eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
25.4هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.3هزار ویدیو
7 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/joinchat/594149760C83b845a7b3 🌹داستان هایمان براساس واقعیت می‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🏞 فرعون نباش! ✏️ باید به گونه‌ای راه بروم که کسی متوجه من نشود؛ وگرنه فرعون هستم که دلی را بر خودم بستم. 📄 برشی از کتاب 📚 حجاب و آزادی روابط ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🍃🌺🪴 دخترکمون اونقدر بی حال و بی رمق بود که نا نداشت حتی لای چشم هاش رو باز کنه هرکسی یه چیزی میگفت
🍃🌺🪴 چند ساعت توی دشت و دمن چرخیدم و برگشتم خونه دیدم حال پروانه اصلا بهتر نشده! بی حال و بی طاقت توی بغل مادرش بود و حتی گردنش رو نمیتونست نگه داره!☹️🥺 عصر که امیر برگشت برادر بزرگه‌ی تارا سیامک هم همراهش بود،! گفت که شب همراه تارا و پروانه برمیگردن شهر فردا اول وقت هم میبرنش پیش طبیب خونوادگیشون اونشب سیامک برای شام خونه‌ی ما بود تا سفره پهن شد و شام خورده شد، متوجه‌ی نگاه های زیر زیرکی سیامک و دختربس بهم شده بودم! توی مغزم پر از علامت سوال بود!🙁🤔 باید سر از کارشون درمیاوردم، بعد از شام تارا وسایل رو جمع کرد و همراه برادرش رفتن تهران! امیر خیلی بیقرار پروانه بود و دوست داشت بره اما فردا صبح زود کار داشت برای همین تارا و پروانه همراه سیامک رفتن، اونا که رفتن دختربس شروع کرد به جمع کردن خونه و شستن ظرف و ظروف شام! صبر کردم تا کارش تموم بشه و آقاش و امیر بخوابن! بعدش دستش رو کشیدم گوشه‌ی پستو و با جدیت ازش پرسیدم:دختربس چیزی بین تو و سیامک پسر نادر عمادی هست؟!🧐 اتاق با نور کم چراغ خواب روشن شده بود اما توی همون نور کم هم متوجه شدم که صورتش رنگ باخت! آب دهنش رو نامحسوس قورت داد و گفت : نه…چیزی باید بینمون باشه مگه؟! با حفظ حالتم گفتم : خودم دیدم از وقتیکه اومد تا وقتیکه رفت همش داشتین همدیگه رو میپاییدین! دستم رو گذاشتم روی بازوش و با صدای آرومی گفتم :بی حیا جلو منو آقات لباتم به خنده کش میومد!🤨 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 حسین جان ای کاش می‌توانستم در آن لحظه‌های پر از شجاعت، در کنار تو باشم... ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
13.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️ریشۀ مشکل بی‌حجابی اینجاست! 👈 این مهم‌ترین مشکل امروز جامعه ماست... ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️با دعا فکر میکنی یا گریه؟! 👈 اصل دعا خوندن اینجوریه... ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🍃🌺🪴 چند ساعت توی دشت و دمن چرخیدم و برگشتم خونه دیدم حال پروانه اصلا بهتر نشده! بی حال و بی طاقت تو
🍃🌺🪴 دختر بس توی یه حرکت بازوش رو از دستم درآورد و با عجله گفت : نخیرم همچین چیزی نیست! اشتباه متوجه شدی!🙄😬 بعدشم خیلی سریع رفت بیرون!.. تغییر خاصِ دیگه‌ای توی احوالات دختربس ندیدم به همین خاطر بیخیال این موضوع شدم و با خودم گفتم لابد حق با دختربسِ و من اشتباه متوجه شدم!🤔 یک هفته‌ای گذشت و تارا و پروانه همراه سیامک برگشتن!.. پروانه حالش بهتر بود و سیامک به این مناسبت چندکیلو شکلات خریده بود و بین بچه‌های محلمون پخش میکرد! حین پخش کردن شکلات ها باز متوجه نگاه های عجیب و غریب سیامک و دختربس بهم دیگه شدم! زیر لب یه حرف هایی هم بهم میزدن نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت! اونجور که پیدا بود دختربس دل سیامک رو برده بود و خب اگر ازدواج میکردن که دختربس خوشبخت میشد!🥰🤔 چون از هر نظر خونواده‌ای عالی بودن! اما آیا ماه‌تاج و نادر آقا راضی به این وصلت میشدن؟! اگه پسره قصد داشت دخترم رو گول بزنه چی؟! صدها فکر به مغزم هجوم آورده بود نمیدونستم باید چیکار کنم و با کی حرف بزنم!😮‍💨 بالاخره تف سر بالا بود خوب یا بد روی خودم رو میگرفت و چیزی نمیگفتم بهتر بود! تصمیم گرفتم دوباره با دختربس حرف بزنم! اینبار اما عصبی جلوم وایساد و گفت :ننه چرا اینقدر طرز فکرت بده! مگه هر دختر و پسری باهم دو کلوم حرف زدن عاشق سینه چاک همن؟! کلافه گفتم :دختر من بخاطر خودت دارم میگم، میگم الکی الکی دل نبند به این پسره‌ی شهری! فردا پس فردا ولت میکنه میره با یه دختر شهری مثل خودش و تو میمونی و یه قلب شیکسته!☹️ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🌺 سلام بر شعبان و اعیادش، 🌸 سلام بر حسین و عباسش، 🌺 سلام بر سجاد و سجودش، 🌸 سلام بر نیمه شعبان و ظهور مولودش ❇️ روزه ماه ، وسواس دل و پريشانى‌هاى جان را از بين مى‌برد. 🌙حلول ماه شعبان، مبارک‌باد. 💐🌹 ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 🌸 سلام عصرتون بخیر 🌸💫ان شاءالله که 🤍💫 براتون 🌸💫خوش یمن باشه 🤍💫پراز خبرهای خوب 🌸💫پراز اتفاقات شیرین 🤍💫پراز خیر و برکت و 🌸💫پراز نگاه خدا باشه 🤍💫و به تمام آرزوهاتون برسید 🌸💫عصرتون زیبا و در پناه خدا ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | دعای پیامبر (ص) برای جوانی که اهل گناه بود!! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
13.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | توضیحات دکتر رفیعی در مورد انتقاد به کم ارزش شدن پول ملی ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🍃🌺🪴 دختر بس توی یه حرکت بازوش رو از دستم درآورد و با عجله گفت : نخیرم همچین چیزی نیست! اشتباه متوجه
🍃🌺🪴 دختربس با همون اخمش زل زد توی چشم هامو گفت :حالا هی من میگم نره شما بگو بدوش!🤨 بعدشم با حالت قهر رفت!.. هفته نبود یه خاستگار خوب برای دختربس نیاد اما خب بیوک بدون اینکه به دختربس چیزی بگه ردشون میکرد… میگفت دختربس رو شوهر نمیدم! عصایِ پیریمه!😣🤦🏻‍♀ بجا اینکه شوهرش بدم و بره به شوهر و خونواده‌ی شوهرش خدمت کنه همینجا خدمت خودم رو بکنه بهتره!😌 حتی پسر کوچیکه‌ی فاطمه (فاطمه خواهر بیوک که چندتا پسر داشت و فوت شده بود) خاستگارش بود! خود دختربس هم راضی بود اما به اون هم شوهرش نداد ، اونشبی که ابراهیم و قادر برای خاستگاری اومده بودن رو خوب یادمه! وقتی بیوک گفت راضی نیست ابراهیم با بغض گفت : دایی پس چرا مهتاب بیچاره رو بدون اذن و رضای خودش دادی به حمزه! ازت هم دلیل میخواستیم میگفتی چون قمر ننه‌ی حمزه اومده شده زنِ آقام و داره به خواهر زاده‌هام خدمت میکنه منم دخترمو میدم به پسر قمر! چرا حالا که یکی از خواهر زاده‌هات واسه دخترت پا پیش گذاشته و خود دخترت هم راضیه شما راضی نمیشی؟!😒☹️ سکوت سنگینی حکم فرما شد! بجز صدای چای خوردن آقا قادر چیزی به گوش نمیرسید، بیوک با اخم به روبروش خیره شده بود و ابراهیم با بغض!🥺😔 من هم چاقوم میزدی خونم در نمیومد از حرص، امیر هم تهران بود و برنگشته بود ، دختربس و تارا هم توی مطبخ بودن! اما مطمئن بودم دختربس پشتِ در فالگوش وایساده و شنیده که پدرش راضی نیست! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 از خدا گله نکن!! 🔸 استاد رفیعی ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°