#بانو🌷
۱۳ساله بودم که ازروستای محل سکونتمان به شهررفته بودیم ۳سال بعدوقتی۱۶ساله بودم به اصرارمادربزرگ مادریم بانوه خاله اش ازدواج کردم برخلاف خواسته خودم وپدرم ...
باباخیلی بامادربزرگم که بهش ننه میگیم رودروایسی داشت وبرای همین کاری روکردکه دلش هم نمیخواست وباموافقتش باازدواج من ..من وهمسرم رو یک عمرسیاه بخت کرد..🥺😔
بایک تصمیم اشتباه واردیک زندگی پراازاختلاف سلیقه ای وطبقاتی شدم طبقاتی که میگم منظورم مالی نیست چون ازنظرمالی هردوخانواده دریک سطح بودیم اماکلی اختلاف سلیقه داشیم،
واقعاهردوخانواده باهم فرق داشتیم اونابی پرواوبی حیابدون اینکه به کسی توجه کنن،
خیلی راحت حرفهاورفتارهایی میزدن وانجام میدادن که خیلی وقتامن خجالت میکشیدم البته همسرم ازحق نگذریم باهاشون فرق داشت!!🥰😍
اما خواهرهاش واقعاآزارم میدادند۵ سال باخانواده همسرم حتی سریک سفره غذامیخوردیم.
من بی توجه به اینکه خواهرشوهردارم عین یک دخترکارهای مربوط به خانه داری آشپزی روانجام میدادم،
اماخیلی وقتهاخیلی ازادمهاخوبی کردن رووظیفه حساب میکنن و جزآزارکاری انجام نمیدن،! 😒
چندین بارخانواده ام برای دیدنم اومدن هربارتوخونه مادرشوهرم بایدازشون پذیرایی میکردم حتی جرات یک چای دم کردن توی خونه خودم رونداشتم،
آخه باهم توی یک خونه دوطبقه زندگی میکردیم که دواتاق درطبقه بالامال مابود..
اگه روزی کمی دیرترکاری انجام میدادم یاغذایی آماده میکردم انگارکه به کنیزکی دستوربدن وسرش غربزنن باهام رفتارمیکردن..😔
#ارسالی_اعضا_کانال
این داستان کاملا واقعی است‼️
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 ۱۳ساله بودم که ازروستای محل سکونتمان به شهررفته بودیم ۳سال بعدوقتی۱۶ساله بودم به اصرارمادربز
#بانو🌷
بارهابه همسرم گفته بودم که بیاخودمون زندگی کنیم دونفره کارمون مال خودمون باشه سفره امون مال خودمون باشه زندگیمون مال خودمون باشه کنارش خانواده ات هم باشن..
امانمیدونم چرامیترسیدونمیخواست..☹️😰
ما مثل دوتا ربات بودیم اگه اجازه میدادن بایدغذامیخوردیم اجازه میدادن مینشستیم بلندمیشدیم وحتی ساعت خواب وبیداریمون دست خانواده همسرم بود همسرم سرکارمیرفت درکناراینکه درکارباغداری وکشاورزی هم کمک حال خانواده اش بود،
امادرامدی که داشت روخانواده اش ازمون میگرفتن من حتی لباس ووسایل شخصی هم نمیتونستم بدون اجازه خانواده اش برای خودم بخرم وجالب این بودپولی که همسرم به من میدادمال همه خانواده اش بودبجزخودمون!! 😒
یک دهم ازاون پول رواگه احیانابرای خودم چیزی میگرفتم تامدتهاشوهرم روپرمیکردن ویاخودشون سرم غرمیزدن یاحتی پیش همسایه هاوخانواده ام حتی خاله مادرم میرفتن،
ومیگفتن که من چنین کاری کردم بااینکه پابه پای همه من هم کارمیکردم،
ازبرداشت محصول گرفته تاکارهای خونه درضمن کنارکشاورزی دامداری هم میکردندکه مدتی که مادرشوهرم برای جمع اوری شیرولبنیات میرفت من بازوظایف اون روازتهیه کردن نون گرفته تاشستن لباس خانواده به عهده داشتم،
خمیراماده میکردم گاهی خواهرشوهرم برای پختن نون میومدوگاهی زن عموش اماهزارافسوس که بازهم من بیچاره وبدبخت فقط برای کارکردن اونجابودم وبااینکه بارداربودم کسی بهم بهانمیداد ..
من۲تابرادرشوهرداشتم که یکی ازاونهاهمسرش روبه تازگی عقدکرده بودامااوتازمین تا آسمون ازهمون اول باهامون فرق داشتن
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 بارهابه همسرم گفته بودم که بیاخودمون زندگی کنیم دونفره کارمون مال خودمون باشه سفره امون مال
#بانو🌷
برادرشوهرم جوری آب به جو بسته بود وبند محکم کرده بودکه کسی جرات نداشت چیزی بگه برعکس شوهربی عرضه من...
یک خواهرشوهرداشتم که اونهم نامزدداشت البته ۵ خواهرشوهر دیگه هم داشتم که۲تاشون ناتنی بودن آخه پدرشوهرم دوباره ازدواج کرده بودو دو همسر داشت،
کم کم بهارتموم شدتابستون شدوفصل برداشت میوه وبازهم همون آش وهمون کاسه😤
تابستون تموم شد و حالامیوه های پاییزی رسیده بودفصل برداشت.
گردو و بادام که بازهم من پابه پای همه بااینکه حامله بودم کارمیکردم میوه هاتموم شدن وحالابایدبه باغ میرفتیم،
رباجاروبرگهای درختای میوه روبرای تغذیه گوسفنداجمع آوری میکردیم خسته میشدم کمردردهای شدیدهم ازفرط خستگی وهم چون دیگه اواخربارداریم بود😔
شبها بادرد میخوابیدم وبازهم همسرم بی توجه به وضعیتم منتظربدنیا اومدن اولین فرزندم بودم،
شبهاقبل خواب ازرنج ودردم مینوشتم ومینوشتم آخه به نوشتن علاقه زیادی دارم گاهی هم کتاب میخوندم..
روزهایکی پس ازدیگری میومدن ومیرفتن وانگارفرزندمن هم منتظربودتاکارهاتموم بشه وبعدمتولدبشه،
دقیقادوروزبعد از اتمام کارهاشب به ناگاه دردشدیدی احساس کردم نیمه های شب بودکه همسرم روبیدارکردم واون هم رفت وخواهرش که درهمسایگیمون بودروآوردپیش من ورفت دنبال ماشین ومنوبه شهررسوندن!!
خیلی خجالت میکشیدم من انقدحیاداشتم که فقط اشک میریختم ودستم روگازمیگرفتم که نکنه یک وقت صدای جیغی ازدهنم دربیاد،،😓😭😭
خلاصه رسیدیم بیمارستان وبعدازتحمل دردزیادی پسرم ساعت ۴ صبح ۱۵ آبان سال۱۳۸۰متولدشد، 😍❣
خانواده همسرم خیلی پسرمودوستداشتن چون اولین نوه پسری بود...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 برادرشوهرم جوری آب به جو بسته بود وبند محکم کرده بودکه کسی جرات نداشت چیزی بگه برعکس شوهربی
#بانو🌷
اونوقتها تو روستا گازکشی نبود توخونه ها حموم نداشتیم بابخاریهای نفتی ووالورهای علاالدین وکرسیهای ذغالی اتاقهامون روگرم میکردیم🪵
یکروز پسرمو با مادرشوهرم بردیم حموم روستا هوا خیلی سردبودبرف باریده بودوقتی اومدیم خونه خواهرشوهرم پسرموازبغل مادرش گرفت وبردتوکرسی لحاف کشید روش وکنارش درازکشیدپسرم خوابش بردیک خواب دوسه ساعته شب هم خیلی زودخوابید،
روز بعد خیلی بیحال بودمادرشوهرم اومدگفت بچه روببرم پایین امروز نیومدین خونه ما
گفتم : بچه حال نداره اومدونگاش کردگفت حالش خیلی بده ببریمش دکترپسرمو بردیمش دکترباخواهرشوهرم
دکتربراش یک امپول تزریق کردوگفت فورا ببرینش شهربیمارستان بستریش کنین
ترس همه وجودموگرفته بوددکتربه خواهرشوهرم گفته بود،
بچه به بیمارستان نمیرسه برای دلخوشی مادرش گفتم ببرینش شهر
وقتی خواهرشوهر اومد بیرون دیدم گریه میکنه فهمیدم حتمااتفاقی افتاده به سرعت رفتم وخودمورسوندم به یه ماشین وگفتم عجله دارم بچه ام داره میمیره میشه زودبرین شهربیمارستان
راننده باعجله ماشینشو روشن کرد و راه افتاد یک لحظه نفس پسرم توبغلم بنداومدرنگش سفیدشد عین گچ تو بغلم فشارش دادم گفتم یاابوالفضل شفاعتم کن پیش خدا🙏😭بچه امو از تومیخوام🙏
یهو پسرم یک نفس عمیق کشیدویکم بهترشد رسیدیم بیمارستان رفتم بچه رو بردم اورژانس دکتر که اومد بالای سرش تاگوشی گذاشت روسینه اش،
گفت خانم بچه رو کردین توکرسی ذغال ریه هاش پرازکربن شده فوری بایدبره زیرچادراکسیژن❄️⚡️
یک هفته بستریش کردن بعد یک هفته حالش بهترشد و مرخص شد..
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══&
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 اونوقتها تو روستا گازکشی نبود توخونه ها حموم نداشتیم بابخاریهای نفتی ووالورهای علاالدین وکر
#بانو🌷
زمستون باهرسختی بودگذشت بهارشدوبازآخرفروردین وفصل دوشیدن شیرگوسفندوحالاوظیفه من هم بچه داری بودوهم بقیه کارها
حدوددوماه دوشیدن گوسفندادامه داشت ..
پدرشوهرم کره درست میکردووقتی زیاد میشد یکروزکره ها رو حرارت میدادوروغن زرد درست میکرد،
توی ظرفهای دردارمیریخت وبرای فروش اماده میکرد.
یادمه عصرپنجشنبه همسرم ازسرکار اومد ودستمزدش رو که گرفته بود به پدرش داد برای خریدفرش و ماشین لباسشویی برای خواهرش شب بهش گفتم توهمه دستمزد کارت رومیدی به خانواده ات پس خودمون چی من، بچه؟ ..🤨😤
ما هم ادمیم بخدا!؟
منم دلم میخوادلباس خوب بپوشم برای بچه ام لباس بخرم آخه تااونموقع من هیچ لباسی برای پسرم نگرفته بودم شوهرم هیچوقت نه برای ن نه برای اون خودش بادست خودش خریدنکرده بودهیچی دیگه چندروزی گذشت،
مادرشوهرم بهم گفت اگه فلانی اومدیکی ازاین ظرفهای روغن زردروبهش بده سفارش داده بودگفتم باشه ورفت برای دوشیدن گوسفند هربار که نیرفت یک هفته میموند وآخر هفته کره ها رو میاورد و تبدیل به روغن میکرد،
..خلاصه یکی دوروزی گذشت شوهرم اومدومقداری پول بهم دادوگفت اینم پول بروبرای خودت هرچی دلت میخوادبگیرجمعه بودگفتم باشه برای شنبه میرم خریدشنبه شدومن رفتم پیش خواهرشوهرم که باهامون همسایه بودگفتم ازخونه ماهم باخبرباش من میرم شهرباخاله ام آخه خاله هم میخواست برای دخترش گوشواره بگیره کلیددادم بهش ورفتم پیش خاله اونجاباهاش صبحانه خوردم وباهم رفتیم شهراون گوشواره گرفت ومن دوتاالنگووکمی هم خورده ریزه گرفتم واومدیم خیلی ذوق داشتم..
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 زمستون باهرسختی بودگذشت بهارشدوبازآخرفروردین وفصل دوشیدن شیرگوسفندوحالاوظیفه من هم بچه داری
#بانو🌷
خاله رفت خونه اش ومنم اومدم خونه ناهاردرست کردم،
برادرشوهرم هم که شب قبل خونه پدرزنش بود همراه خانمش اومدو ناهارخوردیم و کمی جمع وجور کردم ظرف شستم وجاروو تمیزکاری چندتیکه لباس بودکه داشتم میشستم طرفی که قراربود بیاد وروغن زردببره اومد،
منم ازهمه جا بیخبر رفتم سراغ اون ظرف روغنی که مادرشوهرم سپرده بودبدم ببرن رفتم امادیدم جاتره وبچه نیست همه جا رو زیرورو کردم نبودکه نبود..😣
ترسیدم رفتم دم درگفتم ببخشیداجازه بدیدمادرشوهرم فردابیادمن پیدانکردم طرف گفت باشه ورفت درهمین حین خواهرشوهرم اومدبهش گفتم دیروز کسی نیومدخونه!؟
گفت نمیدونم من اینطرف نیومدم برادرشوهرم وخانمش هم که فهمیدن ماجراچیه شروع کردن به گشتن خواهرشوهرم گفت حتماکسی اومده وظرف روغن روبرده برادرشوهرم گفت اگه کسی میومد ظرفای بزرگتر رو میبرد پس حتما کار آشناست!! 🤔
خواهرشوهرم هم گفت حتماخودت یازنت برداشتین،
برادرشوهرم ناراحت شد باصدای بلندتوپید بهش اونم قهرکرد و رفت...
فردای اونروزمادرشوهرم اومدو من بعد ازاینکه چایی دم کردم وبردم خوردوخستگیش کمی دررفت ماجراروبراش تعریف کردم اونم رفت سراغ ظرف روغن امااونم نه ظرفی پیداکرد نه روغنی
چشمتون روزبدنبینه دختراشو صدازدوتا میتونستن منوفحش وبدوبیراه دادن ودست آخرهم خواهرشوهرم گفت که تورفتی وروغن روفروختی ودادی به خاله ات.. 😳😳
عصر شد شوهرم اومدماجراروبراش تعریف کردم منتظربودم بگه بریم پایین بزار برم خواهرمو هم صداکنم بعدکه همه جمع شدن بهشون بگه زودباشین ثابت کنین که زن من دزده ثابت کنین که روغن رو برداشته😠 ‼️
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 خاله رفت خونه اش ومنم اومدم خونه ناهاردرست کردم، برادرشوهرم هم که شب قبل خونه پدرزنش بود ه
#بانو🌷
من زن دزدنمیخوام ثابت کردن ازشماوطلاق دادن ازمن امااون هیچوقت اینکارونکرد
دلم پربودازش آخه چرابایدمن اینجورمظلومانه محاکمه میشدم همه اینهاروتوی دفترم یادداشت میکردم واشک میریختم😢🥺
حالاوقتی دفترخاطرات روزهای سیاهموورق میزنم پرمیشم ازتنفروناراحت میشم ازخودم که چرانتونستم ارخودم دفاع کنم البته دلایلی داشتم برای خودم که یکیش پسرمبود..
ازطرفی خانواده ام تویه شهردیگه بودن ومن تک وتنهابودم پدرم مریض بودنارسایی کلیه داشت دیالیزمیشد بفکرهمه بودم جزخودم داشتم میسوختم آب میشدم اماتحمل میکردم🔥🔥😔
سه روزگذشت ازاون ماجرامن حتی برای غذاخوردن نمیرفتم واونهاانقدبی انصاف بودن که حتی منوصدانمیزدن سه روزشدکه جزآب چیزی نخورده بودم،
با اینکه پسرم ازشیرخودم تغذیه میکردبی انصافابه بچه خودشونم رحم نمیکردن من بودم ویک دنیادغم عصر همون روز پسرم مریض شد😔
پول نداشتم ببرمش دکتر،
رفتم خونه بی بی ازش پول خواستم بغضهامو توقلک گلوم ریخته بودم امانمیخواستم ترکی بهش بیفته وکسی بفهمه چی بسرم اومده ازبی بی پول خواستم وپسرموبردم دکترخودمم حال خوبی نداشتم رفتم خونه ...
بهتون گفتم که دوتاخواهرشوهرناتنی داشتم که واقعامنودوستداشتن وخیلی وقتاباهاشون درددل میکردم،
بزرگه اومده بود خونه ومنتظر من بودتا منو دید گفت : چه رنگ پریده شدی..
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
https://eitaa.com/raz_del
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 من زن دزدنمیخوام ثابت کردن ازشماوطلاق دادن ازمن امااون هیچوقت اینکارونکرد دلم پربودازش آخه چ
#بانو🌷
منم ماجراروگفتم بعدقسمم دادکه بکسی چیزی نگمو گفت همونروزمن میخواستم بیام پیش تو دیدم که زهرا(خواهرشوهرم که همسایمون بود)ازخونه اومدبیرون یه چیزی روتوی یک کیسه کوچیک قایم کرده بودوبهم گفت که کسی خونه نیست.
گفت به کسی چیزی نگوچون من واقعاازشون میترسم..
تودلم آشوب شدحالاقلک پرازبغض گلوم شکست وتامیتونستم هق زدم وگریه کردم صدای هق هق گریه ام باعث شدپسرم بچسبه به گردنمواونم شروع کردبه گریه کردن😭😭
ومریم خواهرشوهرم بغلم کردوشروع کردخواهرشونفرین کردن آه خدایاچقدرمظلوم بودم وبی دفاع ..
به مریم گفتم بیابریم بالا اما اون گفت الان برمیگردم،
رفت خونه اش منم رفتم بالا وبعد از نیم ساعت صدای دراومد رفتم ودروبازکردم دیدم که مریم بایک ظرف غذاویک هندونه کوچیک وکمی نبات اومد برام چایی دم کردبانبات شیرینش کرد🥰
گفتم اشتهاندارم گفت بخاطربچه ات بخور..
تازه اینومن درست کردم بهم برمیحوره دستموپس بزنی غذاروهم گرم کردگفت امروزتنهابودم منم غذانخوردم حالابیاباهم بخوریم خیلی چسبیدبعد۳روزیک ته چین خوشمزه اونم بااون همه محبت چندروزگذشت..
مریم میومدو بهم سرمیزد یکروز دیدم با مادرشوهرم حرف میزدبهش میگفت چراانقداین زن بدبخت روآزارمیدین بخدا بالاخره یکروز چوبشو میخورین ومادرشوهرم هم کلی لیچاربارش کرد..😠😤
زندگی من به همین منوال داشت میگذشت ..
ماکارمیکردیم وازدسترنج خودمون یک پول توجیبی ناچیزدریافت میکردیم..
شده بودکارکردن الاغ خوردن یابو..
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 منم ماجراروگفتم بعدقسمم دادکه بکسی چیزی نگمو گفت همونروزمن میخواستم بیام پیش تو دیدم که زهرا
#بانو🌷
گذشت..
تا اینکه برادرشوهر کوچیکم همسرش روعقدکرد،
خواهرشوهرم که مدتی بود با نامزدش عقدکرده بودن وباکارکردن همسرمن جهیزیه اش جورشدورفت سرخونه زندگیش..
و برادرشوهر بزرگم عروسیشوگرفت ودوتا اتاق هم کناراتاقای مابرای اونها درست کردن واومدن وزندگی میکردیم،
تااینکه موقع فروش محصولات باغ شدپدرشوهرم گفت امسال میخواستم سهم شما ازمحصول روبدم!
اما بیاییدو همکاری کنید،
تا برای حسین خونه بخریم سال آینده انشالله سهمتون رومیدم انگارکه داشتن آتیشم میزدن آخه ما با یک بچه با اینهمه کمک چرابرای حسین خونه بگیرن!! 😡😡
لااقل اونم چندسال مثل مازندگی کنه این ازروی حسادت نبودآخه بی انصافی بود ناداوری بود😔🥺
یک سال جهیزیه دخترشون!
یکسال خونه برای پسرشون وسال بعدهم عروسی برادرشوهرکوچیکم این بودزندگی ماتااینکه بالاخره دیگه یکروزبخودم گفتم شوهرم عرضه نداره، 😤
اما تو چرا ازحقت دفاع نمیکنی تابستون بودمادرشوهرم صدام کردگفت بیابریم باغ بایدعلف دروکنیم گفتم من نمیام بچه ام گریه میکنه گناه داره شب شد.
شوهرم گفت بیابریم شام گفتم من بعدازاین توخونه خودم غذادرست میکنم،
خسته شدم دیگه آخرشب شوهرم اومدوبرای منم یکظرف ابگوشت آوردمنم دست بهش نزدم!!
صبح شدو شوهرمو بیدار کردم وگفتم برونون بگیروکمی کره وپنیر، 😒
دیگه نمیخوام برم پایین شوهرم باکلی غرولوندبیدارشدودست وصورتشوشست ورفت هنوزده دقیقه نشده بودکه دیدم یکی صدام میکنه!!
معصومه کجایی مادربی بی بود اومد ونشست و شروع کردبه نصیحت کردن،
که مادرجان چراباغ نرفتی وکلی حرف وحدیث..
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 گذشت.. تا اینکه برادرشوهر کوچیکم همسرش روعقدکرد، خواهرشوهرم که مدتی بود با نامزدش عقدکرده
#بانو 🌷
منم گفتم مادرجان احترامت سرجاش امادیگه دلم نمیخوادبهم ظلم بشه اونم گفت تحمل کن،
گفتم نمیتونم بریدم دیگه وگفتم چرا تا کوچکترین اتفاقی می افته باید همه فامیل خبرداربشن چرابایدازحجب وحیای وادب من برای آزارخودم استفاده کنن دیگه نمیخوام بهم ظلم کنن داشتیم حرف میزدیم که شوهرم رسیدو بنا کرد به سروصدا امامن دیگه کوتاه نیومدم،😏 😎
گفتم مرگ یکباروشیون هم یکباراینبارداشتم موفق میشدم اماموفقیتی که باعث شدهمسرم کلی دعوام کنه وحتی یک شب کتکم بزنه..😔
برادرشوهرکوچیکم عروسی گرفت وبزرگه خونه..
و حالا اون دوتا اتاق به جاری کوچیکه رسیده بود،،
جاری کوچیکم خیلی خوب بودخیلی زودباهم دوستای خوبی شدیم خداروشکرحالادیگه تنهانبودم یکسالی گذشت پسرمن۵ ساله شده بودوجاریم باردارشده بود!!
باهم بهمون خوش میگذشت امااین خوشیهاگاهی بادخالتهاو آزارهای خواهرشوهرهام به تلخی مبدل میشد..
جاریم هم پسری بدنیا آورد روزگار ما به همین منوال میگذشت،
پسرجاریم یکساله شدو من هم برای باردوم بارداربودم جاریم هم بارداربود، پسردومم هم بدنیا اومدو ده روز دیگه جاریم یک دختربدنیا آورد،😍🌷
درگیرزندگی بودیم وآزارواذیت خانواده شوهرم ادامه داشت تااینکه
بازمن نتونستم تحمل کنم اگه لباس جدیدی میگرفتم حتی پدرشوهرم هم یادگرفته بودکه یاکوتاهه یابلنده یاگرونه وهزارعیب وایراددیگه بچه هاباهم بازی میکردن مادرشوهرم من وجاریموصدامیزدچخبره جمع کنین بچه هاتون رو..
هرروزیک آزارجدیدهرروزیک بهانه تازه دیگه به ستوه اومده بودم
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو 🌷 منم گفتم مادرجان احترامت سرجاش امادیگه دلم نمیخوادبهم ظلم بشه اونم گفت تحمل کن، گفتم نمیتو
#بانو🌷
بچه هابزرگ میشدن ۹سال بودکه با خانواده شوهرم زندگی میکردیم..
حالادیگه وقتش شده بودکه بریم ازاینجابااصرارزیادمن شوهرم هم موافقت کردکه یک خونه کوچیک نزدیک خونه پدرش بخره چندتا گوسفند داشتیم فروختیم من هم طلاهاموفروختم ویک چهارم پول خونه روازپدرم گرفتیم،
سهم خونه امون روهم که توش زندگی میکردیم به برادرشوهرم دادیم وباوجودمشکلات زیادواینکه خونه ای که خریدیم نیازبه بازسازی داره صاحب خونه مستقل شدیم..
پسربزرگم۸ساله وپسرکوچیکم۳ساله شده بودتوخونه جدیدزندگیمون بهترشده بودخانواده ام بیشترباهامون رفت وامدمیکردن..
اما آزارهای خانواده شوهرم بیشترشده بودوناراحتی بیشترشون بخاطراین بودکه چرا اونهارو تنهاگذاشتیم آخه من وشوهرم بیشتربه دردشون میخوردیم ازپسروعروسهای دیگه اشون..
فصل کارشده بودوجمع اوری میوه ومن برای سومین بارباردار شده بودم اما اینباردلم قرص بود،
که اگه زحمتی هممیکشم برای زندگی وبچه هام هست هرچندکه بازهمسرم به خانواده اش دورازچشم من کمک مادی میکرد،😒
من بااینکارش مخالف نبودم فقط دلم میخواست توجهش هم به من وبچه هاباشه هم به اونا..
شکرخدامحصولمون خوب بودوتونستیم خونه روبازسازی کنیم همسایه خیلی خوبی داشتیم،
که تازه باهم اشناشده بودیم رفت وامدداشتیم باهاشون که توبنایی خیلی کمک حالمون بودن😍
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══