6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️محبت کردن...
محبت مانند "شکر" است و
آدمها مانند "یک فنجان چای"
کم بریزی، احساس کمبود میکنند
و زیاد بریزی، سیر میشوند.
👌باید در محبت کردن به آدمها
میانه نگه داری تا نه آنها آسیب ببینند نه تو.
قبل از اینکه شکر بریزی،
ظرفیت فنجان را بسنج؛
که چایهای کم شیرین، بیمیل میکنند
و چایهای بیش از اندازه شیرین،
حال آدم رو به هم میزنه ...
💞🍃
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
خيلي چيزها
تجزیه ناپذیر است مثل:
حرف ها ،رفتار ها
نقاب ها، تظاهر ها
اينها زخمی بر
دلها می زنند ڪه با
گذشت صدها سال
هم جايشان درد ميڪند
هم تازه مي مانند.
بيشتر مراقب هم باشيم.!!
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوبی و معرفت پیشِ خدا گم نمیشه رفیق
خوش قلب باشیم ❣
هر کسی نونِ دلشو میخوره 😊🌸
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
سلام کرد و اومد روبروم نشست، آروم جوابشو دادم ولی رومو کردم اونور، نفهمیدم چرا دکتر یهو گفت من برم
با چشمای پف کرد و بی حوصله پیاده برگشتم خونه که ماشین آراس رو سر کوچمون دیدم،😒
ازش بدم میومد، مصبب بدبختی های من!
حتما برای پولش اومده بود ولی هنوز تا سر ماه دو هفته فرصت داشتم که😒
رفتم جلو دو تقه به شیشه ماشینش زدم، تو فکر بود!
پرید رو هوا و با دیدن من یجوری شد
نصف صورتم باند پیچی بود، نگاهم کرد شرمندگی و خجالت تو صورتش موج میزد ولی مغرورتر ازین حرفا بود،
لب باز کردمو مهلت حرف زدن بهش ندادم:
شما اینجا چیکار میکنین، کم نبود بلاهایی که سرم آوردین مگه نگفتم نمیخوام ببینمتون،
واسه چی پاشدین اومدین دم درمون، حتما باید آبرومم بریزین تا دست از سرم بردارین، واقعا که
همین العان برین ازینجا وگرنه زنگ میزنم به پلیس و ازتون شکایت میکنم😠
پشتمو کردم بهش و راه افتادم سمت خونه،
زود از ماشین پیاده شد و بلند گفت : نگین خانم من نیومدم مزاحمتون بشم اومدم از پدرتون اجازه بگیرم برای خواستگاری
چی خشکم زده بود 😳🤯
برگشتم سمتش پوز خندی زدمو گفتم با این کار اشتباهتون جبران میشه بلایی که سرم آوردین، دست از مسخره کردن من بردارین برین سراغ یکی دیگه..
گفت نه اتفاقا اصلا اونجوری که شما فکر میکنین نیست..!.
سرمو به حالت تاسف تکون دادمو بدو رفتم خونمون
بیشتر از قبل اعصابم بهم ریخت😤
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم
ابر🌥
آرزوهات
از خوشحالی بباره😍
الهی آمین🙏🏻
💞🍃
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی آنقدر عذاب می کشی و
آنقدر به نقطه ی ذوب و انجمادِ مداوم
می رسی ؛ که سنگِ صبر و طاقتت می شکند ، 🥺😔
ناگهان قیدِ همه چیز را می زنی و
بی خیالِ خواستن ها ،
داشتن ها و رسیدن ها می شوی ...
از این نقطه تا نقطه ی بی تفاوت شدن
به چیزها و آدم هایی که روزی برای داشتن
و به دست آوردنشان آسمان را به زمین
می دوختی ؛ راه زیادی نیست .
به این نقطه که رسیدی ؛ یادگرفته ای که
نه هیچ چیز و نه هیچکس ارزشِ این را ندارد
که بخاطرش به خودت سخت بگیری و
لحظه ها را به کامِ احساست تلخ کنی ،
آسوده و آرام ، در جاده ی زندگی ات قدم
می زنی ؛ بی آنکه به فکرِ بی مهریِ کسی باشی
و در حسرتِ نداشتنِ چیزی ...
اهمیت نمی دهی به خیلی چیزها ...
👌دلخوشی های ساده ی هرروزه ات را در آغوش
می گیری و با تمامِ هوش و منطق و حواست ؛
در آرامشی تدریجی ، زندگی می کنی .
"نرگس صرافیان طوفان"
#دڪتر_انوشه
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
12.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کشف وجود انسان با عشق❤️
🎙#دکتر_هلاکویی
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
هیچ وقت از خودمون
پرسیدیم قیمت یه روز زندگی چنده ؟
ما که قیمت همه چیز رو با پول می سنجیم
تا حالا شده از خدا بپرسیم :
قیمت یه دست سالم چنده؟
یه چشم بی عیب چقدر می ارزه ؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنمون پرداخت کنیم ؟
قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟
وخیلی سوال ها مثل این...
ما همه چيز را مجانی داريم و شاكر نيستيم
خدایا برای تمام نعمتهایت سپاس🙏
❤️💙💜
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا متعلق🕊
به آدمایےست که
زندگی رو با آرزوهاے قشنگ
سپری میکنن
امیدورام شادے و امید
مهمون نگاهتون
و غم فرارے از دلتون باشه
با آرزوی بهترینها برای شما💜
عصر قشنگتون بخیر و شادی🧡
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
با چشمای پف کرد و بی حوصله پیاده برگشتم خونه که ماشین آراس رو سر کوچمون دیدم،😒 ازش بدم میومد، مصبب
فردای همون روز بابام سر سفره شام مشکوک نگام میکرد،
برگشت گفت : نگین چرا دیگه سرکارت نمیری!؟
گفتم استعفا دادم با این وعض صورتم نمیتونم برم باید دوباره عمل کنم، نمیشه که هر روز هر روز مرخصی بگیرم.
بعد عمل میگردم یه کار بهتر پیدا میکنم،
بابام گفت نکنه با مدیرتون دعوات شده هان، مزاحمت نشده، گفتم نه بابا و قاشق پر از برنج رو گذاشتم تو دهنم🥄🍛
بابام مهمونطور که مشغول غذا خوردن بودو چشمش به سفره، گفت:
فردا شب برات خواستگار میاد.
با تعجب نگاش کردمو گفتم : کی من!؟ 😳
_آره دیگه نه پس واسه لیلا میاد که نامزد!!
تو دلم گفتم این دیوه کدوم خریه وسط این هیرو بیر میخواد منو بگیره! شکم سمت آراس میرفت با اون حرف دیروزش!
لیلا زود پرسید کیه بابا فامیله؟؟
بابامم گفت : نه مدیر شرکتش
کوفتم شد غذا میدونستم میخواد نمایشی که تو خونشون راه انداخت و اینجام را بندازه که مثلا جبران کنه!
گفتم نه بابا بگو نیان، بابام با تعجب نگام کرد و گفت چرا زشته گفتم بیان دیگه بعدشم اون میدونه وضع صورت تو گفتم بعد عملش که خوب شد بیاین ولی اصرار کرد فردا شب بیان
تازه شوهر بهتر ازین کجا میخوای گیر بیاری نه اینکه خواستگارات پاشنه درو از جا کندن، 🤨
بهم برخورد، درسته من خواستگار نداشتم ولی نمیخواستم خودمو مسخره عالمو آدم کنم!
سفره رو جمع کردم و لیلا ظرفا رو شست بدو رغتم تو اتاق و از بلاکی درش آوردم پیام دادم :
ببین اگه فردا شب خونه ما پیدات بشه به خانوادت میگم که داستان اونروز تو خونشون سرکاری بود، حالا ببین!!😏
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در های بسته زندگی 🔥❤️
دکتر انوشه
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
بی توجه رفتم داخل خونه ولی برخلافِ تصورم هیچکس نبود، مشکوک شدم🤨 برگشتم سمتشو گفتم پس کجان، گفتین هم
کشون کشون منو برد داخل خونه و درو با پاش بست،
تقلا میکردم از دستش فرار کنم ولی زورش خیلی زیاد بود جیغ میزدم که دستشو گذاشت رو دهنم، منم محکم دستشو گاز گرفتم، پرتم کرد سمت آشپزخونه
عصبی شده بود داد زد وحشی چیکار میکنی سگ شدی..!
بتو مهربونی نیومده باید مثل خودت باهات رفتار کنم..
بلند شدمو عقب عقب میرفتم که خوردم به میز نهار خوری وسط آشپز خونه،
حمله کرد طرفم
نمیدونم چطوری تو یه لحظه گلدون شیشه ای روی میزو برداشتم و کوبیدم تو سرش
افتاد رو زمین، گلدون تو سرش خورد شد
از سرش داشت خون میرفت..
😣دستو پام میلرزید..
دستشو گذاشت رو سرشو آخ و ناله میکرد
از روش پریدم و ازونجا فرار کردم،
از ترسم پشت سرمو نگا نمیکردم فقط با سرعت میدوییدم🏃♀
یادم رفته بود کیفمو بردارم،
رسیدم خونمون، در که زدم داداش کوچیکم درو باز کرد گفت چقد دیر اومدی کجا بودی،
همینطور که نفس نفس میزدم گفتم مامان کجاست!؟
گفت حمومه، مستقیم رفتم تو اتاقم دستام هنوز میلرزید و قلبم میخواست از تو سینم بزنه بیرون
دراز کشیدم قطرات اشک از گوشه ی چشمام میریختن، مامانم نیم ساعت بعد اومد و گفت چرا دیر کردی، گفتم ببخشید با بچه ها رفتیم یکم پارک، اخم کرد و گفت دیگه تکرار نشه!
نمیدونم چرا به مامانم نگفتم، حتما مرده بود من آدم کشتم 🤦♀
اگه بفهمن اعدامم میکنن، داشتم از ترس سکته میکردم که بابام اومد خونه و با صدای بلند به مامانم گفت شام زیاد بپز
سعید و زنش امشب شام میان اینجا زنگ زدم گفتم امشب فوتباله
بیان اینجا باهم ببینیم...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══