شرط عشق🔥❤️
حكايت ميكنند كه دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید ...
زن نگران صورت خود که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود .
مردم می گفتند چه خوب!
عروس نازیبا ، همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد .
20 سال بعد از ازدواج آن دو ، زن از دنیا رفت ، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند و فهميدند كه مرد 20 سال خود را به كورى زده بود !
وقتى از او سوال شد كه چرا چنين كردى?
مرد گفت :
من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم !
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 قانون مهم زندگی 👌☺️
🍃💞
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسانهای خوب خوشه های مرواریدند
که داشتن آنها ثروت
و دیدن آنها لذت است🌷
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از افلاطون پرسیدند؛
چرا هرگز غمگین نمی شوی؟!
گفت؛ دل بر آنچه نمی ماند، نمی بندم!
فردا یک راز است، نگرانش نباش!
دیروز یک خاطره بود،
حسرتش را نخور!
امروز یک هدیه است،قدرش را بدان🌷
🌴🌾🌴🪵
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
💛❤️🧡🖤
💠امیرالمومنین امام علی علیه السلام:
💢حسود همیشه مریض حال است.
هر چند تنش سالم باشد.
🖤
💛
❤️
📚غررالحکم
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
صندلی های عقب ماشینش نشستیم و راه افتاد، 40 دیقه بعد رسیدیم مطب، دکتر با احترام ازمون استقبال کر
آراس و باباش با دوتا خانومو مرد جوون که فهمیدم عمه و دختر عمه و داماد عمه شه وارد خونمون شدن!
اونام از قیافشون معلوم بود از سادگی خونمون و اینکه حتی یه مبل هم نداشتیم که روش بشینن تعجب کردن!
مانتو زرشکی که خریده بودم با اراس رو تنم کردمو یخورده کرم پودر زدم تا جای زخم رو گونم دیده نشه،
بالاخره تونستم خط چشم بکشم و ریمل بزنم
اون شب ازینکه میتونستم آرایش کنم از خوشحالی گریم گرفت،
انقد از خودم خوشم میومد که نمی تونستم از آینه دل بکنم!
مامانم صدام کردو چایی بردم، عمه خانوم که منو دید گفت ماشالله چه عروس نازی بیخود نبود آراس اینهمه ازت تعریف میکرد و با لبخند نگام میکرد،
باورم نمیشد آراس از من تعریف کرده باشه😳
نشستم گوشه پذیرایی و از خجالت سرمو انداخته بودم پایین
بعد از کلی حرف عمش پاشد و با اجازه از بزرگترا اومدو انگشتر با نگین الماس رو دستم کرد،
خیلی خوشگل بود، تشکر کردمو اونم صورتمو بوسید،
همه با حرف بابام صلوات فرستادن و گفتن مبارکه،
قرار شد فرداش بریم آزمایشگاه و سه روز بعدم بریم محضر
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#داستان_آموزنده
✍روزی مردی بغدادی از بهلول پرسید: جناب بهلول من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه.
آن مرد با سرمایه خود مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود و پس از چند ماه فروخت و سود فراوانی برد و ثروتمند شد.
مدتی بعد آن مرد باز هم به بهلول برخورد؛ این بار به او گفت: «بهلولِ دیوانه» من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول این بار گفت پیاز و هندوانه بخر.
آن مرد این بار با تمام سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود؛ پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانههای او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوانی کرد.
فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ، که سود زیادی بردم؛ ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود که کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت!
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول مرا صدا زدی آقای شیخ بهلول! و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم؛ ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم.
مرد از رفتار و بیادبی که در زمان پولدار بودن داشت خجل شد و رفت.
از خدا جوییم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب !
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش بر همه آفاق زد ...!
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
23.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ «بیعت با علی»
ابوذر روحی به مناسبت عیدغدیر
#عید_غدیر
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#تلنگر 💥
سید محمد اشرف علوی مینویسد:
« در سفری به مصر، آهنگری را دیدم که با دست خود آهن گداخته را از کوره آهنگری بیرون میآورد و روی سندان میگذاشت و حرارت آهن به دست وی اثر نمیکرد. با خود گفتم این شخص، مردی صالح است که آتش به دست او کارگر نیست. ازاینرو، نزد آن مرد رفتم، سلام کردم و گفتم:
«تو را به آن خدایی که این کرامت را به تو لطف کرده است، در حق من دعایی کن.» مرد آهنگر که سخن مرا شنید، گفت: «ای برادر! من آنگونه نیستم که تو گمان کردهای.»گفتم: «ای برادر! این کاری که تو میکنی، جز از مردمان صالح سر نمیزند.»
گفت: « گوش کن تا داستان عجیبی را دراینباره برای تو شرح دهم. روزی در همین دکان نشسته بودم که ناگاه زنی بسیار زیبا که تا آن روز کسی را به زیبایی او ندیده بودم، نزد من آمد و گفت:
« برادر! چیزی داری که در راه خدا به من بدهی؟»
من که شیفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشی با من به خانهام بیایی و خواسته مرا اجابت کنی، هرچه بخواهی به تو خواهم داد.»
زن با ناراحتی گفت: «به خدا سوگند، من زنی نیستم که تن به این کارها بدهم.» گفتم: «پس برخیز و از پیش من برو.»
زن برخاست و رفت تا اینکه از چشم ناپدید شد. پس از چندی دوباره نزد من آمد و گفت: «نیاز و تنگدستی، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار کرد.»
من برخاستم و دکان را بستم و وی را به خانه بردم. چون به خانه رسیدیم، گفت: «ای مرد! من کودکانی خردسال دارم که آنها را گرسنه در خانه گذاشتهام و بدینجا آمدهام. اگر چیزی به من بدهی تا برای آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت کردهای.»
من از او پیمان گرفتم که باز گردد. سپس چند درهم به وی دادم. آن زن بیرون رفت و پس از ساعتی بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم.
زن گفت: «چرا چنین میکنی؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خدای مردم نمیترسی؟» گفتم:
«خداوند، آمرزنده و مهربان است.»
این سخن را گفتم و به طرف او رفتم.دیدم که وی چون شاخه بیدی میلرزد و سیلاب اشک بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داری و چرا اینگونه میلرزی؟ » زن گفت: «از ترس خدای عزوجل.» سپس ادامه داد: «ای مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداری و رهایم کنی، ضمانت میکنم که خداوند تو را در دنیا و آخرت به آتش نسوزاند.» من که وی را با آن حال دیدم و سخنانش را شنیدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «ای زن! این اموال را بردار و به دنبال کار خود برو که من تو را به خاطر خداوند متعال رها کردم.»
زن برخاست و رفت.
اندکی بعد به خواب رفتم و در خواب بانوی محترمی که تاجی از یاقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «ای مرد! خدا از جانب ما جزای خیرت دهد.» پرسیدم: شما کیستید؟ فرمود: «من مادر همان زنی هستم که نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتی. خدا در دنیا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسیدم: «آن زن از کدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذریه و نسل رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم).» من که این سخن را شنیدم، خدای تعالی را شکر کردم که مرا موفق داشت و از گناه حفظم کرد و به یاد این آیه افتادم که خداوند میفرماید:
«إِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا»
خدا میخواهد هر پلیدی را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عیبی پاک و منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بیدار شدم و از آن روز تاکنون آتش دنیا مرا نمیسوزاند و امیدوارم آتش آخرت نیز مرا نسوزاند».
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🥬کاهو هارو نفهمیدم چطوری خردشون کردم، 🥗🍅🥒 پاشدم بی سرو صدا رفتم تو اتاقم! درو بستمو مچاله شدم گوشه
چند روز بعد عصر بود و من داشتم چرت میزدم که یهو دیدم یه دستی رو سینم داره میچرخه،
با ترس از خواب پریدم که دیدم سعید
خجالت نمیکشید یه مرد 45 ساله چی از جون من میخواست.
با ترس پاشدم نشستمو نفس نفس میزدم،
دستاشو به حالت تسلیم بالا آوردو گفت نترس منم
گفتم گمشو بیرون تا جیغ نزدم
گفت باشه میرم ولی به شرطی که یبار باهام باشی
هنگ کرده بودم این چی داشت میگفت منو با یه زن بدکاره اشتباه گرفته بود
عصبی شدمو با حرص گفتم ببین اگه یبار دیگه فقط یبار دیگه مزاحمم بشی به همه میگم و آبروتو میبرم
حالا ببین
یه نگاه عاقل اندر سفیه بمن کردو خنده ی عصبی کردو آروم گفت برو بگو منم میگم خودش خواست!
صدامو بردم بالا و گفتم گمشو بیرون کصافت
که خودشو جمع کردو سریع رفت بیرون
نمیدونستم هر روز تو خونمون چیکار میکرد، چند دیقه بعد که خدا حافظی کردو رفت،
رفتم تو پذیرایی بابام خونه نبود و مامانم مشغول ظرف شستن،
از تو یخچال میوه برداشتمو نشستم تو آشپز خونه
گفتم مامان این آقا سعید واسه چی هر روز هر روز اینجاس!؟
گفت وا خجالت بکش این چه حرفیه!
_آخه مامان درست نیس اصلا، مهمونی یروز دو روز چخبره مگه
_مامانم انگار بهش برخورده باشه گفت هان خوبه فامیلای بابات هر روز بیان اینجا یدونه پسر عموس من جاتو تنگ کرده هان
_آخه مامان
_آخه بی آخه، یه اخم غلیظی هم بهم کردو رفت حموم
واقعا چه مادر بی فکرو با تعصبی رو داشتم فقط به فکر کم کردن روی فامیل بابام بود😤
مونده بودم چطوری بهشون بگم پای این آدمو از خونمون ببرن..
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
✨🌾✨
مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ اَنْتَ السُّلْطانُ وَ اَنَا الْمُمْتَحَنُ
وَ هَلْ يَرْحَمُ الْمُمْتَحَنَ اِلا السُّلْطانُ ...✨
زندگیمان گره خورده است با آزمایشهای سخت این دنیا، که برای فرار از سختیهایشان هیچ پناهگاهی امنتر و مطمئنتر از آغوشِ همیشه بازِ سلطانِ خراسان نیست ...
•┈┈••✾❀🍃🌼🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══