eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
23.1هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
5هزار ویدیو
4 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/tablighatkosar 🌹تمامی داستانا براساس واقعیت می‌باشد🪴
مشاهده در ایتا
دانلود
یک جادوست... زیبایی در ثانیه ی بعدی ست... از عصر زیبات لذت ببر💐💐💐 عصرتون بخیر🧁🧁🧁 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
در مسیر آرامش💞 🌺 را زیباتر کنیم 🍃 گاهی با ندیدن، نشنیدن و نگفتن... ▫️زندگی زیباتر می شود 🔻با یک گذشت کوچک ▫️به همین سادگی... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
25.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی زندگی همیشگی نیست پس هیچ چیز در این نیست... نه هیچ عشقی نه هیچ مالی نه هیچ و مقامی... و نه هیچ اعتبار و ابرویی... اینو سرلوحه زندگیت قرار بده که روی هیچی تو دنیا برای مدت زیادی حساب باز نکنی... اینو بارها و بارها خودتم در زندگیت کردی و دیدی چیزی رو که حسابی روش حساب کرده بودی رو ناگهان زندگی ازت گرفت و اینم بارها تجربه کردی که ناگهان زندگی چیزی رو که اصلا روش حساب نکردی رو بهت داد و سورپرایزت کرد... بدون که تو این زندگی فقط ما امانتداریم... همین! مالک اصلی فقط خداست !! ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#پروانه 🌺🌿 زن داداشم سریع از فرصت استفاده کرد و گفت : البته که خانوم جون شما درست میفرمایید ولی خب
پروانه🌺🌿 میخواستم خودمو سرگرم کنم چون میدونستم الاناست که زنداداشم بیاد سراغم تا باهام حرف بزنه.! سرمو پایین انداخته بودم و مشغول مروارید دوختن به یقه بلیزم بودم که چند ضربه به در خورد و در باز شد. زن داداشم وارد اتاق شد و با مهربونی گفت داری چی میدوزی؟؟🥰 همینطوری که سرم پایین بود گفتم: قراره با فتانه بریم کلاس خیاطی الان نشستم دارم مروارید میدوزم به یقه لباسم.! کنارم نشست و بلیز و از دستم گرفت و گفت : اینو بزار کنار منو نگاه کن.! با خجالت سرم و بالا آوردم. لبخند کمرنگی روی لبهاش نشسته بود با چشمهای مهربونش نگاهم کرد و لبخندش پر رنگ تر شد و گفت چرا فرار میکنی؟؟ دستپاچه گفتم من؟؟؟ -بله تو _نه بابا کی فرار کردم؟ با خنده گفت : قراره منم مثل تو که خواهر شوهرمی بشم خواهر شوهرت! 😅 سکوت کردم و چیزی نگفتم. _رضا دوستت داره خیلی وقته به من گفته ولی من هی دست دست کردم تا شاید از سرش بیفته ولی دیدم نه ول کن نیست واقعا یه دل نه صد دل عاشقت شده.! 💓 با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم : زنداداش من دوست ندارم ازدواج کنم. _ای وای این حرفها چیه میزنی دختر جان میگن دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست.😒 _نه بابا این حرفها چیه الان زری و گوهر بیست و دو سالشونه چی شده؟؟ _اونا هم دارن اشتباه میکنن تا یه سنی خواستگار هست از یه سنی به بعد دیگه خواستگار نمیاد الان انقد که خواستگار برای تو میاد برای زری و گوهر مگه میاد؟؟ نمیدونستم چی بگم به خاطر همین سکوت کردم.! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#پروانه 🌺🌿 پارک تقریبا خلوت بود و کسی نبود. نگاهی بهم انداخت و به صندلی که به کم اون طرف تر بود اش
🌺🌿 با هیجان گفت : نمره خونمون بنویس. _برای چی؟؟ برای چی ندارن خب شاید بخوای به وقت زنگ بزنی بهم.! _باشه فقط من نمیتونم شماره خونمونو بدم‌. _ باشه اشکال ندارد تو بنویس✍ شماره خونشونو نوشتم و از روی صندلی پاشدم. -کجااا؟؟ _دیگه باید برم. نگاه ساعتش کرد و گفت : حالا که خیلی زوده خیلی وقت داری راستی چرا از کلاست برگشتی؟؟! با یاد آوری اینکه از امتحان جا موندم امکان تو هم رفت و با ناراحتی گفتم : جا موندم مربیمون راه نداد برم سر کلاس☹️ خنده بامزه ای کرد و گفت : کار خوبی کرد وگرنه من کی میتونستم تو رو گیر بیارم چقد حرفهای به دل مینشست با هر کلمه حرفی که میزد بیشتر محبتش به قلبم میفتاد.😅😍 دلم میخواست ساعتها بشینم و برام حرف بزنه. _یه سوال بپرسم؟؟ -شما دو تا بپرس. _اون چند روزی که نبودی کجا بودی؟؟ _ای شیطووووون نگرانم شده بودی؟؟ با خجالت گفتم نههههه.! 😓 قربون اون خجالت کشیدنت بشه رحمت. پس اسمش رحمت بود! ☺️ _ راستش اون روز ازت نا امید شدم با خودم گفتم دیگه نیام سر راهت تا فکرت از سرم بیفته.!! ولی از سرم که نیفتاد هییییچ بدترم شدم. هر لحظه به تو فکر میکردم یک لحظه نبود که تو فکرم نباشی.، 🥺😣 دیگه داشتم دیوونه میشدم تا تصمیم گرفتم باز بیام تا ببینمت، تو نمیدونی من چه حس و حالی داشتم این چند روز... با تمام وجودم میفهمیدم چی میگفت چون خودمم همین حال و داشتم.، لبخند کمرنگی زدم، _راستی اسمت چیه؟ _پروانه -جونه من؟؟ _آره برای چی؟ چه اسم قشنگی داری ولی اصلا اسمامون به هم نمیخوره ها پروانه و رحمت از حرفش خنده ام گرفت.😅 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#زندگی 🌺🌿 با هیجان گفت : نمره خونمون بنویس. _برای چی؟؟ برای چی ندارن خب شاید بخوای به وقت زنگ بزن
🌺🌿 اسم بچمونو چی بزاریم که به اسم جفتمون بیاد؟؟، اگه پسر بود بزاریم رحمان اگه دختر بود بزاریم محترم.! _بعد این اسما کجاش به پروانه میاد؟؟ ر داره دیگه پروانه ر داره رحمان هم ر داره محترم هم ر داره.!! به زور جلوی خنده اشو گرفته بود و وقتی قیافه متعجب منو دید زد زیر خنده😆😂 _نه که رحمت ر نداره با صدای بلند میخندید چقد صدای خنده اش شیرین بود مثل بقیه چیزهای دیگه اش.!! 🥰 اون روز خیلی روز خوبی بود برای من احساس میکنم رو ابرا راه میرم تا به خودم اومدم دیدم پنج دقیقه دیگه تایم کلاس تموم میشه.، رو به رحمت کردم و گفتم دیر شد من برم که با دوستم بریم خونه. _ باشه عزیزم برو پس فردا دوباره کلاس داری دیگه؟؟ _آره میام میبینمت.! _باشه من برم دیگه خداحافظ. -خداحافظ مواظب خودت باش. دستمو تو هوا تکون دادم و با عجله رفتم. به موقع رسیدم فتانه درست جلوی در وایساده بود. با دیدن من با تعجب گفت اینجا چیکار میکنی مگه نرفتی؟؟ با هیجان گفتم نه فتانه بگو چی شده؟؟ _ چی شده؟؟ _پسره بهم پیشنهاد داد. پسره کیه؟ _همون پسره که جلوی در کلاس وایمیساد همون که اون روز رفتم تو بغلش.! فتانه با صدای بلند یه دفعه گفت جااااانه من؟؟😳🙁 _هیییییس چرا داد میزنی؟؟ فتانه صداشو پایین آورد و گفت تو چی گفتی قبول کردی؟؟ _آره قبول کردم. _مبارکه.☺️😍 _فتانه نمیدونی این مدت چقدر بهش فکر میکردم. ابروهاشو تو هم کشید و با ناراحتی گفت: پس چرا به من چیزی نگفتی؟؟ _نمیدونم اصلا یه حس عجیبی داشتم سردرگم بودم.!! لبخند روی لبهام نشست و با ذوق شروع کردم ازش تعریف کردن.. ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#پروانه 🌺🌿 نشستم تو ماشین و سلام کردم. سهراب لبخندی زد و گفت سلام صبح بخیر‌.😊 صندلی ماشین و یکم خو
🌺🌿 وحشت زده دستشو گرفتم و گفتم رحمت تو رو خدا ولش کن چیکار میکنی؟؟! سهراب یه دفعه با سر کوبید تو صورت رحمت و... دعوا بالا گرفت من این وسط فقط التماس میکردم که تمومش کنن که یه دفعه به خودم اومدم دیدم دست رحمت چاقوعه.!! 😱 بریده بریده گفتم : ر ر رحمت چیکار داری میکنی آروم باش.!! که یه دفعه صدای فریاد سهراب بلند شد و غرق خون افتاد زمین.😳🤯 با صدای بلند جیغ کشیدم. رحمت یه نگاه به من کرد و بدو بدو فرار کرد.، خدایا حالا چیکار کنم دورمون پر شده بود از آدم.!! زنگ زدن به اورژانس و چند دقیقه بعد اورژانس اومد و سهرابو بردن منم با ماشین اورژانس همراه سهراب رفتم.!! مثل ابر بهار اشک میریختم.🥺😢 سهراب درد میکشید و خون زیادی ازش میرفت،، به محض اینکه رسیدیم بیمارستان دکتر گفت باید هر چی سریعتر بره اتاق عمل🩺💉 قبل از اینکه بره اتاق عمل تو اون حالی که داشت بهم گفت به کسی نگو چی شده بگو سر پارک ماشین دعوا شده و یارو با چاقو زده،!! باورم نمیشد تو اون شرایط به فکر این بود کسی نفهمه که دوست پسر من با چاقو زدتش از اینکه میدیدم انقد به فکر منه عذاب وجدان می‌گرفتم.!! 😣 همش تقصیره من بود اگه من خودم میومدم این اتفاق نمیفتاد. اگه بلایی سرش بیاد چیکار کنم؟؟ تمام مدت پشت در اتاق عمل منتظر بودم و اشک میریختم جرأت اینکه زنگ بزنم و به خالم و مادرم بگم چی شده رو نداشتم.! حداقل باید صبر میکردم یه آب از اتاق عمل بیاد بیرون بعد زنگ میزدم،، بعد از دو ساعت بالاخره در اتاق عمل باز شد و دکتر اومد بیرون.. ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#زندگی 🌺🌿 وحشت زده دستشو گرفتم و گفتم رحمت تو رو خدا ولش کن چیکار میکنی؟؟! سهراب یه دفعه با سر کو
🌺🌿 با عجله دوییدم و با نگرانی گفتم آقای دکتر چی شد خالی خوبه؟؟دکتر سرش و تکون داد و گفت به خیر گذشت.😮‍💨 نفس راحتی کشیدم و تکیه دادم به دیوار، سهراب و روی تخت از اتاق عمل بیرون آوردن و بردنش تو بخش برای بستری.! چشم دوخته بودم به چشمهای بسته اش و منتظر بودم تا چشمهاشو باز کنه. بالاخره بعد یک ساعت چشمهاشو باز کرد. نزدیکش شدم و صداش کردم. نگاهی بهم انداخت و خواست چیزی بگه که از درد چهره اش مچاله شد.☹️🥺 _آروم باش نمیخواد حرف بزنی به خودت فشار نیار.این دفعه با صدایی که به زور شنیده میشد گفت زنگ زدی به مادرم؟ _نه میخواستم از اتاق عمل بیرون بیای بعد.!! کار خوبی کردی فقط حواست باشه بگو سر پارک ماشین دعواش شده باشه؟!! خجالت زده سرم و پایین انداختم و چیزی نگفتم.سهراب دوباره گفت حالا برو زنگ بزن، تا الان مادر توام کلی نگرانت شده.! نگاه ساعت کردم دو ساعت از زمانی که باید برگشته باشم خونه گذشته بود،، حتما تا الان خیلی نگران شدن🤦‍♀ از اتاق بیرون رفتم و با تلفن بیمارستان شماره خونه خاله امو گرفتم.☎️ با اولین بوق صدای نگران مادرم تو گوشی پیچید: الو سلام خانوم جون، پروانه تویی؟؟کجایی تو؟؟ دلمون هزار راه رفت داداشاتو فرستادم خونه گفتم شاید رفتی خونه گفتن اونجا هم نبودی زنگ زدم آموزشگاه اونجا هم گفتن نرفتی، سهرابم که گوشی مغازه رو جواب نمیده بریده بریده گفتم: خانوم جون ما بیمارستانیم. مادرم با صدای بلند گفت بیمارستاااان؟؟ _من خوبم یعنی سهرابم خوبه ها😥 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#پروانه 🌺🌿 سکوت کردم و چیزی نگفتم.، در حالیکه سعی میکرد صداش بالا نره گفت : پروانه دیوونه شدی یار
🌺🌿 سهراب امروزم که فهمید میخوام بیام پارچه بخرم برای کلاس خیاطی بیشتر رفت تو اخم و قیافه.! پارچه هامونو خریدیم و برگشتیم سمت خونه از فتانه خداحافظی کردم و قرار شد فردا اول برم در خونشون. دستمو گذاشتم رو زنگ و فشار دادم👌 چند دقیقه گذشت کسی در و باز نکرد. با لب حوصلگی کلیدمو انداختم و در و بازت کردم، از تو حیاط گذشتم و وارد خونه شدم. سهراب همچنان تو جایی که ویژه پذیرایی بود نشسته بود. _سلام -سلام پارچه خریدی؟؟ بدون اینکه جواب بدم گفتم بقیه کجان؟؟ -رفتن خونه همسایتون. _کدوم همسایه؟؟ سهراب کلافه گفت نمیدونم یه لحظه بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم.! چند قدم نزدیک شدم و نگاهش کردم و منتظر موندم، سهراب یه کم خودشو بالا کشید و از حالت خوابیده به نیمه نشسته نشست.!! _ببین پروانه من میدونم که تو را این پسره چند وقتی رابطه داشتی رفتی اومدی بهش وابسته شدی ولی این پسره وصله تو نیست باور کن تو لیاقتت خیلی بیشتر از ایناست.!!☺️ با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم: من بهت حق میدم تو ناراحت باشی ولی من دوسش دارم.! _میدونم دوسش داری ولی یه کم فکر کن به عواقبش این پسر مرد زندگی نیست، _یه سوال بپرسم؟؟ -بپرس _این قضیه بین خودمون دو تا میمونه🙄 -من به کسی نمیگم قضیه دعوام با این پسره رو ولی تا جایی که بتونم سعی میکنم تو رو پشیمون کنم.، بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو اتاقم و درم بستم. بدون اینکه لباسامو عوض کنم نشستم گوشه اتاق و سرمو روی زانوهام گذاشتم. میدونستم رحمت کار اشتباهی کرده ولی اینم میدونستم که ذات بدی نداره!! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#زندگی 🌺🌿 سهراب امروزم که فهمید میخوام بیام پارچه بخرم برای کلاس خیاطی بیشتر رفت تو اخم و قیافه.!
🌺🌿 باید هر جوری شده باهاش حرف میزدم باید باهاش اتمام حجت میکردم😣 نیم ساعت بعد صدای خانوم جونم و بقیه اومد و فهمیدم برگشتن تند تند لباسمو عوض کردم و قبل اینکه کسی بیاد تو اتاق خودمو به خواب زدم😴 واقعا حوصله حرف زدن با هیچ کس و نداشتم حتی زری.،! همینطوری که خودم و به خواب زده بودم کم کم خوابم گرفت و چشمام گرم خواب شد با صدای خانوم جون چشمامو باز کردم.🥱 -پاشو پروانه جان میخوایم شام بخوریم. کش و قوسی به بدنم دادم. _مگه چقد خوابیدم؟؟ مادرم لبخندی زد و گفت خیلی پاشو دیگه! _چشم الان میام. خانوم جون رفت و از جام بلند شدم و رفتم جلوی آینه چقد چشمام پف کرده بود واقعا نفهمیدم چطوری خوابم برد.!! از اتاق بیرون اومدم. بر عکس این چند روز سهراب تو جاش نبود، رفتم سمت دستشویی که صورتمو بشورم که همون لحظه سهراب از دستشویی بیرون اومد. لبخندی زد و گفت :ساعت خواااااب😊 با لبخند جوابشو دادم و رفتم دستشویی. تو این چند ساعت چه اتفاقی افتاده که سهراب دوباره مهربون شده😅 از دستشویی که دوباره اومدم بازم سهراب سر جاش نبود. با چشم دنبالش میگشتم که صداشو از تو حیاط شنیدم.!! سفره رو تو حیاط انداخته بودن و همه تو حیاط بودن‌، بوی قرمه سبزی خونه رو برداشته بود. رفتم سمت حیاط و سلام کردم.! اول از همه سهراب سرشو بالا گرفت و جواب سلاممو با روی خندون داد و پشت سرش هم بقیه، رو به خانوم جون با خنده گفتم :الان من کجا بشینم جا نیست که.! سریع سهراب خودشو جمع و جور کرد و گفت : بیا بشین اینجا.! شوکه نگاهش کردم.😳🤯 اصلا انتظار همچین حرفی و نداشتم.. ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🌸 مانند دوچرخه سواريست؛ 👌 براي حفظ تعادل بايد به حركت ادامه داد. 🔻 اگر مي خواهي 🍃 چيزي را داشته باشي كه تاكنون نداشته اي، 🔻 پس بايد 🍃 كارهايی را انجام دهي كه تاكنون انجام نداده اي. ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🌸خدای من! برای ابراز به تو هیچ چیز را قابل نیافتم.. ولی ساده می گویم که چون این تمام دارایی من است... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°