۞ تلنگری برای زندگی ۞
🌸🌺🍃 دختربس سریع در رو بست و درحالیکه میرفت سمت بالا گفت : فک کنم جنی شده؟! _چرا؟!…چیشده مگه؟! -نمی
🌸🌺🍃
دختر بس با دستش درو هل داد و عصبی گفت :تو بار اول و آخرت باشه که با ننهی من اینطوری حرف میزنی،🤨
راحله مقاومت میکرد و نمیذاشت که دختربس درو باز کنه،!!
من هم از پشت سر دختر بس گفتم :ولش کن دخترهی دیوونه رو فشار نده ندرو الان از جاش درمیاد!!
اما دختربس گوش نداد از بین دندون های کلیدکردهاش گفت :باید بدونم اون تو داره چه غلطی میکنه!
در رو یه هل محکم داد که راحله تقریبا پرت شد اونور و در با شدت به دیوار خورد و صدای بدی داد،!!
رفتیم تو دیدیم وسایل جهیزیهاش
(قاشق چنگال ،پارچ و لیوان ، دیس و قابلمه و…)
رو از صندوقش درآورده و چندتا از لباس هاشو هم دورشون پیچیده بود🙁😳
دختر بس پوزخندی زد و گفت :بهبه…کجا به سلامتی؟! بارو بندیل جمع میکنی که دیگه انشالله داری برگردی خونهی آقات؟!
راحله اما کم نیاورد و درست مثل دختربس پوزخندی زد وگفت: نخیرم…وسایلمو جمع کردم که بار ماشین بزنم ببرم شهر!😏
دختربس قهقهای سر داد و گفت :میبری اونجا بفروشی اسباب اثاثیهاتو ؟!
راحله بادی به غبغب انداخت و گفت :نه عزیزم…خونهام رو میبرم شهر، مگه منو لیلا نباید همه چیزمون مثل هم باشه؟!
مگه از روز اول همه چیز مساوی نبود؟!
حالا دختر شما رفته شهر باید عروستون هم بره😌
روی لبهی پنجره نشستم و گفتم :اونوقت تنهایی میخوای بری شهر زندگی کنی؟!
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و گفت :وا…مگه من بی صاحابم که سرخود و تنهایی برم شهر!!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✅ بهترین وساطت ها👇👇
❣☘🌾❣
این است که میان دو نفر در امر ازدواج💍
وساطت شود،
تا سرو سامان بگیرند.
❤️امیرالمؤمنین(علیه السّلام)
❣
🌾
☘
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
17.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدونستی امام
یه عاشق واقعی نسبت به همسرش بوده🥰❣
💗عاشقی را باید از عاشقان آموخت..
࿐ @alegenab_eshgh 𖤐⃟💘࿐
🌾🌹🌾🕊
خداوند والا نام،
حافظ کسی است که
دوست خود را حفظ کند...
🔰امام صادق (علیه السّلام)
🌾
🦋
🐌
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
رسول خدا برای خرید #عطر،
بیش از غذا خرج می کردند...
🌸
💞
🌸
امام صادق(ص)
اصول کافی
اهمیت عطر زدن🌷
در سبک زندگی پیامبر اسلام(ص)
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
وَ کَفَی بِاللهِ عَلیما..
همین که خدا همه چیز رو میدونه
کافیه..
بسپار به خودش:)🌱
-آیهگرافی-
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🤔پرسیدند حد توکّل چیست؟
حضرت رضا (ع) فرمودند :
اینکه با وجود خدا از هیچکس نترسی💛💜
{امالی الصدوق _صفحه ٢٤٠}
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
✾࿐༅🍃☔️🌸 4⃣ ادامه ... ازدواج کرده بودم تویه محله ای بودیم که خیلی سوت وکور بود یه محله آروم که خیای
✾࿐༅🍃☔️🌸
5⃣ ادامه ...
مگه چیزی از این وحشتناکتر هم داریم.شروع کردم با خدا صحبت کردن 😭گفتم خدایا یعنی به این زودی زمان عجلم رسید.من هنوز خیلی جوونم.چطور دلت میاد عمر من انقدر کوتاه باشه.گریه میکردم زجه میزدم،!
ولی کسی نبود به فریادم برسه. گفتم حالا میفهمم غریب وتنهامردن خیلی سخته. حالا میفهمم چرا میگن موقع مرگت تنها نباشی یعنی چی😭😭
حس میکرد بند انگشتام داره قطع میشه آخه بدجور قفل شده بود به پایه آهنی کاری ار دستم بر نمی اومد،!
اون لحظه آخر دنیا بود برام.هرچقدر زمان میگذشت داشت باورم میشد که به مرگ نزدیک میشم.وشدت برق گرفتگی داره بیشتر میشه انقدر دادوفریاد کشیده بودم که یواش یواش صدامم گرفته تر میشد صدام دیگه در نمی اومد دیگه نمیتونستم بگم کمک 😭😭
یک لحظه به اطرافم نگاه کردم تا ببینم راه نجاتی دارم یا نه چشمم افتاد به سمت راستم که در وردی بود در وردی سالن گفتم الان از اون در میچسبم کمک میگریم بلکه بتونم با کمک اون در بلند شم وخودمو هُل بدم به سمت راست تا بلکه دستم جدا شه.،
فکرم کار نمیکرد عقلم از کار افتاده بود دست سمت راستمو از در سالن گرفتم به محض اینکه دستم به در رسید اون دستمم چسبید به در اصلن هواسم نبود اون در هم آهنی بود حالا هر دو دستم وصل بودن یکی به پایه ویکی در آهنی سالن
اوضاع بدتر شد حالا کتف دستم از دو طرف کشیده میشد، مگه چیزی وحشتناکتر از این هم وجود داره.😭
اگه فقط یک درصد امید داشتم زنده می مونم با این اوضاع دیگه مرگم حتمی بود..
همچنان جریان برق کل بدنمو پرت میکرد بالاباجفت پا مینداختتم بالابه صورت وحشتناکی مینداختم پایین این وضعیت ادامه داشت ومن زجر عالمو کشیدم.
باتمام وجودم داشتم وحشتناکترینن مرگ رو میدیدم.
گفتم خدایا قرار ما این نبود🥺💔
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
✾࿐༅🍃☔️🌸 5⃣ ادامه ... مگه چیزی از این وحشتناکتر هم داریم.شروع کردم با خدا صحبت کردن 😭گفتم خدایا یع
✾࿐༅🍃☔️🌸
6⃣ ادامه ...
یه نگاه بهم کن نزار بمیرم.خدایا کمکم کن.انگار خدا هم صدامو نمیشنیدراهی جز تسلیم نداشتم.گرفتار شده بودم نمیتونستم کاری برا خودم انجام بدم حالم دگرگون بود فکرم به جایی قد نمیداد گفتم خدایا حالمو داری میبینی😭
با صدای خفه ای داد زدم خدایا میبینی حالمو من دلم برای خودم داره میسوزه تو دلت برام نمیسوزه،
یک لحظه یاد چشمهای مادرم بیقراریهای بعد خودم افتادم. یاد نگاه غمگینش مادری که اگه بفهمه چه بلایی سر دخترش اومده معلوم نیست پیر زن چه بلایی سرش بیاد
خدایا به مادر مظلومم رحم کن .به همسرم که اگه من وبا این حال ببینه فوت کردم چی به سرش میاد گفتم خدایا التماست میکنم تو رو به خدایت قسم نزار اینطور بمیرم.
نزار،تنها وبی کس تو این خونه بمیرم. داشتم با خدا صحبت میکردم.ولی فایده ای نداشت فرا رسیدن عجل این حرفها سرش نمی شود
دیگه داشتم قبول میکردم جایی تو این دنیا ندارم از التماس کردن به خدا خسته شدم!
گفتم حالا که چاره ای ندارم باید غزل خداحافظی رو بخونم.گفتم خدایا امروز چهارشنبه هستش اگه امروز بمیرم پنجشنبه خاکم میکنن
شنیدم هرکسی پنجشنبه جمعه خاک بشه مثل اینکه شهید شده.منم آرزوم اینکه پنجشنبه. جمعه خاک بشم.گفتم حتما فردا برای مراسم تشیع همه میان،!!
حتما مادرم وخانوادام خواهرهام.همسرم برام خیلییییی گریه میکنن😭
گفتم از گناهم بگذر بزار، راحت بمیرم من میترسم از مردن.در حین اینکه داشتم دردودل میکردم یه لحظه یادم افتاد که رفته بودمم جمکران برگشتنه صدقه انداخته بودم.!!
از خدا شاکی شدم گریه کردم به حال زارم گفتم مگه نگفتی هر کسی صدقه بده ۷۰بلا رو برطرف میکنی پس کو برطرف کنی،گفتم یا امام زمان من امروز صب جمکران خونه شما بودم،😭😭
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
✾࿐༅🍃☔️🌸 6⃣ ادامه ... یه نگاه بهم کن نزار بمیرم.خدایا کمکم کن.انگار خدا هم صدامو نمیشنیدراهی جز تسل
✾࿐༅🍃☔️🌸
7⃣ ادامه ...
در همون حین یادم افتاد خواهرم چند روز قبل بهم گفته بود جایی شنیدم که هرکس۳مرتبه آقا امام زمان عج رو صدا بزنه هرجای دنیا م که باشه آقا به دادش میرسه!!😭
گفتم بزا دم رفتن این راه روهم امتحان کنم.یبار آقا رو صدا زدم یاصاحب الزمان کمکم کن .دیدم نه هیچ اتفاقی نیفتادزدم به سیم آخر وشاکی شدم.گفتم همش دروغه !!
صدا کردن شما هم تاثیری نداره .خودمم نمی دونستمم چی میخوام از طرفی راضی به مرگ بودم از طرفی تسلیم میشدم از طرفی دوباره امید داشتم اون لحظه فقط دنبال نجات بودم اصلن به چیزهایی که میگفتم فکر نمیکردم عصبی بودم.داشتم یواش یواش از حال میرفتم
کاسه عمرمم تموم شده راه به جایی نداشتم.😭
گفتم بابای خوبی ها بیا وشما به دادم برس دست به دامان آقا شدم.من بدم شما خوبی گفتم منتی نیست ولی بخاطر شما اومدم جمکران!
میدونم با عملم به شما بد کردم بیا وحق پدری رو برام ادا کن!
بیا کمکم کن به جونیم رحم کن به مادرم، گفتم بیا وآقایی کن😭😭
ای جان جانانه سلطان قلبم نزار پر پر شم گفتم ای سایه ی سرم امیدمو ناامید نکن.دیگه یواش یواش چشام داشت بسته میشودتمام امیدمو از دست دادم دیگه به این باور رسیدم جایی ندارم ومهمانی من در این دنیا تموم شده باید به خانه آخرتم برگردم.😭😭
در اوج نا امیدی ها وخدا حافظی ها برای بار دوم آقا رو صدا زدم گفتم یا صاحب الزمان کمک که یک لحظه فکر کردم کسی بلندم کرد!!
دستامو جدا کرد وخیلی محکم پرت شدم به قسمت جلوی حیاط هم چنان داشتم اشک میریختم باورم نمیشد این اتفاقها برام افتاده بعد از چند ساعت
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
✾࿐༅🍃☔️🌸 7⃣ ادامه ... در همون حین یادم افتاد خواهرم چند روز قبل بهم گفته بود جایی شنیدم که هرکس۳مرت
✾࿐༅🍃☔️🌸
8⃣ ادامه ...
نگاه به انگشتام کردم که زخم شده بود.جریان برق اگه بیشتر میگذشت به رگهای دستم می رسید وباعث سوختن دستهام وقطع شدن بند انگشتم می شود.بگذریم که بعد از برق گرفتگی بهم گفتن ممکنه بچه دار نشم ودلم شکست ولی آقا جانم امام زمانم دوتا دختر سادات بهم داد 😍😍
از اون سالها ۱۰،۱۱سال میگذره با یاد آوری اون اتفاق هنوز چشمام اشک آلو میشه ودلم میگیره بیشتر بخاطر اینکه ای کاش بتونم درست زندگی کردن رو یاد بگیرم😔
ای کاش بتونم نماز صبحم قضا نشه ودروغ وغیبت وتاجایی که بشه ترک کنم.😔
بله آقای مهربونم هوامو داشت وبه دادم رسید ولی ما بنده ها هنوز آقا رو خوب نمیشناسیم. آقای خوب من هرلحظه به یادما ست ولی متاسفانه ما فراموش کردیم
یکی هست که همیشه وهمه حال هواسش به ما آدم ها هست آقام خیلی غریب ومهربونه چیز زیادی از ما نمیخواد همینطور که به یه صدا زدنش هم قانع هستش !!😭😭
خواهش میکنم تورو خدا هر کاری انجام میدین نذری دارین یابسته بندی دارین روی بستهاتون چاپ کنید به نیت آقا هستش.
برای کسی کاری انجام میدین حتما تاکید میکنم حتما بگید که به نیت ظهور وسلامتی آقا انجام میدین واین رو ترویج کنین تا آقا هم دلش شاد بشه همه یادش کنن...
این بود معجزه زندگی من
هرچند بعد از اون خواب دوباره خوابهای دیگه ای هم دیدم که هر کدوم یه تعبیری داشتن.
برای سلامتی وتعجیل در ظهور ممنون میشم ۳صلوات بفرستین🙏🙏
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🌸🌺🍃 دختر بس با دستش درو هل داد و عصبی گفت :تو بار اول و آخرت باشه که با ننهی من اینطوری حرف میزنی،
🌸🌺🍃
راحله ادامه داد : قبل از اینجا رفتم سر زمین پیش امیر (امیر تابستون ها سر زمین کار میکرده)
به اون هم گفتم دیگه اینجا نمیمونم و باید جمع کنیم بریم شهر حالا یا تهران یا کرج!
گوشهی لب دختربس به لبخند مرموزی کج شد و گفت : امیرم گفت چشم؟!😏
راحله براق شد و گفت :نگفت ولی بالاخره که باید بگه..!!
بعدم بی توجه به ما باز شروع کرد، وسایلش رو جمع کردن همونطور که داشت دونه دونه شکستنی هارو میپیچید لای لباس هاش گفت : بیزحمت اگر کمک نمیکنید برید بیرون لای دست و پای من نباشید!!😒
دختربس یک قدم رفت جلو و با لحن خیلی آرومی گفت : بخداوندی خدا راحله بگیرمت چنان میزنمت که خورد و خمیر بشی!
راحله ترسیده بود اینو از تو چهرهاش فهمیدم که رنگ باخت اما کم نیاورد!!
یکم رفت عقب و گفت :اگه جرات داری به من دست بزن!!! انگشتت بهم بخوره ها اونقدر جیغ میزنم که کل این آبادی بریزن سرتون بفهمن چه وحشیایی هستین!
دختربس گفت اوهووو وحشی هفت جدو آبادته و همزمان هجوم کرد سمتش و من نمیدونم چطور پریدم جلوش😰
اگر بنا بر دعوای فیزیکی بود که منو راحله هردو باهم حریف دختربس نمیشدیم اما منکه جلوش وایسادم و بهش گفتم تمومش کنه و همین الان بره بیرون!!
درحالیکه از عصبانیت نفس نفس میزد راهشو کج کرد و رفت ، به دم در که رسید برگشت سمت راحله و گفت :وایسا دارم برات،،!😠
بلایی سرت بیارم نیم وجبی که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن😤😤
منتظر جواب راحله نموند و رفت بیرون
تا خواستم چیزی بگم...
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°