فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی آنقدر عذاب می کشی و
آنقدر به نقطه ی ذوب و انجمادِ مداوم
می رسی ؛ که سنگِ صبر و طاقتت می شکند ، 🥺😔
ناگهان قیدِ همه چیز را می زنی و
بی خیالِ خواستن ها ،
داشتن ها و رسیدن ها می شوی ...
از این نقطه تا نقطه ی بی تفاوت شدن
به چیزها و آدم هایی که روزی برای داشتن
و به دست آوردنشان آسمان را به زمین
می دوختی ؛ راه زیادی نیست .
به این نقطه که رسیدی ؛ یادگرفته ای که
نه هیچ چیز و نه هیچکس ارزشِ این را ندارد
که بخاطرش به خودت سخت بگیری و
لحظه ها را به کامِ احساست تلخ کنی ،
آسوده و آرام ، در جاده ی زندگی ات قدم
می زنی ؛ بی آنکه به فکرِ بی مهریِ کسی باشی
و در حسرتِ نداشتنِ چیزی ...
اهمیت نمی دهی به خیلی چیزها ...
👌دلخوشی های ساده ی هرروزه ات را در آغوش
می گیری و با تمامِ هوش و منطق و حواست ؛
در آرامشی تدریجی ، زندگی می کنی .
"نرگس صرافیان طوفان"
#دڪتر_انوشه
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
12.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کشف وجود انسان با عشق❤️
🎙#دکتر_هلاکویی
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
هیچ وقت از خودمون
پرسیدیم قیمت یه روز زندگی چنده ؟
ما که قیمت همه چیز رو با پول می سنجیم
تا حالا شده از خدا بپرسیم :
قیمت یه دست سالم چنده؟
یه چشم بی عیب چقدر می ارزه ؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنمون پرداخت کنیم ؟
قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟
وخیلی سوال ها مثل این...
ما همه چيز را مجانی داريم و شاكر نيستيم
خدایا برای تمام نعمتهایت سپاس🙏
❤️💙💜
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا متعلق🕊
به آدمایےست که
زندگی رو با آرزوهاے قشنگ
سپری میکنن
امیدورام شادے و امید
مهمون نگاهتون
و غم فرارے از دلتون باشه
با آرزوی بهترینها برای شما💜
عصر قشنگتون بخیر و شادی🧡
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
با چشمای پف کرد و بی حوصله پیاده برگشتم خونه که ماشین آراس رو سر کوچمون دیدم،😒 ازش بدم میومد، مصبب
فردای همون روز بابام سر سفره شام مشکوک نگام میکرد،
برگشت گفت : نگین چرا دیگه سرکارت نمیری!؟
گفتم استعفا دادم با این وعض صورتم نمیتونم برم باید دوباره عمل کنم، نمیشه که هر روز هر روز مرخصی بگیرم.
بعد عمل میگردم یه کار بهتر پیدا میکنم،
بابام گفت نکنه با مدیرتون دعوات شده هان، مزاحمت نشده، گفتم نه بابا و قاشق پر از برنج رو گذاشتم تو دهنم🥄🍛
بابام مهمونطور که مشغول غذا خوردن بودو چشمش به سفره، گفت:
فردا شب برات خواستگار میاد.
با تعجب نگاش کردمو گفتم : کی من!؟ 😳
_آره دیگه نه پس واسه لیلا میاد که نامزد!!
تو دلم گفتم این دیوه کدوم خریه وسط این هیرو بیر میخواد منو بگیره! شکم سمت آراس میرفت با اون حرف دیروزش!
لیلا زود پرسید کیه بابا فامیله؟؟
بابامم گفت : نه مدیر شرکتش
کوفتم شد غذا میدونستم میخواد نمایشی که تو خونشون راه انداخت و اینجام را بندازه که مثلا جبران کنه!
گفتم نه بابا بگو نیان، بابام با تعجب نگام کرد و گفت چرا زشته گفتم بیان دیگه بعدشم اون میدونه وضع صورت تو گفتم بعد عملش که خوب شد بیاین ولی اصرار کرد فردا شب بیان
تازه شوهر بهتر ازین کجا میخوای گیر بیاری نه اینکه خواستگارات پاشنه درو از جا کندن، 🤨
بهم برخورد، درسته من خواستگار نداشتم ولی نمیخواستم خودمو مسخره عالمو آدم کنم!
سفره رو جمع کردم و لیلا ظرفا رو شست بدو رغتم تو اتاق و از بلاکی درش آوردم پیام دادم :
ببین اگه فردا شب خونه ما پیدات بشه به خانوادت میگم که داستان اونروز تو خونشون سرکاری بود، حالا ببین!!😏
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در های بسته زندگی 🔥❤️
دکتر انوشه
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
بی توجه رفتم داخل خونه ولی برخلافِ تصورم هیچکس نبود، مشکوک شدم🤨 برگشتم سمتشو گفتم پس کجان، گفتین هم
کشون کشون منو برد داخل خونه و درو با پاش بست،
تقلا میکردم از دستش فرار کنم ولی زورش خیلی زیاد بود جیغ میزدم که دستشو گذاشت رو دهنم، منم محکم دستشو گاز گرفتم، پرتم کرد سمت آشپزخونه
عصبی شده بود داد زد وحشی چیکار میکنی سگ شدی..!
بتو مهربونی نیومده باید مثل خودت باهات رفتار کنم..
بلند شدمو عقب عقب میرفتم که خوردم به میز نهار خوری وسط آشپز خونه،
حمله کرد طرفم
نمیدونم چطوری تو یه لحظه گلدون شیشه ای روی میزو برداشتم و کوبیدم تو سرش
افتاد رو زمین، گلدون تو سرش خورد شد
از سرش داشت خون میرفت..
😣دستو پام میلرزید..
دستشو گذاشت رو سرشو آخ و ناله میکرد
از روش پریدم و ازونجا فرار کردم،
از ترسم پشت سرمو نگا نمیکردم فقط با سرعت میدوییدم🏃♀
یادم رفته بود کیفمو بردارم،
رسیدم خونمون، در که زدم داداش کوچیکم درو باز کرد گفت چقد دیر اومدی کجا بودی،
همینطور که نفس نفس میزدم گفتم مامان کجاست!؟
گفت حمومه، مستقیم رفتم تو اتاقم دستام هنوز میلرزید و قلبم میخواست از تو سینم بزنه بیرون
دراز کشیدم قطرات اشک از گوشه ی چشمام میریختن، مامانم نیم ساعت بعد اومد و گفت چرا دیر کردی، گفتم ببخشید با بچه ها رفتیم یکم پارک، اخم کرد و گفت دیگه تکرار نشه!
نمیدونم چرا به مامانم نگفتم، حتما مرده بود من آدم کشتم 🤦♀
اگه بفهمن اعدامم میکنن، داشتم از ترس سکته میکردم که بابام اومد خونه و با صدای بلند به مامانم گفت شام زیاد بپز
سعید و زنش امشب شام میان اینجا زنگ زدم گفتم امشب فوتباله
بیان اینجا باهم ببینیم...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
17.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠سوال یک جوان امروزی
از دکتر رفیعی در خصوص حقانیت امیر المومنین علی (ع)🌱
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حکایت
✍مردی که با خبر دختردار شدنش، رنگ رخسارش تغییر کرد!
مردى به مردى كه نزد رسول حق نشسته بود خبر داد همسرت دختر آورد، رنگ آن مرد تغيير كرد، رسول اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: چه شده؟ عرضه داشت: خير است، فرمود: بگو چه اتفاقى افتاده؟ گفت: از خانه بيرون آمدم در حالى كه همسرم درد زائيدن داشت، اين مرد به من خبر داد دختردار شده ام، حضرت فرمود: زمين حمل كننده او، آسمان سايه سرش، و خداوند روزى دهنده اوست، دختر دسته گل خوشبوئى است كه آن را مى بوئى،
سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: كسى كه داراى يك دختر است، مشكل دارد «تربيت و حفظ او، تهيه جهیزيه، آماده كردن مقدمات عروسى، دلهره داماددارى» و براى هر كس دو دختر است، خدا را به فرياد او برسيد، و هر كس داراى سه دختر است جهاد و هر كار مكروهى را معاف است، و هر آن كه چهار دختر دارد، اى بندگان خدا او را كمك دهيد، به او قرض دهيد، و به او رحمت آوريد.
💠چقدر دختر عزيز است، كه رسول حق يارانش را به يارى دخترداران دعوت كرده، و كمك به دخترداران را وظيفه الهى امت قرار داده💠
📚برگرفته از کتاب نظام خانواده در اسلام اثر استاد انصاریان
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
10.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠لقبی که خدا به امام علی علیه السلام داد!
💢در زبان عربی «امیر» به معنی فرمانده، سلطان و رهبر است. بعد از اسلام، کسانی را که از سوی رسول خدا صلی الله علیه و آله و خلفا به فرماندهی ماموریتهای جنگی منصوب میشدند «امیر» مینامیدند.
🔹اما عنوان «امیرالمومنین» به معنی خلیفه و فرمانده کل قوای اسلام و پیشوای مومنان است.به اعتقاد علمای شیعه، «امیرالمومنین» عنوانی است که خدای تعالی به امام علی بن ابی طالب علیه السلام داده و هیچ کس دیگر، چه قبل و چه بعد از او، برازنده این لقب نیست.
🌹امام رضا علیه السلام:
🔸️غدیر روز چشمپوشی (خدا) از شیعیان گنهکار امیرالمومنین علیهالسلام است و روز مسابقه (و پیشی گرفتن از یکدیگر به سوی بهشت) است و روزی است که باید زیاد بر محمد و آل محمد صلوات فرستاده شود.
📚 اقبال الاعمال
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
❤ داستانهایی از امام رضا (ع)
(آخرین طواف)
🔰 راوی : موفّق (یکی از خادمان امام علیه السلام )
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا علیه السلام به زیارت خانه خدا می رفتیم. خوب به یاد دارم...
حضرت جواد را روی شانه ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. اوّل حرفی نزدم، امّا بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد.
غم، در صورت کوچک و قشنگش موج می زد. به زحمت امام رضا علیه السلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
«پسرم! چرا با ما نمی آیی؟»
«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما می آیم».
«بگو پسرم!»
«پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
«البته پسرم!»
«اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می دهید؟»
«حتما پسرم».
«پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینی بر لب های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
فردای همون روز بابام سر سفره شام مشکوک نگام میکرد، برگشت گفت : نگین چرا دیگه سرکارت نمیری!؟ گفتم
چند دیقه بعد صدای پیام گوشیم درومد
آراس بود نوشته بود :خیل خوب ، نظرت چیه منم بگم مدیر بخش داشت بهت تعرض میکرد البته اگه من سر نمیرسیدم حتما اینکارو میکرد!!!
دو دستی کوبیدم تو سرم فکرشم نمیکردم بخاد اینو بگه و آبرومو ببره
اگه بابام بفهمه اعدامم میکنه،
حرصم گرفته بود بدجور ولی کاری از دستم برنمیومد، انگار مجبور بودم این نمایش مسخره رو تحمل کنم،
لابد با خودش فکر کرده با گل و شیرینی بیاد تو خونمون بمن لطف کرده، بعدشم خانوادش مخالفت کنن و پاشه بره!
فردا شبش مامانم مجبورم کرد لباس بلند یاسی مو بپوشم با روسری سفید،
لیلا یه چشممو خط چشم کشید و لبم که کامل پیدا بود و باند پیچی نداشت رو رژ صورتی زد،
شده بودم مثله یه عروسک تو دستای بقیه، از بی دست و پایی خودم گریم میگرفت.
هوا تاریک شد و شامو تو آشپزخونه خوردیم آخه مامانم گفت یهو میان سفره وسط خونه زشته.
برخلاف من خانوادم خوشحال بودن که با یه آدم پولدار وصلت میکنیم،
ولی من میدونستم که همش الکی
ولی ته دلم بدم نمیومد آراس واقعا از ته دل دوسم داشت 😔
ساعت 8 و نیم بود که در زدن، بابام رفت درو باز کرد و تعارفشون کرد داخل،
مامانم چادر گلدار نوشو سرش کرد و یکم سرمه کشید و کرم زد،
از تو آشپز خونه داشتم دید میزدمشون
پدرش خیلی با شخصیت یک کت شلوار طوسی پوشیده بود و با احترام یالا میگفت و میومد تو،
پشت سرشم آراس با یه دست گل رز قرمز و یه جعبه شیرینی دو کیلویی اومد تو
یه کت شلوار سرمه ای پوشیده بود که آدم با دیدنش نفس تو سینش حبس میشد
موهاشم که انگار تازه از آرایشگاه اومده بود با یه ته ریش!
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══