◾️
🌹( شکوه #شهادت )
➖فصل دوم( قسمت- چهل و یکم )
🤔راستی تو... مدرسه نمی رفتی؟!
--- چرا می رفتم، اما خب... دلم بیشتر به جبهه بود، لذا نتونستم آنجا طاقت بیارم، دوست همشهری پس از نگاهی به عصای کوتاهش ادامه داد که: دو سه روز بعد با این نوجوان بیشتر آشنا شدم و متوجه شدم که او چون در خانواده ای متدین و مذهبی به دنیا آمده، حاکمیت روح و اخلاق و آداب اسلامی در خانواده... در تربیت او نیز اثر زیادی گذاشته است... گذشته از این که در دوران انقلاب اسلامی خیلی زود جذب روح و جوهر انقلاب شده بوده و با همه کوچکی، کارهای شایسته ای انجام داده... مثلا اعلامیه پخش کرده، شب نامه پخش کرده، و نمی دانم پیشنهاد اعتصاب مدرسه را به بچه ها می رسانده، بعد از حمله صدام، وقتی متوجه جهاد علیه کفار بعثی می شود، تصمیم می گیرد به جبهه برود، ولی خیلی زود متوجه می شود که چون او هنوز به سن قانونی نرسیده است، او را نخواهند گذاشت.
😥 اما از آنجا که روح بی قرارش به سوی جبهه ها پرپر می زده، به فکر چاره می افتد... و سر انجام پس از مدتی جدال با خودش، تصمیم می گیرد شناسنامه برادرش را به بسیج ارائه بدهد... و از همان طریق پس از گذرانیدن دوره آموزش، خود را به جبهه دهلران و... می رساند.
😐وقتی حرفهای عباس به این جا رسید، رو کرد به یوسف و گفت: یقینا تو هنوز قهرمان این داستان را نشناخته ای؟! 🙂یوسف با خونسردی جواب داد که: راوی از همه چیز قهرمان کم سن و سال یاد کرد اما از اسم و رسمش تا حالا نه چیزی پرسیده و نه هم گفته است... و در حالی که لب هایش را به علامت تعجب و پرسش شکلک می داد، ساکت شد و لطفی ادامه داد که: آن همشهری ما، رو به من کرد و گفت: گمان کنم که شما او را بشناسید!
🙄من و همچنین برادر قنبری که درست متوجه اسم و فامیلش نشده بودیم...دوباره پرسیدیم که: اسمش چه بود؟! و او جواب داد که: #سید_مهدی صحرائیان .🌷
🙂یوسف نگاهی به بچه ها و سپس به سید مهدی انداخت، دید که از حیاء آمیخته به نشاط سرخ شده و گونه هایش رنگ انداخته است... و همان گونه که نگاهش میکرد گفت: پس ایشان قهرمان داستان شما بوده اند؟!... و با صدایی که به زمزمه شعری عرفانی بیشتر شباهت داشت ادامه داد که:... و چه بزرگ قهرمانی! و کاش عصمت نگاه، زلالی تبسم، عظمت روحی، ادب، حجب و حیاء پر جاذبه اش را نیز... استادی از دیار پاکی به تصویر می کشید... 😶و وقتی چشمش را که به گل های قالی خیره مانده بود بر گرفت و دوباره به سید مهدی صحرائیان نگاه می کرد، گفت: من به شما تبریک می گویم و از این که بیشتر با روحیه شما و عظمت روحی شما آشنا شدم، به خود می نازم و افتخار می کنم. سید مهدی که بیشتر سرخ شده بود، ☺️با تبسم محجوبانه ای گفت: آقای مهاجری، من که کاری نکرده ام، در جبهه، بچه هایی کوچکتر از من خیلی زیادند که واقعا آدم به آنها و به روحیه آن ها رشک می برد... من که کاری نکرده ام... این آقای لطفی... و در حالی که لبخند می زد ادامه داد که: آخر ایشان آقای لطفی هستند و طبعا سرشار از لطف... ایشان من و امثال من را تشویق می فرمایند...
یوسف نگذاشت که...✍
#شهدا رو با ذکر #صلوات یاد کن🌹
◾️🥀◾️