eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
23.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.3هزار ویدیو
5 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/tablighatkosar 🌹تمامی داستانا براساس واقعیت می‌باشد🪴
مشاهده در ایتا
دانلود
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 بچه هابزرگ میشدن ۹سال بودکه با خانواده شوهرم زندگی میکردیم.. حالادیگه وقتش شده بودکه بریم ا
🌷 خونه روکه تعمیرکردیم وکاروبارهم تموم شدحالادیگه وقتش شده بودکه یک سروسامون به اوضاع خونه بدم وشروع کردم به شستن ومرتب کردن فرشها وپرده هاو آراستن خونه،😍 یک روزصب خواهرم زنگ زدکه حال باباخوش نیست آخه پدرم همونطورکه گفتم نارسایی کلیه داشت وچندسالی بودکه دیالیزمیشدباخواهرم قرارگذاشتیم که فردای اونروزبه شهرستانی که پدرومادرم زندگی میکنن ودیداری تازه بکنیم وازباباعیادت کنیم شب سپری شدوصبح زودبرای نمازکه بیدارشدم دیگه نخوابیدم کاراموراست وریست کردم ومنتظربودم که خواهرم زنگ بزنه وراه بیفتیم، تلفن زنگ خورد فوری گوشی روبرداشتم بی بی پشت خط بودباصدای لرزون گفت مادرجان بیاخونه ماکه ازاینجاباپسرخاله بریم خونه مادرت دلم لرزیداصلاقرارنبودبی بی بیادکسی ازقرارمنوخواهرم خبری نداشت دیگه مطمئن شدم اتفاق بدی افتاده، دست پسرکوچیکموگرفتم وبزرگه روسپردم به جاریم وگفتم من میرم خونه مادرم وفردابرمیگردم! مواظب پسرم باش همسرم چندروزی بودکه برای کاری به شهردیگه ای رفته بود نفهمیدم چطوررسیدم!! خونه بی بی خواهرم اونجابودتادیدمش بی اختیارگفتم نکنه باباطوریش شده که خاله ام شروع کردگریه کردن طفلک خواهرمم نمیدونست چی شده من رفتم سمت خاله دستاشوگرفتم گفتم خاله بابام فوت کرده درسته؟😭😭 که بغض توگلوی همه امون شکست وهمگی شروع کردیم به گریه کردن بله پدرنازنینم فوت کرده بود.. غم تمام وجودموگرفته بودفکرمیکردم دیگه هیچ چیزی نمیتونه خوشحالم کنه مراسم بابا تموم شد.. و۴ماه گذشت ومن پسرسومم روبدنیاآوردم .. زندگیم داشت جون میگرفت وروبراه میشدپسرم۱۷روزه بود ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو 🌷 خونه روکه تعمیرکردیم وکاروبارهم تموم شدحالادیگه وقتش شده بودکه یک سروسامون به اوضاع خونه بد
🌷 خونه روکه تعمیرکردیم وکاروبارهم تموم شدحالادیگه وقتش شده بودکه یک سروسامون به اوضاع خونه بدم وشروع کردم به شستن ومرتب کردن فرشها وپرده هاو آراستن خونه،😍 یک روزصب خواهرم زنگ زدکه حال باباخوش نیست آخه پدرم همونطورکه گفتم نارسایی کلیه داشت وچندسالی بودکه دیالیزمیشدباخواهرم قرارگذاشتیم که فردای اونروزبه شهرستانی که پدرومادرم زندگی میکنن ودیداری تازه بکنیم وازباباعیادت کنیم شب سپری شدوصبح زودبرای نمازکه بیدارشدم دیگه نخوابیدم کاراموراست وریست کردم ومنتظربودم که خواهرم زنگ بزنه وراه بیفتیم، تلفن زنگ خورد فوری گوشی روبرداشتم بی بی پشت خط بودباصدای لرزون گفت مادرجان بیاخونه ماکه ازاینجاباپسرخاله بریم خونه مادرت دلم لرزیداصلاقرارنبودبی بی بیادکسی ازقرارمنوخواهرم خبری نداشت دیگه مطمئن شدم اتفاق بدی افتاده، دست پسرکوچیکموگرفتم وبزرگه روسپردم به جاریم وگفتم من میرم خونه مادرم وفردابرمیگردم! مواظب پسرم باش همسرم چندروزی بودکه برای کاری به شهردیگه ای رفته بود نفهمیدم چطوررسیدم!! خونه بی بی خواهرم اونجابودتادیدمش بی اختیارگفتم نکنه باباطوریش شده که خاله ام شروع کردگریه کردن طفلک خواهرمم نمیدونست چی شده من رفتم سمت خاله دستاشوگرفتم گفتم خاله بابام فوت کرده درسته؟😭😭 که بغض توگلوی همه امون شکست وهمگی شروع کردیم به گریه کردن بله پدرنازنینم فوت کرده بود.. غم تمام وجودموگرفته بودفکرمیکردم دیگه هیچ چیزی نمیتونه خوشحالم کنه مراسم بابا تموم شد.. و۴ماه گذشت ومن پسرسومم روبدنیاآوردم .. زندگیم داشت جون میگرفت وروبراه میشدپسرم۱۷روزه بود ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
🌷 که تلفن زنگ خوردگوشی روبرداشتم جاریم بودگفت میدونی چیشده زینب خواهرشوهرم اومده بوداینجامثل اینکه باپسری رابطه داشته وپسره هم چون چندروزی زینب جوابشونداده مواظبش بوده و تعقیبش کرده و اومده!! و ایجاد مزاحمت کرده که شوهر من ازراه میرسه وباطرف درگیرمیشن سراسیمه بلندشدم بچه نوزادم روبغل کردم دست پسردومم روگرفتم وفوری به سمت خونه پدرشوهرم رفتیم،، پسربزرگم همراه شوهرم بودوقتی من رسیدم دیدم زینب وشوهرش توایوون ایستادن شوهرم وپسرم وجاریم هم اونجابودن، 🤦‍♀ پدرشوهرم تامنودیدگفت چیشده چرارنگت پریده منم ماجراروتعریف کردم گفت چیزی نیست یک جوون احمق مشروب خورده واومده اینجاوعربده کشیده به۱۱۰که زنگ زدیم، اونم گذاشت ودررفت پلیس هم اومدوگزارش نوشت.. فردای اونروزقرارشدهمسرم وخواهرش برای شکایت به پاسگاه برن صبح فرداهمسرم به خواهرش زنگ زدوباهم به پاسگاه رفتند یک ساعتی شدکه همسرم بااوقات خیییلی تلخ به خونه برگشت اونروزحالش اصلا خوب نبود، بزور ناهار خورد عصبی بود شب هم تاصبح سیگارکشید 🚬 بعدافهمیدم که وقتی میخواسته بره دنبال خواهرش تابرن برای شکایت طرف جلوش سبز شده وبهش چند تا عکس وپیام نشون داده وگفته منم آبروریزی میکنم وهمه اینهاروبه شوهرخواهرت نشون میدم اگه بریدپاسگاه..😏 روز بعد همسرم خیلی کلافه به خواهرش زنگ زدبیاخونه باباکارت دارم وبدون اینکه صبحانه بخوره ازخونه زدبیرون..😤😡 جاریم میگفت اونروز کسی خونه نبود زینب اومدومنتظر شد!! تابرادرش بیاد وقتی همسرم میرسه باتوپ پر به خواهرش میگه... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 که تلفن زنگ خوردگوشی روبرداشتم جاریم بودگفت میدونی چیشده زینب خواهرشوهرم اومده بوداینجامثل ا
🌷 مگه توشوهرنداری مگه خواهرات زن نیستن مگه زن من نمیتونه کثافت کاری کنه یازنداداشهای دیگه ات وزینب روبه بادکتک میگیره یکسالی ازاین ماجراگذشت یکروزکه مشغول مرتب کردن خونه بودم تلفن زنگ زدرفتم سمت گوشی شماره رونمیشناختم گوشی روبرداشتم اونطرف خط مردجوونی بودحرفای بی ربط زیادی زدبهم تهمت زدوگفت توباکسی رابطه داری!! همسرم گاهی توی خونه تریاک میکشیدکاهی بادوستش میومدتوخونه مرد جوون بهم گفت: توبادوست شوهرت رابطه داری ازعصبانیت میخواستم فریادبزنم که بهم گفت دفعه بعدبه شوهرت زنگ میزنم 😏 منم که پاک بودم پس ترس وواهمه ای نداشتم فورابهش گفتم : الان میتونی شماره شوهرمویادداشت کنی یاقلم وکاغذدم دستت نیست!!! هم شماره شوهرمومیدم بهت هم همه قوم وخویشاموبهشون زنگ بزن وهمین حرفها روبگو! همه منومیشناسن اماخاطرجمع باش که پیدات میکنم دوسه روزی گذشت ومن این ماجراروفراموش کردم، امادوباره مزاحمتها باشدت بیشترشروع شدبا همسرم وپدرومادرش این مسئله رودرمیون گذاشتم وبه شوهرم گفتم برووشکایت کن‼️ انگارکه ازچیزی خبرداشته باشه بااکراه گفت من نمیرم زن خودت برو.. 😒 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 مگه توشوهرنداری مگه خواهرات زن نیستن مگه زن من نمیتونه کثافت کاری کنه یازنداداشهای دیگه ات و
🌷 حسی بهم میگفت طرف هرکی هست آشناست وماروکاملامیشناسه دوباره تلفن زنگ خوردوبازهمون شماره وهمون حرفها اما اینبارسوتی عجیبی دادوگفت من میدونم که خواهرشوهرت که اسمش زینبه بااینکه شوهرداره اماچه کارهایی میکنه 😳😏 باخودم گفتم چرا باید بین۶تاخواهرشوهر و۲تاجاری اسم اونوبیاره حتما ازطرف خودش مامورآزارواذیت من شده واین حرفهاروهم گفته که من حواسم همه جابره جزبه اون‼️😤 بی درنگ رفتم خونه پدرشوهرم مادرشوهرم درو باز کرد، ازش پرسیدم که پدرخونه است یانه گفت بله تازه ازباغ اومده رفتم بعداحوالپرسی کمی نشستم که نفسی تازه کنه بعدازم پرسیدچیزی شده گفتم آره مزاحم دوباره زنگ زد فکرمیکنم، دخترت باشه!!! اونم باعصبانیت وتوپ وتشرگفت : چرا بایداینکارو بکنه منم گفتم بخاطراینکه پارسال شوهرم بهش گفته چرابین همه توبایدانقدکثافت باشی وکتکش زده بعد گفت چراهمون پارسال اینکارونکرده!؟ 🙁 گفتم خواسته آب ازاسیاب بیفته خلاصه ازاون سوال وازمن جواب های قانع کننده بهم گفت توثابت کن واگه مطمئن شدیم ازطرف اون بوده! من دیگه دختری به اسم زینب ندارم😰 خواهرشوهرم که گفتم همسایه بودهم اومدوبحث وگفتگوی ماروشنید، من گفتم فردامیرم برای شکایت خواهرشوهرم فورابه خواهرش زنگ میزنه توراه داشتم میرفتم خونه، که زینب زنگ زدوگفت میخواستم باهات شوخی کنم رسیدم خونه عصرشدوشوهرم اومدبهش ماجرارو گفتم واون باور نکردخیلی لجم گرفته بوداین چه زندگی بدی بودکه اعتمادی بین ماوجودنداشت به شوهرم گفتم فردامیرم شکایت اونم گفت بروتاببینی که فکرت اشتباهه😏🙃 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 حسی بهم میگفت طرف هرکی هست آشناست وماروکاملامیشناسه دوباره تلفن زنگ خوردوبازهمون شماره وهمون
🌷 یکی دوروزی گذشت ومن کمی کارعقب مونده داشتم انجام دادم ونرسیدم برای شکایت‌برم بازتلفن زنگ خوردجاری بزرگم بود، گفت یک نفربه شوهرم زنگ زدوشروع کردبدوبیراه گفتن شوهرم ناراحت شد!! با ترفندی گوشیشونگاه کردم وشماره رودیدم این شماره بودهمون شماره ای که به خونه مازنگ میزد، هنوز ساعت۱۱بودو وقت اداری تموم نشده بودفورابه دفترپیشخوان رفتم ومسئول قسمت ایرانسل وماجراروگفتم بهم گفتن بایداول به پاسگاه مراجعه کنیدنامه بگیریدوبه دادگاه بریدوشکایت نامه تنظیم کنید وبعدبرای پیگیری باهمون شکایتنامه به دفترایرانسل برید، من هم پاسگاه رفتم وبعددادگاه وبرگشتم خونه هم خسته بودم هم ساعت۲شده بودفردای اونروزشکایتنامه روبامدارک شناساییم برداشتم ورفتم دفترایرانسل بهم گفتن اگه عجله دارین۳روزدیگه خودتون بیایدبرای دریافت نتیجه وگرنه تایک هفته آینده نتیجه باپست میاددرخونتون فقط آدرس دقیق بنویسید، آدرس گذاشتم و۳روزبعدخودم رفتم ونتیجه روگرفتم شکایت نامه ونامه پاسگاه بانتیجه روباهم منگنه کرده بودن فوراگرفتم وهمونجاشروع کردم به خوندن سیمکارت به نام شوهرخواهرشوهرم بودکدگوشی که سیمکارت روش فعال شده بودهم درج شده بوداومدم و فورا به خونه پدرشوهرم رفتم،🤨 اتفاقابرادرشوهربزرگم هم اونجابودوبهش گفتم اینارو برای بابات بخون، برادرشوهرم سرخ شد از خجالت زبونش بنداومده بود،😒 پدرشوهرم حرفی برای گفتن نداشت برگه هاروگرفتم واومدم خونه قرارشد، فردا برم دادگاه وشکایتمو ادامه بدم.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 یکی دوروزی گذشت ومن کمی کارعقب مونده داشتم انجام دادم ونرسیدم برای شکایت‌برم بازتلفن زنگ خور
عصرکه شوهرم اومدخونه برگه هارونشونش دادم وگفتم فردابرای ادامه شکایت میرم دادگاه تابرای خواهرت اخطاریه بره درخونه اش وبیاددادگاه شوهرمم گفت : برو هرغلطی که دوستداری بکن😒 برگه هاروگذاشتم داخل کیفم فرداصبح اماده شدم که برم کیفموچک کردم اماازبرگه هاخبری نبودازشوهرم سوال کردم گفت وست خودت بودمطمئن بودم که داخل کیفم بود امامتاسفانه بازهم جاتربودوبچه ای درکارنبودداشتم خونه رومیگشتم که زینب زنگ زدکه من شوخی کردم غلط کردم توبزرگی کن توببخش وازاینحرفهابلندگوی گوشیموروشن کردم وشوهرم هم داشت گوش میدادبعدبهش گفتم باشه من صرف نظرمیکنم اینباربشرط اینکه دیگه تکرارنکنی واینکه بگی اون مرد جوون کی بودکه زنگ زد🤨 اونم گفت پسرهمسایه بود، بهش پول دادم وسیمکارت فقط یه چیزی دلموخیلی سوزوندکه اینبارهم شوهرم مثل همیشه پشتم نشدبااینکه دیدحق بامنه‼️ دلم میخواست گوشی روازم بگیره وبهش بگه بیاوثابت کن که زن من داره خطامیکنه بهش بگه بیا رودرروجلوپدرت ازش عذرخواهی کن😤 بگه مگه این زن چه گناهی کرده که بایدانقدرآزارش بدین اماافسوس من زن مردی بودم هیچوقت نمیتونستم بهش تکیه کنم مردی که نمیتونست چترحمایتی بالای سرمن پهن کنه!! دلم پرازعقده شده بود😔 وبازقلک گلوم پرازبغض افسوس که ۳تابچه داشتم وگرنه جدامیشدم داشتم آتیش میگرفتم🔥🔥🥺😭 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو عصرکه شوهرم اومدخونه برگه هارونشونش دادم وگفتم فردابرای ادامه شکایت میرم دادگاه تابرای خواهرت
🌷 ۶ماه ازاین ماجراگذشت.. آخرای اسفند بود ومیخواستم خونه تکونی کنم، از شوهرم خواستم که کمکم کنه کمدو جابجا کنیم، اونم بادستپاچگی اومد بعدکه کمدجابجا شد دیدم خم شدو از زیرفرشی که زیرکمدبود چیزی برداره!،. 🤔 فورا رفتم کنارش ودیدم برگه های شکایت منه😳😳 انگار که یک منقل ذغال داغ روی سرم خالی کرده باشن شروع کردم به گریه کردن گفتم چطورتونستی اینکاروبکنی گفت دلم نمیخواست خواهرمو ببری دادگاه!! گفتم پس چراعین بچه آدم همونروز ازم دلجویی نکردی، وبگی حالاخواهرم کاری کرده توبخاطرمن ازش بگذروبعدچرا وقتی خواهرت زنگ زدباهاش حرف نزدی! آخه مسئولیت زندگیمون مسئولیت آرامش زندگیون باتویه همونجوری که خرج ومخارج باتویه این هم جزمسولیتهای تویه من نمیگم فقط به من وبچه هابرس، من ازت میخوام مثل کفه های ترازوهم منوهم خانواده اتودریک سطح مساوی نگه داری نه اینکه یک طرف سنگین ترباشه طرف دیگه سبک تر‼️ من گریه میکردم وحرف میزدم وبیشترلجم میگرفت که اون حتی حرفهای حق منوتاییدنمیکرد، دلم خیلی گرفته بودقلبم بیشترازهمیشه شکسته بودداغون بودم داغونه داغون🥺😔 حدود چهارسال ازاین ماجراگذشت.. پسربزرگم کمی اذیت میکردومیگفت مدرسه نمیرم قرارشد با داداشم که هم سن وسال خودش بود، سرکاربره یک کابینت سازی که لااقل اگه تودرس موفق نشدهنری یادبگیره.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 ۶ماه ازاین ماجراگذشت.. آخرای اسفند بود ومیخواستم خونه تکونی کنم، از شوهرم خواستم که کمکم
🌷 پسرم به همراه برادرم سرکار میرفت، تو شهری که مادرم ساکن بود یکسالی اونجا بود، همه چیزآروم بود، تا اینکه بازمزاحمتها شروع شد، اینبار با تلفنهای کارتی دکه هایی که تو سطح شهربودو اینبارحتی به پسرم هم زنگ میزدن، 😤😠 پسرم حالانوجوان شده بودوهمین امرمنجربه این شدکه پسرم برگرده وبعد ازبرگشتن بااصرارها و فشارمن وپدرش که میگفتیم برگرده سرکار!! گفت دوباره میخوام درس بخونم من به شوهرم اصرارکردم حالاکه پسرمون به کارباچوب علاقه داره! بیا ما هم بریم وکنارخونه مادرم خونه ای برای فروش گذاشتن بخریم، هم پسرمون کارشو ادامه بده وهم درسش روبخونه امابازخانواده شوهرم مخالفت کردن، 😒😔 پسرم برگشت و بعد از یکسال دوباره رفت مدرسه کلاس دهم بودو۱۷ساله، ماه اول خوب واروم بود اما۱۰ آبان بودکه خبر اومد که پسرم تومدرسه سرزنگ ورزش بادوستش درگیرمیشن ومتاسفانه باعث مرگ دوستش شده..😳🤯 دنیا روی سرم آوارشد😭😭 دلم آشوب شد آخه خدایا چرا باید اینهمه اتفاق بایدبرای من بیفته.. چرا بایدادمها انقدکثیف باشن که بامزاحمتهاشون پسرمو بکشونن بیارنش که اونم برگرده واین اتفاق بیفته آخه چراشوهرم بایدحرف همه روگوش کنه بجزمن.. ازونورم پسرم فرارکرده بود🤦‍♀ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 پسرم به همراه برادرم سرکار میرفت، تو شهری که مادرم ساکن بود یکسالی اونجا بود، همه چیزآروم ب
🌷 دست بچه هاروگرفتم چندتیکه لباس برداشتم وزنگ زدم به شوهرم رفتیم خونه مادرم مطمئن بودم که پسرم میره اونجا😔 وقتی رسیدیم دیدم داداشم داره خفه میشه ازگریه مادرم افتاده بود،، منم شروع کردم به گریه کردن😭😭 خبرهای بد زود میرسه، اونشب خیلی وحشتناک بود! اصلا نه غذایی ازگلوم پایین میرفت نه آبی هممون بهت زده تاصبح گریه کردیم وبه همدیگه نگاه میکردیم🥺 پسرای بیچاره ام خیلی ترسیده بودن.. شب بعدپسرداییم زنگ زدوگفت که پسرم پیش اونه ترسیده وگفته منوفراری بده ازم پرسیدچیکارکنم!؟؟ گفتم یک کارعاقلانه !! باید تحویلش بدیم همینکاروهم کردیم. یادمه وقتی میبردنش داغون شدم حالم انقدبدشدکه انگارهمه دنیاخراب شدروسرم بیهوش شدم وقتی بهوش اومدم توبیمارستان بودم، 🤒 تا یکماه مادرم بزوریک لیوان شیرمیدادبهم بادوسه تاخرماشده بودم پوست واستخون شبا همه اش کابوس میدیدم وای خدایاقراره پسرم اعدام بشه، ده ماه خونه مادرم موندیم شوهرم اعتیاد داشت البته من بااعتیادش کناراومده بودم بخاطربچه هام امادیگه شوهرم شورش رودراورده بود.. 😤😡 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو🌷 دست بچه هاروگرفتم چندتیکه لباس برداشتم وزنگ زدم به شوهرم رفتیم خونه مادرم مطمئن بودم که پسرم
🌷 دلم نمیخواست پیش کسی چیزی مصرف کنه! 😔 اما انقد بی نزاکت بودکه جلوچشم بچه هاومادرم و داداشام تریاک مصرف میکرد، همه اش کارش گله وشکایت ازمن بودو کشیدن البته😒 توشرکتی هم بواسطه داداشم مشغول کارشد ازیک طرف اعتیادش آزارم میداد، ازیک طرف غم پسرم و ازطرف دیگه اینکه خونه مادرم بودیم، یکروز دیگه دلموزدم به دریاو دنبال خونه گشتم یک خونه پیداکردم وچندروزبعدش رفتم دنبال واسباب واثاثیه ام توروستاو اومدیم وتوخونه جدیدساکن شدیم، اما شوهرم شروع به بدخلقی کردو وقتی ازسرکار میومد یکسره تریاک میکشید، این شدکه تصمیم گرفتم جداشم همینکاروهم کردم، الان ۵سال ازاون ماجرامیگذره من ازهمسرم جداشدم بدون اینکه بهم مهریه بده بادست خالی ازخونه اش اومدم بیرون بعدازاینکه این همه بلاسرم اومدپسرم توکانون اصلاح وتربیته ومن بادوپسردیگه ام زندگی میکنم، اجاره خونه میدم سرکارمیرم زندگیم خیلی سخته امادیگه سایه یک مردبی عرضه روی سرم نیست.. حالامن موندم وکلی مشکلات ویک پسرزندانی دست خالی ودیه کامل یک انسان ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#بانو 🌷 دلم نمیخواست پیش کسی چیزی مصرف کنه! 😔 اما انقد بی نزاکت بودکه جلوچشم بچه هاومادرم و داداشام
🌷 دوستانی که داستان واقعی زندگی منوخوندن، ازهمگی التماس دعادارم 🙏🙏 برای پسرم دعاکنید، که بتونم براش کاری بکنم وپسرمن هم از بند رها بشه وزندگی خوبی روشروع کنه از خانواده های محترم درخواست دارم که باچشم بازو رضایت فرزندانشون باازدواج اونها موافقت کنن‼️ ازمردایی که مسئولیت زندگی رو پذیرا میشن، عاجزانه میخوام که جانب حق وعدالت روبین همسروخانواده اشون رعایت کنن تا نه ازاینطرف بوم بیفتن نه ازاونطرفش... ومن الله توفیق .پایان. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══