〰🕊🕊🕊🕊🕊✨
〰🕊🕊🕊
〰🕊🕊
〰🕊🕊
〰🕊
🌹شکوه #شهادت
➖فصل اول(قسمت یازدهم ):
🌷#زارعیان که یوسف را به آن حالت مشاهده کرد، با لحن پر صمیمیتی گفت:
واقعا از ته دل به شما تبریک می گویم، زیرا که بالاخره راه و جهتی را انتخاب کردید که از شما و اندیشه شما توقع میرفت، و مثل خیلی از عقده مندان جاهل، عقده شما پایمال عقیده شما نشد، و این به نظر من بزرگترین فیضی هست که #خداوند نصیب شما ساخته است.
😢یوسف همان گونه که سر به زیر و اشک ریزان بود، با صدای لرزان و شکسته ای گفت: متشکرم
🕌مسجد برای یوسف هوای دیگری پیدا کرده بود، اتاق مسجد که با چند تا شعار پر معنی و چند آیه قرآن، خوش خط و بی پیرایه آراسته شده بود، صفای کاملا نویی یافته بود، عکس های چند تا #شهید، بیانگر خیلی از واقعیت ها بود،
و هر کس مطابق ذوق و ایمان خودش، چیزهایی را به یاد میآورد.
😌وقتی چشم یوسف به عکس #شهید مطهری افتاد، در عین حالی که در باطن خود، نسبت به این که بالاخره راه مطهری را، خداوند پیش پای او قرار داده است.
احساس شادی و انبساط میکرد.
😔آهی کشید و زیر لب گفت:
حیف خیلی زود بود، شاید اگر او نرفته بود، انقلاب خیلی پر جلوه تر و پر بارتر بود... ولی... حیف!
نمازگزاران هر یک به کاری مشغول بودند،
یکی نماز مستحبی، دیگری مفاتیحی در دست داشت و با ورق زدن دعایی را پیدا میکرد، #زارعیان که نماز مستحبی اش را خوانده بود به یکی از بچه ها که یوسف او را نمی شناخت اشاره کرد تا جانماز آقای تقی پور را درست نماید.
😯بعضی ها که یوسف را می شناختند، با تعجب به او می نگریستند، ولی هیچ کدام طوری برخورد نمی کردند که باعث ناراحتی و یا رنجش وی شود.
🙂یوسف با دو سه تا از جوان های محل گفتگو میکرد که عمو عباس افتخاری ...
ادامه دار...🖊
👈این داستان بازخوانی خاطرات #شهدای عصر عاشوراست (از خطه جنوب ) به قلم مرحوم تابش هروی(ره )🌹
🌷〰〰🕊
@thelastidentiflcation
〰〰〰〰〰〰〰🕊
〰〰〰🕊
➰➰🌷➰🌷➰
➰🕊
🌷
➰
شکوه #شهادت🌹
➖فصل اول( قسمت دوازدهم ):
🌷#زارعیان با پسر پانزده شانزده ساله ای که بعد فهمید #سعید_اعظمی بوده او را تا وسط کوچه ای که راهشان را از یکدیگر جدا می کرد، همراهی کردند.
😕یوسف که سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود صحبت نمی کرد ولی آن دو با هم چیز هایی می گفتند.
پس از جدایی،
🙄یوسف که غرق اندیشه های مختلف بود، احساس کرد آن هراس عجیبی که قبل از آمدن به مسجد و مقابل شدن با بچه ها داشته، تا حدی بی خود بوده است.
😑به نظر یوسف، این مقابل شدن آنقدر سنگین و دلهره آور جلوه کرده بود که خیال میکرد، در اولین برخورد، بچه ها او را با اشاره و نیشخند و متلک و بگو مگو بمباران خواهند کرد، 🙂اما پس از اولین بر خورد متوجه شد، تحولی که انقلاب در بچه ها و در مردم ایجاد کرده، از ریشه جنس دیگری دارد.
😌بچه ها به نوعی عرفان شگرف و عشق غریبی دست یافته اند که خود و خودیت شان را در کسب جلوه دیگری فانی و نابود ساخته و به گونه یی غرق عوالم پر جذبه انقلاب شده اند که طعنه و تمسخرهای یوسف به یادشان نمانده است...
👌و شاید هم به مقامی رسیده اند که یوسف و طعنه وتمسخرهای غیر عاقلانه اش را کوچکتر از آن می بینند که از وی گلایه نموده و خود را در حد یوسف و طعنه و تمسخر عقده آلودش پایین بیاورند.
😐حالت کاملا غریب و نا آشنایی داشت.
☺️در خود حالات و احساسهای کاملا متضادی را مشاهده میکرد، خوشحال بود که از این پس در تردید پلشت و پوک سازنده به سر نبرده و در جهتی روشن و شناخته شده عمل خواهد کرد،
و 🙁غمگین بود از این که خیلی دیر به سر عقل آمده.
😊امیدوار بود به این که شاید بتواند در خط انسانیت و آزادگی و عدالت و برای تداوم پایه های گسترش اصول آنها خدمتی بنماید.
😑اما دلهره و اضطراب داشت از این که شاید دیگر دیر شده باشد و هرگز کسی به او و به کارهایش اعتمادی نداشته باشد و ...! 😌با همه این ها خود را سبک و با نشاط احساس میکرد.
😶هر چند می دانست که سیمین خیلی زودتر طلوع آفتاب بر می خیزد، با آن وجود در حیاط را به آهستگی باز کرد، وقتی وارد منزل گردید متوجه شد که هنوز همه خوابند و امیر هنوز هم خروپف میکند. از این که سیمین چرا تا آن موقع بر نخاسته متعجب بود، با خود اندیشید: شاید ...
ادامه دارد..🖊
👈این داستان بازخوانی خاطرات #شهدای عصر عاشوراست از "خطه جنوب" به قلم مرحوم تابش هروی(ره )🌹
➰➰➰➰🌷🕊
@thelastidentiflcation
➰➰➰➰➰➰➰🌷