهن بزارم برای همین بهش گفتم : من چیزی نمیگم تو هم نگو فقط بریم..!
اینقدر محکم این جمله بهش گفتم که دیگه چیزی نگفت و راهی شدیم، خدارو شکر وضع مالی خوبی داشتیم توی رفاه کامل بودیم،!😮💨
در ماشین باز کردم نشستم روی صندلی و چشمام و بستم، پریسا هم سکوت کرده بود چیزی نمیگفت تموم راه فکرم درگیر این بود چه جوابی به مامان و بابا بدیم،
آخرم به نتیجه ای نرسیدم و بیخیالش شدم
من که مقصر نبودم این پریسا بود که معلوم نبود کجارفته بود باعث شده بود اینقدر دیر برگردیم!
با این حرف خودم و قانع کردمو آروم!
با ایستادن ماشین چشمهام و باز کردم و دستم و روی دستگیره در گذاشتم تا پایین برم که با صدای پریسا دستم و عقب کشیدم و برگشتم و سوالی نگاهش کردم..🙁🤔
_ ازت میخوام چیزی به مامان نگی خودم دلیل دیر اومدنمون بهش میگم،،
به تکون دادن سرم اکتفا کردم و در و باز کردم و داخل رفتم، همه برق ها خاموش بود نور گوشیم و جلوم گرفته بودم تا زمین نخورم..!
آروم آروم به سمت اتاقم رفتم....
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
※ من خدا رو دوست دارم،
ولی یه عالمه فاصله بین خودم و خدا حس میکنم!
دلم میخواد دوستم داشته باشه،
بهم فکر کنه،
براش ویژه باشم،
اما هیچ وقت نتونستم ....
🎙#استاد_شجاعی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#ارسالی_اعضا 🌸✨
راجب داستان#پروانه 🦋
سلام نازگل درمورد،داستان پروانه من دقیق دنبال کردم به نظرمن مشورت درزندگی بابزرگترهابخصوص پدریامادرخیلی راه گشاست 👌
اگرپروانه قضیه حاملگی ش روپنهان نمیکردوازروزاول بامادرش درمیان میگذاشت شاید داستان زندگیش جوردیگه رقم میخوردو اینکه درزندگی نبایداینقدر شتابزده عمل کردچطورسهرابی که قبل ازعقدپروانه اینقدرباخانواده پروانه بحث وجدل میکرد.
به ناگاه خیرخواه پروانه ورحمت شدادم به این ساده لوحی نوبره اگرواقعادلش بارحمت بودنه چندسال ولی حداقل یکی دوسال صبرمیکردانگارخودپروانه هم بدنبال آسوده طلبی وخوش گزرانی بوده
بایدهمیشه دعاکنیم که خداکمک کنه ودرشرایط سخت بتونیم بهترین تصمیم هاروبگیریم ،!.
تا وقتی درآینده به گذشته فکرمیکنیم شرمنده خودمون ودیگران نشیم!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#ارسالی_اعضا 🌺✨
راجب داستان#پروانه 🦋
درود و نور
در مورد داستان پروانه
با توجه به شناختی که از رحمت با خواندن داستان بدست آوردم
رحمت هرگز با پروانه ازدواج مجدد نخواهد کرد بنا به خیلی دلایل
سهراب هم هرگز برنخواهد گشت حتی اگر پروانه احساس ندامت کنه
یعنی در نهایت پروانه همانطور که گفتم لیاقتش تنهایی است
چون به قدری خودخواه هست که خودش به تنهایی تصمیم میگیره اقدام میکنه هیچکس هم در تصمیماتش آدم حساب نمیکنه
حیف از رحمت و سهراب که 15 سال از بهترین دوران جوانی شان را به پای چنین آدمی گذاشتند
پروانه فقط به فکر آسایش خودش بود نه دخترش،ستاره
ستاره فقط بهونه بود
بالاخره ستاره میفهمه پدرش کیه؟
و با امیر هم ازدواج میکنه میره ایران
تو همون خونه رحمت زندگی میکنه
این پروانه است که بخاطر دروغگویی هاش و پنهان کاریش تنها میمونه
من هنوز هم یاد رحمت میفتم وقتی زندان بود واقعا گریه ام میگیره
پروانه حتی نخواست بفهمه بالاخره عاقبت رحمت چی میشه ؟
این اسمش عشق نیست یه هوس زودگذره
وقتی دید وضعیت سهراب بهتره رفت پیش سهراب
الان هم برای اینکه خودش رو تبرئه کنه هر کاری میکنه
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#سرگذشت_پریا🤍✨ بدون اینکه کوچکترین نگاهی بهش کنم به سمت در خروجی رفتم...!! صدای پریسا میشنیدم که ا
#سرگذشت_پریا🤍✨
اینقدر خسته و داغون بودم فقط لباس هام و عوض کردم بدون شستن آرایشم به تختم رفتم و همین که سرم به بالشت رسید بیهوش شدم🥱😴
🌤صبح از شدت گرما بیدار شدم...
نگاهی به ساعت کردم ۱۱ بود چقدر خوابیده بودم کل بدنم کوفته و خسته بود..!
سمت حمام رفتم و بعد از یه دوش حسابی بیرون اومدم و با همون حوله به آشپزخونه رفتم، مامان و بابا در حال صبحانه خوردن بودن ..،
سلام کردم و نشستم ،با سر جوابم و دادن و دوباره مشغول خوردن شدن🙁🤔
تعجب کرده بودم که چرا درمورد مهمونی سوال پیجم نکردن، نمیدونم پریسا چی گفته بود که قانع شده بودند،!
از مامان پرسیدم : مامان پریسا هنوز خوابه...؟
_ نه صبح زود رفت بیرون مثل اینکه میخواست چنتا جزوه از دوستاش بگیره...
-اهااا
پریسا انگار مهره مار داشت که مامان اینجوری کوتاه میومد، بعد از خوردن صبحانه به اتاقم رفتم و لباس راحتی پوشیدم .!
دفتر کتاب هام و برداشتم روی زمین نشستم و خودم و با درس خوندن سرگرم کردم، اما چه فایده تموم فکرم سمت آریا کشیده میشد..📚😮💨
اینجوری فایده نداشت چیزی تا کنکور نمونده بود باید تمام تلاشم و میکردم یه رشته خوب قبول بشم ..!
تا شاید یکم تو چشم بقیه بیام و برای منم ارزش قائل بشن، با این فکرها دوباره شروع کردم و تمام روز و درس خوندم..
فقط بعد از ناهار یکم استراحت کردم و دوباره نشستم پای درس تا شب بکوب خوندم، چند روز از مهمونی گذشته بود و درست و حسابی پریسا ندیده بودم..!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°