eitaa logo
تنها مسیر مرکزی
649 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
5.4هزار ویدیو
42 فایل
ما مرکزی ها تصمیم گرفتیم کانال تنها مسیری های مرکزی رو راه اندازی کنیم💐تابتونیم درکنارهم و باهم رشد کنیم و به بندگی خالص خدا برسیم🕊 ادمین (نظرات و پیشنهادات)👇 💫لینک کانال اصلی تنهامسیرآرامش http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ گیسوی تو، نشانه است! 💠زن از ماشین پیاده شد جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید چادرش روی شانه‌هایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابه‌لای روسری روی گونه‌اش ریخته بود ریخته بودند.لب‌هایش از ترس سفید شده بود به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زنده‌ست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد سرش را گذاشت روی شیشه و به‌زور بدن بیجانش را نگه داشت.نگهبان همان‌طورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت:" پسرته خواهر؟"و  زن بدون این‌که صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد:" تورو امام زمان نگو مرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت:" خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه اسمش تو لیست من نیست برو توی اورژانس و بگرد ببین پیداش می‌کنی؟". زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضی‌هاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باند پیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار،نه محسن شانزده ساله‌ی او. سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچه‌ی رویشنوشته بودند: سردخانه. چشمش که به این کلمه افتاد ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که به‌سرعت داشت از کنارش می‌گذشت چنگ انداخت:" خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه این‌جا نیاوردن؟" پرستار به سرم توی دستش اشاره کرد:" من کار دارم، خانم جون پاشو این‌جا آلوده‌ست پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکی‌یکی اتاق ها رو نگاه کنی. 😥زن هر چه توان داشت  روی‌هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاق ها،اتاق اول، اتاق دوم.... چپ،راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک می‌شد دلش بیشتر راضی می‌شد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاق ها بیابد. آخرین اتاق آخرین امید او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناسایی محسن به سردخانه می‌رفت، زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو رابه  آبروی حاج قاسم قسم و بعد به سراغ تخت آخر اتاق آخر رفت زنی سال‌خورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله می‌کرد. جهان روی سرش آوار شد، یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود:" مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه کامل اتاقمو تروتمیز میکنم" در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود مرور کرد سرش گیج رفت چشم‌هایش تار شد:" خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم". بی‌رمق با لب‌هایی لرزان از زنی پرسید:" سردخانه کجاست؟" و قبل‌از آن‌که جمله‌اش تمام شود پرستاری  که داشت از اتاق CPR بیرون می‌آمد بلند فریاد زد:" پسر نوجوونه برگشت دکتر میگه منتقل شه آی سی یو" از لابه‌لای درِ باز شده‌ی اتاق و رفت‌وآمد دکترها و پرستاران موهای  مشکی محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفته‌اش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان می‌داد آرام گرفت... _________________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
پای کار حاج قاسم 🌿تو راه گلزار یک موکب با همه فرق داشت، یک علامت سیزده تیغه جلوی ورودی‌اش بود، منقل زغال و آتشش از بقیه منقل‌های آنا بزرگتر بود. حدود سه چهارمتری طول داشت و نیم متری هم عرض، یک تنه بزرگ درخت داخلش گذاشته بودند که فقط بخش کوچکی از آن می‌سوخت و هیچ شعله ای به سادگی حریفش نمی‌شد و برای دو سه روزی زغال داشت برای دوسه تا کتری بزرگی که در کنارش بود، چند ثانیه کافی بود تا کنارش بایستم و بوی دود بگیرم. دم غروب بود و جمعیت در حال زیاد شدن. با یکی از کسانی که جلوی موکب بود سلام علیکی کردم و دست دادم؛ دستش گوشتی بود وگرم، انگار دستم دست یک بچه بود که در دستش گرفته بود، پرسیدم مسئول این موکب کیه؟ گفت حاج علی شیروانی؟ بعد هم تعارفم کرد که به داخل موکب بروم. 🍂حاج علی از اصالت شهدادی‌اش گفت و گفت: ما کربلا که میرفتیم اسم موکبون رو گذاشتیم موکب رانندگان. بعدش هم که حاجی به شهادت رسید، اینجا توی گلزار کرمون زدیم اسمشم گذاشتیم موکب رانندگان دیار حاج قاسم، راننده‌ها این همه وسایل میبرن این ور و اون ور، کربلا و اربعین و اینجا ولی اسمی‌ ازشون نیست، بعدشم می‌خواستیم بقیه راننده‌ها هم بکشونیم به این سمت. به عشق حاج قاسم اومدیم پای کارش. کل سالم پنج‌شنبه جمعه‌ها اینجاییم. دیروزم که انفجار شد، سه تا از بچه‌های شهداد هم شهید شدن. که یکشنبه برای تشییع‌شون توی شهداد برنامه داریم. _____________________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
«عروس‌کشان» 🏙همه‌ی ماشین‌ها جمع شده‌اند. منتظرند.‌مثل ماشین‌هایی که بعد از عروسی یک گوشه جمع می‌شوند تا ماشین عروس برسد همه‌ پا بگذارند روی گاز و با سرعت بیفتند دنبالش. یک ماشین گل زده جلوی همه‌ی ماشین‌ها هست که عکس داماد را زده‌اند روش. از توی یکی از ماشین‌ها صدای آواز می‌آید. یک نفر با چادر مشکی دارد خودش را آنجا تکان می‌دهد. جلو می‌روم. در را باز می‌کنم. مادرش است. مادر داماد. شعر می.خواند شعر دامادی: «شاباش شاباش... شاباش شاباش...» کل می‌کشد. دستش را توی هوا می‌چرخاند. می‌گوید: «اسماعیل نوبت آرایشگاه گرفتی، یادت نره بری» اسماعیل نوبت آرایشگاه دارد. برای یک ماه دیگر، ۱۳ بهمن. نوبت تالار هم گرفته. مادرش لباسش را دوخته. خواهرهاش پارچه خریده‌اند. عروس اما بیمارستان است. حالش بد است. داماد او را گذاشته و رفته. یک آمبولانس می‌رسد و همه دنبال آن آمبولانس گاز می‌دهند. از توی یک ماشین صدای آواز می‌آید. عروس اما بیمارستان است... محدثه اکبرپور _____________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
«هفتمین قبر» 🌿اسماعیل را هیچوقت ندیده بودم. با خواهرش هم صحبت بودم، از مادرش حس خوب می‌گرفتم اما خودش را هیچ وقت ندیده بودم. اصلا نمی‌دانستم کسی به این نام و نشان هم توی دنیا هست. اصلا اسماعیلی نمی‌شناختم. حتما چندین بار از کنارش رد شده بودم. حتما توی موکب گورچو از دستش چای و کاکائوی داغ گرفته بودم اما نگاهش نکرده بودم، اما کسی بهم نگفته بود اون آقا رو میبینی! اونو یادت بمونه، بعدا خیلی باهاش کار داری. آره باهاش کار دارم. با اسماعیلی که همیشه راحت از کنارش رد می‌شدم کار دارم. اسماعیلی که همیشه گوشه کنارها، توی تاریکی و در سکوت به سر می‌برد. حالا صدای همه را بلند کرده. از همه بیشتر صدای مادر من را. مادر من!... هیچوقت صدای شیونش را نشنیده بودم. اما امروز توی ماشین جیغ می‌کشید. صدایش جوری بود که انگار می‌خواست خفه‌اش کند اما نمی‌تواند. انگار دنیا برایش تنگ شده بود، تنگ‌تر از قبر. 🌱و من فکر می‌کردم الان سی و هشت سال پیش است. اوایل بهمن ماه. ایام عملیات کربلای ۵ و آن آمبولانس که جلوی ما توی جاده روان است دارد پیکر پدر من را می‌برد. مادرم داد می‌کشد: «پس چرا من نرفتم، چرا من موندم، چرا من کشته نشدم، چرا؟...» مادرم صبرش تمام شده. مادرم می‌خواهد کنار پدرم توی گلزار شهدای کوچک‌ گورچو بخوابد. آنجا یک قبر است که مال اسماعیل است و مادر من آن قبر را می‌خواهد. هفتمین قبر را... از ماشین پایین آمدم. مادر شهید را دیدم. داد می‌زد: «نمی‌تونم صبر کنم، سه روزه از حضرت زینب یه کمی از صبرشو خواستم بهم نداده، نداده» سه روز، سی و هشت سال... 😭هیچکس نمی‌توانست مادر اسماعیل را آرام کند. یکی من را نشانش داد. نگاهم نمی‌کرد. بهش گفتند: «آروم‌ باش دختر شهید کنارته» ناگهان آرام شد. سرش را چرخاند طرف من، نگاهم کرد و آرام گفت: «بابات اسماعیلِ منو برد پیش خودش، بابات اسماعیل منو برد. الان با هم مهمونی دارن، الان با هم خوشحالن» و هر دو با هم گریه کردیم و من خدا را شکر کردم که مادرم آنجا نبود تا بشنود. بشنود باز هم پدرم بدون او مهمانی گرفته. بدون ما... 🖼 حالا عکس اسماعیل را بر می‌دارم می‌گذارم کنار میز کارم. باید جلوی چشم‌هایم باشد. من با او کار دارم. خدا او را به من نشان داد. به همه‌ی ما. گفت این مرد را ببین، این مرد را یادت باشد. باید به اندازه‌ی تمام این سالها که ندیدمش ببینمش. باید ازش بخواهم به من هم یاد بدهد چطور در سکوت و تاریکی اینقدر بزرگ شد. آخه من هم دلم مهمانی می‌خواهد! محدثه اکبرپور _________________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
برایش همان فاطمه باش 🍂شانه‌های مرد افتاده بود. وقت وداع بود. تمام بدنش می‌لرزید. چفیه‌ای که در زیارت‌ها دور گردنش می‌انداخت روی بدن فاطمه‌اش کشیده‌بود. روزی که به هم وکالت اهدای عضو می‌دادند تصورش را نمی‌کرد که او زودتر از فاطمه وکالت گردنش بیفتد. حتی برای وداع آخر هم چشمانش را ندید. نه تنها چشم‌هایش را بلکه تمام زیبایی صورتش را ندید. تور سفیدی روی صورت همسرش پیچیده بود بی شباهت به توری که شب عروسی‌شان روی صورت مثل ماهش انداخته بودند. جایی برای نشاندن آخرین بوسه هم نبود. تمام بدنش را با باند پوشانده بودند که آخرین تصویر توی ذهنش از فاطمه، همان صورت ماه قبل از انفجارش باشد. 🥀(شهیده فاطمه دهقان) 📝 راوی: زهره نمازیان _________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌃از سبزوار آمده است. همراهشان عاقله‌مردی است که حرف‌هایشان را ترجمه می‌کند. چون او صداها را نمی‌شنود. حرف هم نمی‌تواند بزند. دارد ماجرای لحظه‌ی انفجار را تعریف می‌کند. صدای بمب جوری بوده که او هم با سمعکش آن را بلند شنیده. دارد با دست‌هایش نشان می‌دهد که از دیدن شهدا، در لحظه‌ی انفجار نارحت شده و گریه کرده است. دست‌هایش را ببینید. او با همه‌ی بی‌صدایی‌اش صدای آه و ناله مجروحین را شنیده. امان از کسانی که از هر ناشنوایی ناشنواترند. 🌿زین پس هیچ ناشنوایی را کرولال ندانید. بلکه آن‌هایی را که در برابر غم و رنج حادثه‌ی تروریستی کرمان سکوت کرده‌اند را لال بدانید. 🔴لطفا زیرنویس فیلم را به دقت بخوانید 📝 راوی: زهره نمازیان (موکب عاشقان بی‌صدا زائرین ناشنوای سبزوار) _____________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
«خجالت زده» 🥺مادر شهید وسط گریه‌هایش یکهو آرام شد. چشمش افتاده بود به دختر یکی از شهدای روستایشان. همان شهیدی که نزدیک چهل سال است توی گلزار شهدای روستایشان مزار دارد. گلزار شهدای کوچکی که تا دو روز پیش شش تا شهید داشت و حالا هفت شهید دارد. مادر شهید دختر را آرام کشید طرف خودش. آب دهانش را قورت داد و گفت: «من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم» دختر شهید فقط با تعجب نگاهش کرد، چادرش را روی سرش مرتب کرد و سر تکان داد. نمی‌دانست باید توی همچین شرایطی چه بگوید و چه طور حرف بزند. مادر شهید گفت: «ببخشید که پسرم رو کنار پدر تو دفن کردیم. کنار بزرگان دفن کردیم. ببخشید که جسارت کردیم. ببخشید که...» و نمی‌دانم چرا دختر اینطور سرش را زیر انداخته بود و سرخ شده بود. از خجالت چی؟ 🥀(مادرشهیداسماعیل عرب ؛شهدای روستایگورچوئیه) 📝راوی: محدثه اکبرپور _____________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
انتخاب 🖥از مانیتور بزرگ بالای مصلا داشتم دختری با گوشواره قلبی را میدیدم. کناری‌ام با دست زد به بازویم. نگاهش کردم پیرزنی حدودا هفتاد ساله بود. روسری مشکی با رگه‌های طلایی به سر داشت. گفت: «مادر چشام خوب نمیبینه... چی نشون میده» 🥺اشک‌هایم را با پشت دست پاک کردم. بریده بریده گفتم: «همون دختر... کاپشن صورتی...» پیرزن پرسید: «میگن یعنی خوب شده؟» برایش توضیح دادم که شهید شده. صورتش از شنیدن حرف‌هام چروکیده تر شد و گفت‌: «آخ... آخ... شهید شد؟ فکر کردم خوب شده، ننه باباش پیدا شده.» با پر روسری چشم‌های کم سویش را پاک کرد و ادامه داد: «کاش رضای منم قاطی ای بچه‌ها شهید میشد.» با تعجب نگاهش کردم. باورم نمیشد این حرف را از یک پیرزن دل نازک بشنوم. پرسیدم: «چطور این حرف رو میزنین؟ مگه بچه تونو دوست ندارین؟» 🍂با کف دست چند بار به سینه اش زد و گفت:«یه پسر سی ساله‌ای داشتم مادر، جوون رعنایی بود. زنبور نیشش زد. من که خبر نداشتم ای بچه حساسیت داره. رگ‌ها سرش پاره شد. بچه تموم کرد. میگم اگر قراره با یه نیش زنبور آدم بره اون دنیا، همون بهتر که شهید میشد.» 📝 راوی: زهرا یعقوبی ______ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman