13.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ | دعای ما برای امام زمان (عج) چه اثری دارد؟
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💚✨💚
✨💚
💚
#صحیفهسجادیه ✨📿🍃
↯🌙
حضرت زین العابدین امام سجاد علیه السلام فرمودند:
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي اخْتَارَ لَنَا مَحَاسِنَ الْخَلْقِ ، وَ أَجْرَى عَلَيْنَا طَيِّبَاتِ الرِّزْقِ .
حمد خداوندى را كه سيرتها و صورتهاى پسنديده را براى ما برگزيد و روزيهاى خوش و نيكو را به ما ارزانى داشت.
📚 صحیفه سجادیه،دعای١،فراز١٧
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
16.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 مناجاتی که فطرتها را بیدار میکند...
➕ نقل خاطرۀ استاد پناهیان از اثر این مناجات در دفاع مقدس
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🍃🌺🪴 روز قبل از مراسم عروسی جهاز تارا رو آوردن!☺️😊 دو تخته فرش دستباف، یه کمد قشنگ سه تکه که تکهی
🍃🌺🪴
با اینکه دیگه سنی ازم گذشته بود اما دوست داشتم برای عروسی تک دانه پسرم که اینبار انتخاب خودش بود و خیلی خوشحال بود دو دسماله برقصم!😅
اومدم وسط و شروع کردم به چرخیدن دور خودم و چرخوندن دسمال توی هوا
از عمد چند بار دسمال توی دستم رو زدم به سرو صورت جبار!،😏😤
هیچ روش دیگهای برای خالی کردن دق دلیم نداشتم ناچاراً به کوبوندن دسمال توی صورتش بسنده کردم!
بیوک هم اومده بود روبروم وایساده بود و برام دست میزد؛ دل خوشی از اون هم نداشتم اما به خودم قول داده بودم امروز نذارم کسی حالِ خوبم رو خراب کنه!😇😮💨
تو تمام مدت عروسی تارا با شرم سرش رو انداخته بود پایین ،،!
برای نهار چون تعداد مهمون های خودمون زیاد بود مرد ها رفتن مسجد نشستن و اونجا سفره پهن کردیم!
زن و بچهها هم خونهی خودمون بودن!
عروس و دوماد هم آقای فیلمبردار گفت که باید تنهایی توی یه اتاق نهار بخورن و ازشون فیلم بگیره🎥
دختربس هم همراهشون رفت تا توی چیدن سفره کمک دست فیلمبردار باشه!
تارا برعکس قبل تر ها روز عروسیش خیلی خجالتی بود و کل طول مراسم سرش رو انداخته بود پایین!
بعد از نهار موقع دادن کادو ها شد🎁
دختربس جعبهی مخمل سبز رنگ طلاهایی که بیوک برای تارا خریده بود رو توی سینی مسی گذاشته بود و باهاشون میرقصید
بعدش سینی رو گذاشت روی میز و امیر با کمک لیلا و دختربس طلاها رو برای تارا انداختن!!
لیلا و لعیا هم برای زنداداششون انگشتر های زیبا خریده بودن، خونوادهی عمادی هم به ترتیب ایستاده بودن برای تبریک و دادن هدیههاشون!!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 راه رفتن بیاموز!
✏️ فرزندان خود را راه رفتن بیاموز، به دوش نکش!
میان آنها و مشکلاتشان حائل نشو!
📄 برشی از کتاب
📚 روابط متکامل زن و مرد
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
11.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمازِ دلتنگی! ❤️
❗️نسخهای از علامه مصباح که تاکنون نشنیدهاید!
#علامه_مصباح
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ شوخیهای ممنوعه در خانواده
#استوری | #استاد_شجاعی
منبع:مهارت های کلامی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✅آیت الله محمدتقی بهجت:
✍وقتی سید بحرالعلوم در مکه اقامت داشته، زندگی ایشان در آنجا اشرافی بوده؛ بیرونی با تشریفات و مخارج، ریاست، رفتوآمد و... زمانی توسط صاحب مفتاحالکرامة مقداری غذا و چند اشرفی برای کسی میفرستد، او میگوید: «در عمرم چنین غذایی نخورده بودم».
روزی خادم سید به او گفت: «خرجی تمام شده است». سید نامهای بهصورت برات و حواله به او داد و محلی را در پشت «صفا» آدرس داد که در بازارچه آنجا دکان تاجری است، برو از او بگیر. خادم رفت و دید و حواله را به او داد، و آن تاجر نیز با احترام مقدار زیادی پول به خادم تقدیم کرد.
او نیز مانند گذشته مشغول هزینه کردن آن شد، ولی بعد از مدتی خادم به همانجا رفت تا تاجر و دکان او را پیدا کند، هرچه گشت اثری از آن محله و بازارچه و دکانها در پشت «صفا» ندید، ولی پولی که از آن تاجر گرفته بود، همچنان باقی بود و آن را خرج میکردند.
📚در محضر بهجت، ج۱، ص۱۹
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بعثت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله؛ دلیل نا امیدی شیطان
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🍃🌺🪴 با اینکه دیگه سنی ازم گذشته بود اما دوست داشتم برای عروسی تک دانه پسرم که اینبار انتخاب خودش بو
🍃🌺🪴
پدر و مادرش بهش یک سرویس طلا کادو دادن؛✨
سه تا داداشش هر کدوم یه النگوی بزرگ و پهن دستش کردن و سارا هم سینه ریز قشنگی گردنش انداخت!
همهی اهالی ده تعجب کرده بودن از این همه کادوهای قشنگ و سنگین!
تا مدت ها هم اسم تارا بخاطر اون همه طلا سر زبون ها بود، چون مردم روستای ما اکثرا وضعیت مالیشون متوسط رو به پایین بود و میتونستم بگم تاحالا ندیده بودن یک عروس اینهمه طلا بندازه!😅
تا دم دمای غروب رقص و بزن وبکوب ادامه داشت و بعدش مهمونها و خونوادهی عروس از تارا و ما خداحافظی کردن و رفتن
موقع خداحافظی ماه تاج خانوم و تارا و سارا اینقدر گریه کرده بودن که دماغشون باد کرده بود،!!
همونجا بازم بهشون قول دادم که مثل دختر خودم مواظب دخترشون هستم و نگرانش نباشن!
دو سه روزی از عروسی بچهها گذشته بود
تارا دختر اجتماعی و خوش برخوردی بود و خیلی هم احترام همه رو داشت🥲🥰
فقط چیزیکه خودم بابتش ناراحت بودم و جلوی تارا معذب بودم بابتش این بود که بچههای لعیا هر روز با دست و صورت کثیف میومدن خونهی ما و تا شب میموندن،!!😣😮💨
پسر کوچیکش که شب ها برای خواب هم همینجا بود، غذای لعیا هم باید مثل همیشه براش میبرد دختربس!
یک روز صبح که میدونستم مجتبی خونه نیست رفتم پیش لعیا و با زبون خوش بهش گفتم :ننه شرایط ما الان فرق کرده؛
عروس دار شدیم و با ما زندگی میکنه؛
بچههات که خونهی خودشونه قدمشون رو چشم،اما سعی کن یکم بهشون برسی!
قبل از اینکه بفرستیشون خونمون دست روشون رو بشور یه آبی به لنگ و پاچهشون بزن! یه دست لباس تمیز تنشون کن،،!☺️😊
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°