✅استاد جاودان :
عمر ما بهقدری نیست که اشتباه کنیم! راه، بینهایت است! وقت یک بار اشتباه را هم نداریم.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
صبر تو، میزان عشق توست به پروردگارت
آسوده باش در مقام تسلیم،
زیرا که او میداند و میشنود و میبیند..
"وَاصْبِرْ عَلَىٰ مَا أَصَابَكَ"
در برابر مشکلاتی که به تو میرسد صبر کن!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توبه
👤آیت الله مجتهدی تهرانی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
💚💐🪴 اونموقع که من سر از این کلمات درنمیاوردم و توی وضعیتی هم نبودم که سوال کنم فقط میخواستم کاری کن
💚💐🪴
کاغذ سفید رو بسمت خدیجه گرفت و گفت: فعلا این داروهایی که توی نسخته نوشتم رو براشون تهیه بفرمایید مصرف کنن تا بعدازظهر که دکتر میاد اینقد درد نکشن!!
بعدش همون خانوم که بدون نوبت راهمون داد و فهمیدم خانوم اصلانی ایشون هست رو صدا زد و بهش گفت که من رو بستری کنن و دارو هایی که تهیه میکنیم رو چطور مصرف کنم😮💨
خدیجه داشت از دکتر تشکر میکرد که من گفتم: خیلی میبخشید ولی این طبیبی که بعداز ظهر میان اینجا آقا هستن یا خانوم؟!
دکتر دیگه ایندفعه با صدا خندید و گفت والا حاج خانوم مرد هستن ولی خب تخصصشون اینه و متاسفانه هنوز دکتر خانوم برای این بخش نداریم!!
با وجود تموم مریضی و بی حالیم از شرم چنگی به لپم انداختم و گفتم:ای وای خاک عالم بسرم😰🤦🏻♀
خدیجه در حالیکه دستم رومیکشید تا از روی صندلی بلند شم گفت:چند بار دیگه باید بهت بگم طبیب آدم محرمه و مهم اینه که خوب بشی!
اما من این حرف ها توی گوشم نمیرفت…
حالا به علاوهی درد خودم این مشکل رو هم پیدا کرده بودم!
بیوک و محمد امین از داروخانهی خود شفاخونه دارو هام رو گرفتن
خانوم اصلانی گفت که چون خو.ن ریزیم شدیده و به احتمال زیاد کم خون شدم باید بستری بشم!!
چندتا آمپول و سرم بهم زد و گفت که این ها کمک میکنه تا دردم آرومتر بشه و واقعا هم آروم شدم😮💨
یک ساعت بعدش دردم کمتر شد و خواب عمیقی به سراغم اومد، نمیدونم کی خوابم برد و چقدر خوابیدم که با تکان های آرومی و صدای خدیجه که دم گوشم صدام میزد چشم باز کردم!!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✍قال امیرالمومنین (علیهالسلام):
مؤمن، مؤمن نیست مگر اینکه برای او اهمیت ندارد شدت گرسنگی خود را به چه چیزی برطرف کند و برهنگی خود را به چه چیز خواهد پوشاند.
📚تصنیف غرر / ۱۵۷۱
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✍استاد جاودان :
عمر ما بهقدری نیست که اشتباه کنیم! راه، بینهایت است! وقت یک بار اشتباه را هم نداریم.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💚✨💚
✨💚
💚
✅«تقوای شکست»
«إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا»
دنیا و حوادثش لعب و لهو و فتنه ای بیش نیست. نه خیری در خیرش هست و نه شرّی در شرّش! هم خیرش برای ابتلاء و آزمایش است و هم شرّش! و این از حقائق عمیق قرآنی است که: «وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنا تُرْجَعُون» نه به پیروزی هایش دل خوش باشیم و نه در شکستهایش مأیوس!
مؤمنین و اولیاء خدا و جویندگان آن نور ازل و ابد به مقام امینی میرسند که دیگر نه خوفی از گذشته در آن است و نه حزنی از آینده! تنها پروای آن انتهای خط و آن «و الینا ترجعون» را داشته باشیم! نه به پیروزی بنگریم و نه شکست! دل خوش به تقوا و صبری که در دل اینها از خود نشان میدهیم باشیم!
کید شیطان در پیروزی ها غفلت و ناشکری و در شکستها یأس و سوء ظن است: «وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَى الْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأى بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعاءٍ عَريضٍ» جنّ و انس برای بندگی آفریده شد؛ میخواهند بندگی ما را بیازمایند! تقوای شکست باید داشت. خدا را در دل شکستها هم باید بندگی کرد. باید از معامله گری با خدا بیرون آمد.
میدانید چرا گاهی تقوای شکست نداریم؟! دچار تردید و شبهه و یأس میشویم! چون ایمانمان مستودع و ضعیف است. مبتلا به نوعی أنانیّت حقّی هستیم! به آن بت اعظم و آن أنا ما برخورده! مثلا چرا گروه ما پیروز نشده! کسی که منطقش ابتغاء مرضات الله است که دیگر نا امیدی و بد گمانی ندارد؛ با کیمیایی به نام منطق درخشان احدی الحسنیینی عزیزی شکست ناپذیر میشود.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✅«برای رفع گرفتاریها به زیارت حضرت زهرا علیهاالسلام ملتزم شوید!»
آیتالله محمدتقی بهجت(ره): شخصی میگفت در خواب به من گفتند به مردم بگو: برای رفع گرفتاریها و نگرانیها به زیارت حضرت زهرا علیهاالسلام ملتزم شوند. بنده تعبیر این خواب را نفهمیدم، مگر اینکه گفته شود: حضرت زهرا علیهاالسلام برای مردمِ همین امروز کشته شده است. بنابراین، از کسی که آن روز [روزی که بر حضرت زهرا علیهاالسلام ظلم و ستم روا داشتند.] را نمیخواست و بدان راضی نبود، رفع بلا میشود؛ زیرا زیارت آن حضرت کاشف است از تولی و اینکه در آن روز نبوده است تا تولای خودش را اظهار کند، امروز به همان اعتقاد به توسل و دعا و زیارت مشغول است؛ لذا از مشمولیت بلا خارج خواهد شد.
📚در محضر بهجت ، ج٢، ص٢٢٩
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✅آیت الله بهجت(ره):
این همه سراغ دکترهای داخلی و خارجی رفتید، یک دستور هم ما می دهیم؛ صلوات زیاد بفرستید به نیت برآورده شدن همه حوائج از جمله شفای خودتان و زیاد استغفار کنید. آنقدر استغفار کنید که زبانتان از کار بیفتد. این گنجینهای است که تمام نشدنی است، گنجینهای است که فناپذیر نیست.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💚✨💚
✨💚
💚
✳️ وظیفهٔ من بود نگذارم حرمت ناموس شیعه از بین برود
وارد خیابان شد و به سمت حرم راه افتاد. مدتی از تصویب قانون منع حجاب گذشته بود، اما این قانون در قم مثل دیگر شهرها سفتوسخت اجرا نمیشد. کسی جرئت نداشت از سر ناموس مراجع چادر بکشد.
چادرش را محکم گرفته بود و کمک میخواست. شهاب به آن طرف خیابان دوید. قد بلند و جثهٔ قوی پاسبان هر کسی را میترساند. زیر لب گفت: «یا ابا الغيث اغثني.» دستش را دراز کرد و محکم به صورت پاسبان کوبید. پاسبان بیآنکه حرفی بزند، از معرکه بیرون رفت. زن اشک چشمهایش را با گوشۀ چادرش پاک کرد. دستش را به دیوار گرفت و بلند شد. «مادرت فاطمهٔ زهرا اجرت بدهد، آقا.»
در شبستان روبهروی ایوان آینۀ صحن مطهر شرح لمعه میگفت. پیش از آغاز درس، آنچه باعث دیر رسیدنش به درس شده بود را برای شاگردانش گفت و عذرخواهی کرد. طلاب نگران شهاب شدند. یکی از طلبهها گفت: «آقا، مدتی خودتان را پنهان کنید.» شهاب با لبخند گفت: توکل به خدا. من وظیفهام را انجام دادم. وظیفهٔ من بود نگذارم حرمت ناموس شیعه از بین برود. بقیهاش با خداست.
📚 از کتاب #شهاب_دین | برشهایی از زندگانی آیتالله سید شهابالدین مرعشی نجفی
📖 ص ۱۲۲
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
💚💐🪴 کاغذ سفید رو بسمت خدیجه گرفت و گفت: فعلا این داروهایی که توی نسخته نوشتم رو براشون تهیه بفرمایی
💚💐🪴
چشم هامو باز کردم و با دیدن مهتاب تعجب کردم؛ اومده بود و برای نهار من و خدیجه با خودش غذا آورده بود!
خدیجه کمک کرد بشینم و مهتاب دوتا بالشت بزرگ گذاشت پشتم
مهتاب چادر مشکی سرش کرده بود زیر چادر هم یک پیراهن مشکی خیلی گشاد
پشت چادرش رو هم کش زده بود که از سرش نیوفته!
نگاهش کردم و گفتم:تو کی اومدی ننه؟!
-همین چند دقیقه پیش آقامو اون راننده اومدن خونمون گفتن که مریض شدی…چرا زودتر بهم خبر ندادین؟!
بعدش شروع کرد گریه کردن🥺😭
خدیجه دستش رو گذاشت پشت مهتاب و گفت:اِاِ خاله جان این چه کاریه؟!…چرا گریه میکنی؟!…
مهتاب آب بینیشو بالا کشید و گفت:آقا جون که گفت افتادین روی تخت مریض خونه ها،دیگه نفهمیدم چطوری خودمو به اینجا رسوندم…دلم هزار راه رفت☹️🥺
-ای بابا مهتاب…الکی شلوغش نکن دختر خوبم حالم خوبه نگران نباش!!
مهتاب نگاهی به من و خدیجه انداخت و گفت:ولی بخدا گله دارم ازتون…باید همون صبح که میومدن منم در جریان میذاشتید
خدیجه گفت:دختر جان صبح زود بود نخواستیم زابرات کنیم،بعدشم اگر دلبر خدایی نکرده مرض لاعلاجی داشت که همون طبیبی که صبح دیدش بهمون میگفت!!
-اخه نگفت که این همه خو.ن ریزی در اثر چیه؟!
خدیجه سرش رو به معنی نه بالا برد و گفت:گفت که مریضی زنانهست و باید طبیب نمیدونم چی چی معاینهاش کنه!
بعد هم برای اینکه جو رو عوض کنه رفت سمت قابلمههای بقچه پیچ شدهی مهتاب و گفت:ببینم چی برامون آوردی که بوش کل اتاق رو برداشته😍
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°