eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
24.4هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
4 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/tablighatkosar 🌹تمامی داستانا براساس واقعیت می‌باشد🪴
مشاهده در ایتا
دانلود
💠امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام:🐏 💢 اعتماد به هرکسی بیش از آزمودن ، نشانه کم خردی است. 📚 غررالحكم حدیث ۱۹۸۰ 🍃 ❣ 🍃 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
🔺️ خود کرده را تدبیر نیست‼️ مردی در بیرون شهر آسیابی داشت. از هر کجا که گندم به طرف شهر حمل می‌گشت در آسیای او آرد می‌شد و درآمد خوبی داشت. روزی از روزها که سرش گرم کار بود یک غول بیابانی وارد آسیا شد و رفت در یک گوشه آسیا نشست و بنا کرد به آسیابان نگاه کردن. آسیابان پرسید: اسم تو چیست؟ غول گفت: اسم تو چیست؟ آسیابان گفت: اسم من خودم است. غول گفت: اسم من هم، خودم است. آسیابان هر چه کوشید و هر نیرنگی به کار برد که غول را از آسیا بیرون کند نتوانست و غول از جای خود تکان نخورد. به ناچار آسیابان به دوست عاقل و با تدبیری که داشت مراجعه کرد و جریان را برای او گفت. رفیقش دستوری به او داد. آسیابان شادمان و خوشحال یه آسیا رسید و ظرفی پر از نفت در یک طرف آسیا گذاشت و یک ظرف نظیر آن، ولی پر از آب، در طرف دیگر. یک قوطی کبریت پای آن ظرف گذاشت و قوطی کبریت دیگری پای ظرف دیگر و سپس آمد پای ظرف آب نشست و بنا کرد آب‌ها را به خود مالیدن. غول هم فورا بلند شد و پای ظرف نفت نشست و به خیال این که آسیابان نفت به خودش می.مالد بنا کرد نفت‌ها را به خودش مالیدن تا آن که تمام شد. آن گاه آسیابان، کبریت را برداشت و آتش زد و آن را نزدیک لباس خود برد، ولی البته چون لباسش با آب خیس شده بود آتش نگرفت. غول هم کبریتی را روشن کرد و نزدیک بدنش برد، اما چون تمامی بدنش به نفت آغشته شده بود فورا آتش گرفت و داد و فریاد به راه انداخت. غول‌های بیابانی که در آن حول و حوش بودند از صدای او خبر دار شدند و به آسیاب آمدند و سعی در خاموش کردن آتش کردند ولی چه فایده که نفت زیاد بود و خاموش نمی‌شد. ناچار از او پرسیدند: چه کسی این بلا را سر تو آورد؟ گفت: خودم و البته می‌دانید که مقصودش شخص آسیابان بود. غول‌ها گفتند: چگونه می‌شود که خودت چنین بلایی را بر سر خودت بیاوری؟ غول ناله کنان گفت: خودم که نکردم خودم کردم. غول‌ها گفتند: پس اگر خودت کرده‌ای تا چشمت کور بسوز که خودت کرده را تدبیر نیست. این را گفتند و برگشتند و غول سوخت و خاکستر شد‌. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
«♥️✨» خدایا…! حالِ‌دلم‌راتکانۍبده هم‌مۍدانۍ هم‌مۍبینۍ هم‌مۍتوانۍ:) •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
کشون کشون منو برد داخل خونه و درو با پاش بست، تقلا میکردم از دستش فرار کنم ولی زورش خیلی زیاد بود
از ترس داشتم میمردم، حتما تا العان بردنش بیمارستان، فهمیدن مرده😖 خدایا چیکار باید میکردم ولی بابام کی باهاش تلفنی حرف زده حتما صبح بوده، آره ناخودآگاه ناخونامو از بس با دندونم کندم و فکر و خیال نفهمیدم خون اومده بودن، خیلی هم میسوختن، پاشدمو رفتم وضو گرفتم !! نماز ظهر و عصرمو که خوندم نشستم پای سجادمو بازم گریم گرفت چیکار باید میکردم چطوری به مامان و بابام میگفتن حرفمو باور نمیکردن تازه میگفتن چرا تنهایی رفتی که حتما میگن تقصیر توعه😤 وای خدای من سرمو گذاشتم رو زمین و انقد خسته بودم که خوابم برد، هوا تاریک شده بود که داداشم اومد بیدارم کرد گفت مامان میگه پاشو بیا العان عمو سعیدینا میان.. غم هام دوباره آوار شد رو سرم وقتی اسمشو دوباره شنیدم. پاشدم رفتم یه آب به سرو صورتم زدمو دوباره وضو گرفتم،🚰 مامانم صدام کرد که رفتم آشپزخونه گفت بیا این سالادو درست کن العان میرسن، از ظهر گرفتی خوابیدی تو درس و مشق نداری مگه .؟ وای تازه یادم افتاد کیف مدرسمو جا گذاشتم تو خونه ی سعید بیشرف🤦‍♀ حالا چه خاکی تو سرم میکردم🤧 حتما العان انقد از سرش خون رفته که خونش تموم شده و جون داده، زنش منو میکشت آره معلومه من قاتل شوهرشم خوب آره.. تو فکر بودم که بابام رفت درو باز کرد و شروع کرد به سلام علیک کردن، بعدم گفت خدا بد نده چی شده و ازین حرفا نشستم کف آشپز خونه و از پشت اپن چشمامو دوختم به در زن سعید اومد تو مثل همیشه زیبا و شیک ولی ناراحت پشت سرشم😳🤯 باورم نمیشد سعید بود با سر باندپیچی شده زنده بود.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
💟 ‏امیر ملک کلام مولا علی علیه السلام میفرمایند؛ أَبعَدُ الخَلاَیِقِ مِنَ اللّهِ تَعَلَی البَخِیلُ الغَنِيّ ✨دورترین مردم از خداوند متعال، بخیل ثروتمند است. 📚غررالحكم •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
امام حسین علیه‌السلام و آرزوی بسیار زیبای شهید🥀 ابوریاض یکی از افسرای عراقی می‌گوید: توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست و خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد خیلی ناراحت شدم رفتم سردخانه کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم اونا رو چک کردم دیدم درسته رفتم جسدش رو ببینم کفن رو کنار زدم با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده، اشتباه شده این فرزند من نیست! افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه میزنی؟ کارت و پلاک رو قبلاً چک کردی و صحت اونها بررسی شده هر چی گفتم باور نکردند، کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم چهره آرام و زیبای آن جوان که نمی‌دانستم کدام خانواده انتظار او را می‌کشید دلم را آتش زد خونین و پر از زخم، اما آرام و با شکوه آرمیده بود او را در کربلا دفن کردم فاتحه‌ای برایش خواندم و رفتم سال‌ها از آن قضیه گذشت بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است اسیر شده بود و بعد از مدتی با اُسرا آزاد شد به محض بازگشتش ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ پسرم گفت: من رو یه جوان بسیجی ایرانی اسیر کرد، با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم حتی حاضر شد بهم پول هم بده وقتی بهش دادم اصرار کرد که راضی باشم بهش گفتم در صورتی راضی‌ام که بگی برای چی میخوای؟ اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید می‌شم قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام دفن بشم می‌خوام با اینکار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید 🌷شهید آرزو می‌کند کنار اربابش حسین علیه‌السلام دفن بشود اون وقت جاده آرزوهای ما ختم می‌شه به پول، ماشین، خونه، معشوقه زمینی گناه و ... خدایا ما رو ببخش که مثل شهداء بین آرزوهامون جایی برای تو باز نکردیم ✍منبع: ↲کتاب حکایت فرزندان فاطمه۱، صفحه۵۴ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
💠امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام : 🔎 هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده 🔎  و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است. 📚 غرر الحکم٬ 🦋 🔥 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
یه سکوت خاصی تو مجلس خواستگاری بود که نگو هر دو طرف با دقت اونیکی رو آنالیز میکردن،🙄 اگه مادرش میوم
مامانم درو باز کرد و اومد تو اتاق گفت حرفاتون تموم شده بفرمایین دیگه آراس هم سرشو تکون دادکه یعنی بله بلند شد رفت، منم موندم تو اتاق، تنهایی چند دیقه بعد پاشدن و رفتن قرار شد دو روز بعد زنگ بزنن و جواب بگیرن! بعد از رفتنشون خانوادم خوشحال بودنو بابام جوابش مثبت بود، منم بی حرف جامو انداختم و گرفتم خوابیدم، فرداش منشی دکتر زنگ زدو گفت سه روز دیگه ساعت 2 برم بیمارستان تا دکتر یطرف صورتمو عمل کنه، گفتم آخه من هزینشو پرداخت نکردم هنوز، گفت ایرادی نداره آقای دکتر گفتن شما بعدا قسطی پرداخت کنین، خوشحال شدمو با ذوق قبول کردم😅 دو روز بعد پدر آراس زنگ زدو گفت جوابتون چیه به مامانم گفته بودم جوابم منفیه اونام ناراحت شدنو کلی دعوا کردن باهام 😒 که لگد میزنم به بختم ولی من گفتم ما به هم نمیخوریمو قانعشون کردم. ولی آخرش بابام جواب مثبت داده بود🤦‍♀ وقتی رفتم بیمارستان با مامانم دکتر یکن توضیحات داد و گفت نترس درست میشه! برای بار دوم عملم کرد ایندفعه 2 ساعت طول کشید، بافت های آسیب دیده رو ترمیم کردو آخرم پانسمانش کرد.. غروب بود که بهوش اومدم، چشمامو که باز کردم آراس بالاسرم نشسته بود و نگام میکرد کنار تختم یه دسته گل بزرگ بود. اروم گفتم اینجام ولم نمیکنی گفت مگه میشه خانوممو تو این حال ولش کنم یهو ته دلم ریخت، بازم قرمز شده بودم گفتم مگه بابام جوابتون نداد.. _ چرا گفت جوابت مثبته بعدم لبخند شیرینی زد😁 جا خوردم نمیدونستم بابام سرخود گفته ولی خودمو نباختمو گفتم : حالا دیگه مجبوری منو بگیری تا یادت بمونه مردم بازیچه دست تو نیستن!! ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
از شوق داشتن ♡تــــــــــو♡❤️🔥 می خواهم با یک دسته گل اطلسی به دیدن خدا بروم....🦋 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
سهم ما انسانها از همدیگر🍒 آرامشی است که☘ به هم هدیه میدهیم🌺 ✨عصرتون بخیر و نیک بختی✨ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
💠 امیرالمؤمنین امام على عليه السلام:💙 💢الكَذّابُ و المَيّتُ سَواءٌ؛ فإنّ فَضيلَةَ الحَيِّ علَى المَيّتِ الثِّقَةُ بهِ، فإذا لَم يُوثَقْ بكَلامِهِ بَطَلَت حَياتُهُ 🔷دروغگو و مرده يكسانند؛ زيرا برترى زنده بر مرده به اعتماد بر اوست. پس اگر به سخن او اعتمادى نشود، زنده نيست! 📚غررالحكم 🍃 🍃 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
مامانم درو باز کرد و اومد تو اتاق گفت حرفاتون تموم شده بفرمایین دیگه آراس هم سرشو تکون دادکه یعنی
مامانم از بیرون اومد و یه جعبه شیرینی رو از تو یخچال باز کردو گرفت جلوی آراس گفت بفرمایید، آراسم تشکر کردو یدونه برداشت🍱☺️ با لبخند بهم گفت : نگین ببین آقا آراس زحمت کشیدن گل و شیرینی آوردن، آراسم قیافه ی مظلومی گرفت و گفت نه حاج خانوم زحمت چیه وظیفست، میخواین شمارو برسونم خودم بمونم همراه، مامانم لبشو گاز گرفت و گفت نه پسرم خوبیت نداره شما برو به کارت برس من میمونم ایشالله پس فردا مرخص میشیم، آراس سرشو تکون داد و گفت باشه چشم پس من میرم شما امری داشتین بگین انجام میدم هر ساعتی هم که شد فرقی نداره! مامانم حسابی تشکر کرد و بدرقش کرد، وقتی رفت با حرص به مامانم گفتم مگه نگفتم بگین نه این چی میگفت!! ؟ مامانم آروم گفت خوب چیکار کنم زورم به بابات نرسید میگه ازین بهتر شوهر از کجا میخوای پیدا کنی، پولدار خوشگل خوشتیپ خوش اخلاق، صد برابر از شوهر لیلا بهتره خودت میبینی که بعدشم تو مگه چند تا خواستگار داشتی که بگم این بره بهترش میاد هان مادر..! اعصابم بهم ریخت یکم غر زدمو چشمامو بستم که خوابم ببره.. دو روز بعد مرخص شدمو آراس اومد دنبالمون مارو برد خونه تو راه رفت برامون آبمیوه گرفت، کلی بهمون عزت و احترام میزاشت منم یه تشکر نکردم هیچ همش چشم غره میرفتم بهش😒 یه هفته بعد دکتر گفت گفت برم پانسمانمو باز کنه، آماده شدم که برم با مامانم دیدم بابام گفت دختر بجنب دم در منتظرتن زود برین و بگردین! گفتم کی 😤بازم آراس بود، گفتم من نمیرم زنگ میزنم آژانس بیاد، بابام اخم غلیظی کرد و گفت بس کن اینهمه گنده دماغیتو.. ناچار راه افتادمو رفتم.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══