eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
23.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
4 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/tablighatkosar 🌹تمامی داستانا براساس واقعیت می‌باشد🪴
مشاهده در ایتا
دانلود
معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است ... یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت : آقا اجازه یک با یک برابر نیست ... معلم که بهش بر خورده بود گفت : بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست ... اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت !!! دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت : آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه ؛ شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه .... چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم ...؟؟؟ محسن مثل من هشت سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم ...؟؟؟ شایان مثل من هشت سالشه چرا اون هر 3 ماه یک بار کفش میخره و اما من 3 سال یه کفش و میپوشم ...؟ حمید مثل من هشت سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و ...؟؟؟ معلم اشک هاش و پاک کرد و رفت پای تخته و تخته رو پاک کرد و نوشت : " یک با یک برابر نیست ... " ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۱۰ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🍃🌸بـــــا یـک دنـــیــا 🍃🌺عـشــق و محبـت 🍃🌸تــقــدیــم بــــــه 🍃🌺شمـــا دوستــان 🍃🌸زندگیتـون زیـبــا 🍃🌺زنــــدگــــیـــتـون 🍃🌸سرشار از عشق 🍃🌺عــطــوفــت و 🍃🌸عــطــر خـــدا 🍃🌺تقدیم به همـه 🍃🌸شمـا خوبــان
۱۰ تیر ۱۴۰۲
15.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| پیرمردی که به آرزویش رسید...(واقعی) من از بی تو بودن شکستم کجایی کجایی نگو حقمه این همه بی وفایی کجایی… ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۱۰ تیر ۱۴۰۲
☘☘☘☘☘☘☘☘ گاهی گمان نمیکنی ولی خوب می شود گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود گاهی هزار دوره دُعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود گاهی گدایِ گدایی و بخت با تو یار نیست گاهی تمام شهر گدای تو میشود ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۱۰ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️ گاهی دلمان کمی خیال راحت گوشه ای دنج و صدای باران می خواهد 🌨 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۱۰ تیر ۱۴۰۲
۞ تلنگری برای زندگی ۞
بابام تو راه برگشت یه جعبه شیرینی خرید، خیلی خوشحال بود، میگفت اگه میدونستم صورتت با یه عمل درست میش
از فرداش هر روز یساعت دیرتر از بقیه میرفتم، به مادرم گفتم که نگران نشن! یه هفته بعد مدیر بخش که یه مرد متاهل 40 ساله بود ساعت 5 و ربع که همه رفته بودن اومد، اومد تو اتاقم تعجب کردو بلند شدم گفتم امری دارین، با لبخند گفت بشین راحت باش عزیزم توجهی نکردمو گفتم بفرمایین لطفا؟ خیلی راحت اومدو نشست رو صندلی روبرومو گفت : انقد فاز اداری نگیر بشین باهم حرف بزنیم خیالت راحت هیشکی نیست! اخم کردمو گفتم اگه امری ندارین بفرمایین بیرون من بکارم برسم.. عصبی پاشدو با تحکم گفت ساکت شو ببینم دختره ی پررو چه واسه من دستور میده، انگشت شو گرفت سمت مو بهم نزدیکتر شد ادامه داد: فکر کردی کی هستی هان دختره ی گدا، یادت رفته من رییستم هرچی میگم باید انجام بدی وگرته اخراجت میکنم برمیگردی به همون خراب شده ای که اومدی ازش.. عقب رفتمو گفتم برین بیرون وگرنه حیغ میزنم آدم هیز عوضی جلوتر اومد و بازومو گرفت، جیغ زدم گمشو کصافت بمن دست نزن! ولی اون که انگار تو حال خودش نبود، با دستاش منو محکم گرفته بود و میگفت خیلی خوشگل شدی ولی زبونت درازه، هرچقد میخوای جیغ بزن هیشکی نیس😏 هیکلش خیلی درشت بود و زورش زیاد، منم انقد ترسیده بودم که فقط گریه میکردم اصلا صدام درنمیومداز حلقم، انگار خفه شده بودم.. با دستاش منو بلند کردو گذاشت روی میز با مشت میزدم تو سینشو بزور صدام درمیومد و میگفتم ولم کن التماسش میکردم که یهو درباز شد آراس بود، یه لحظه بمن نگا کرد و چشمای خیسم با چشمام بهش التماس کردم نجاتم بده ولی.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۱۰ تیر ۱۴۰۲
امام على عليه السلام: سَبَبُ فَسادِ اليَقينِ الطَّمَعُ علّت تباهى يقين، طمع است غررالحكم حدیث5513 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۱۰ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه کلید مهم برای رهایی انسان ... آهسته زمان رفته و برگشت ندارد خوب و بدمان رفته و برگشت ندارد عمری که فقط با غم دنیا سپری شد چون آب روان رفته و برگشت ندارد دیگر به سر آمد همه ایام جوانی سیمای جوان رفته و برگشت ندارد شد کار دل خسته‌ی ما حسرت این‌که این رفته و آن رفته و برگشت ندارد بیهوده نگردید به دنبال خوشی ها شادی ز جهان رفته و برگشت ندارد گویی غم هجران عزیزان شده عادت انگار که جان رفته و برگشت ندارد 🍃💞 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۱۰ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍒عصر شنبه تابستانی 🥭کنار خانواده 🍒حال خوشی دارد 🥭عصرتون پراز 🍒خاطرات شیرین 🥭محفلتون پراز شادی 🍒لحظه هاتون پراز 🥭احساس  خوشبختی 🍒عصر آدینه تابستانتون شیرین🍒🥭 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۱۰ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوند سه جا خودش میشه، "عین غیرت" 👈یکیش برای یتیمه 👈یکیش برای مرد یا زنی که سالمه و همسرش داره خیانت پنهان میکنه خداوند غیرت اون زن یا مرد میشه ! 👈سوم برای اون مظلومیه که آسیب جسمی دیده ...! 💞🍃 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۱۰ تیر ۱۴۰۲
🌼ﺍﻗﺘﺪﺍﺀ ﻣﻠﺎﺋﻜﻪ ﺑﻪ ﺍﺫﺍﻥ ﮔﻮﻳﺎﻥ ﻭ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﮔﻮﻳﺎﻥ ✍ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺁیت ﺍلله آقا ﺷﻴﺦ ﺟﻮﺍﺩ ﺍﻧﺼﺎﺭﻯ ﻫﻤﺪﺍﻧﻰ (ﺭﻩ) ﻣﻰ‌ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﺭﻭﺯﻯ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭِ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻡ. ﺩﻳﺪﻡ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻯ ﻋﺎﻣﻰ ﻭ ﻋﺎﺩّﻯ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺻﻒ ﺍﺯ ﻣﻠﺎﺋﻜﻪ، ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺻﻒ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ، ﺧﻮﺩ ﺍﺑﺪﺍً ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺻﻔﻮﻑ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺍﻃّﻠﺎﻋﻰ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﻣﻦ ﻣﻰ‌ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺫﺍﻥ ﻭ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﺩﺍﺭﻳﻢ : ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﻯ ﻭﺍﺟﺐ ﻳﻮﻣﻴّﻪ ﺧﻮﺩ، ﺍﺫﺍﻥ ﻭ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﻫﺮ ﻧﻤﺎﺯﻯ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﺩﻭ ﻭﺻﻒ ﺍﺯ ﻣﻠﺎﺋﻜﻪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﻳﺪ یک ﺻﻒ ﺍﺯ ﻣﻠﺎﺋﻜﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻰ‌ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﻯ ﺁﻥ ﻓﻴﻤﺎﺑﻴﻦ ﻣﺸﺮﻕ ﻭ ﻣﻐﺮﺏ ﻋﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ. 🌴ﺁﺭﻯ! ﺍﻳﻦ ﺍﺯ ﺁﺛﺎﺭ ﻣﻠﻜﻮﺗﻰ ﺍﺫﺍﻥ ﻭ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺍﺫﺍﻥ ﮔﻮﻳﺎﻥ ﻭ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﮔﻮﻳﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﻄّﻠﻊ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ. 📚 ﻣﻌﺎﺩﺷﻨﺎﺳﻰ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۱۰ تیر ۱۴۰۲
۞ تلنگری برای زندگی ۞
باورم نمیشد که اومده باشه فرودگاه سریع تر وسایل رو برداشتم، رفتم لب پله ها بچه ها رو دیدم که بغلش ه
ساک و وسایلم رو گذاشتم توی اتاق وقتی اومدم خواهر کوچیکم نبود وقت اومد تو خونه بچه هارو که دید کلی خوشحال شد و ذوق کرد منم با خوشحالی از اتاق بیرون اومدم تا دیدمش درجا میخ کوب شدم چیزی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم😳🤯 اون شالی که خیلی نازک بود و بودن و نبودنش روی سر خواهرم هیچ فرقی نداشت، تبدیل به یه چادر خیلی خوشگل و روسری ای که لبنانی بسته شده بود، شده بود. از خوشحالی پاهام افتاد و دیگه نتونستم بایستم با چشمای گریون کم کم خودم رو بلند کردم و به سمتش رفتم دویدم توی آغوشش و تا چند دقیقه ولش نکردم خیلی خوشحال بودم، چون یکی مثل خودم در خانواده پیدا شده بود رفت لباس هایش رو عوض کرد و داستان آشناییش با نامزد طلبش رو برام تعریف کرد.. کم کم داشت عصر میشد و زمان رسیدن خواستگاری کم کم لباس هام رو عوض کردم و برای خواستگاری آماده شدم لحظه ای که منتظرش بودم فرا رسیده بود وقتی توی کت و شلوار دیدمش دلم ضعف رفت براش بچه ها دویدن توی بغل پدرشون بعد چند دقیقه گذاشتن پدرشون بیاد و روی صندلی بشینه.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۱۰ تیر ۱۴۰۲