هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
«مسافر کربلا»
🌃سفر کربلایت کنسل شد و گفتی حالا که کربلا نشد،می رویم کرمان، سالگرد حاج قاسم.
همه فکر می کردند می روی و زود بر می گردی.حتی برایت کشیک خادمی حرم گذاشته بودند.
تو اما شاید مدت ها بود توی کلمات آخر زیارت عاشورا گیر کرده بودی،آن جا که از اصحاب حسین نام می برد، آنجا که می گوید:«الذین بذلوا مهجهم دون الحسین» که آنها بی دریغ و بدون تردید، تاآخرین قطره خون مانده در قلبشان را به حسین تقدیم کردند.
و تو شاید فکر کردی مگر کرمان با کربلا چه فرقی می کند که «کل ارض کربلا» و خواستی تا آخرین قطره خون قلبت را فدای امام کنی اما نشد، ترکش ها به قلب نرسیده بودند، قلب سالم بود و می تپید.
🌱اما تو ایستادی روبروی امامت و رو کردی به دنیا و قلبت را گرفتی توی دست و من انگار می دیدم ام وهب ایستاده جلوی حسین و رو کرده به لشکریان و سر جگرگوشه اش را گرفته توی دستش و انداخته جلوی پای عدو و گفته: «آنچه دادیم پس نمی گیریم» و قلب را همان طور که می تپید، رها کردی و رفتی.
🥀 #شهیده_فاطمه_دهقانی
📝 راوی: مهدیه سادات حسینی
__
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
کش مو برای خواهرم
🔆بچه ها دور یک میز جمع شده بودند، به سختی کنار هم نشستند اشاره به میزدیگری کردم و گفتم: «بچه ها این میز خالیه بشینید و راحت نقاشی بکشید»
یکدفعه سربلند کرد و با تحکم گفت: «نه! ما خانوادهایم همه پیش هم میشینیم» و شروع کرد به نقاشی کشیدن. هرکس برای خودش نقاشی می کشید. نقاشی که تمام شد برگهها را تحویل دادند و منتظر بودند تا جایزهیشان را بگیرند. آخرین نفر بود که برگه را تحویل داد. جاکلیدی را به سمتش گرفتم. گفت: «میشه یک کش مو هم بهم بدید؟»
گفتم: «کش مو میخوای چه کار؟»
گفت: «برای خواهرم میخوام»
گفتم: «خب خواهرت خودش بیاد نقاشی بکشه و جایزه بگیره»
جواب داد: «نمی تونه بیاد. خیلی کوچیکه»
کمی فکر کرد و ادامه داد: «اصلا جاکلیدی منو بگیرید به جاش کش مو بدید!»
جاکلیدی را به سمت من گرفت! خندیدم و جاکلیدی را به سمت خودش برگرداندم و کش مو را به او دادم. گفتم: «جاکلیدی مال خودت ،کش مو برای خواهرت»
آنها را گرفت و لبخندی زد و رفت.
🕝چند ساعت بیشتر از رفتنش نگذشته بود. عکسهای انفجار در شبکه های مجازی دست به دست میشد. عکس را نگاه کردم. همانطور که گفته بود آنجا هم خانواده بودند. همان لبخند روی لبهایش بود.
🥀شهید محمد امین سلطانی نژاد
📝روایت شده از موکب ربیون غرفه کودک
🖋نویسنده :حانیه کویری
___
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
"_فاطمه، فاطمه.."
💥راه که میرفت پایش کمی لنگ میزد؛
همان روزِ حادثه آسیب دید.
سرش را پایین انداخته بود. نمیدانم مثل ما حرفهای دایی صوفی را گوش میداد یا به چیزی فکر میکرد،
اما سوالمان را با نجابت جواب داد؛
میگفت دستش در دست محمد بود.
لحظهی انفجار، گوش هایش را محکم گرفت و خودش را روی زمین انداخت.
سعی کرد شوهرش را هم روی زمین بخواباند.
وقتی به خودش آمد، آدمهای زیادی جلویش افتاده بودند. بدنهایی تکه تکه و آغشته در خون.
🥺محمد را دید که در لحظات آخر اسمش را صدا میزد؛ "فاطمه، فاطمه".
بعد از آن هم دهانش کف کرد و چشمانش سفید شد.
ترکشهای توی کمرش را دیده بود.
دیده بود که محمد را پشت وانت گذاشته بودند؛
خودش را هم به دلیل آسیبدیدگیاش به بیمارستان شهید باهنر فرستادند.
اما فاطمه از بیمارستان فرار کرد!
پیاده، با همان پای مجروح، بیمارستانهای شهر را به دنبال محمد میگشت.
تا اینکه بالاخره ساعت یک شب سراغ سردخانه رفت؛
🖼عکس محمد و مریم و متین را آنجا نشانش داده بودند.
همهی اینهارا صبورانه میگفت.
نمیدانم بُهتزده بود یا مقتدر،
اما فاطمه گریه نمیکرد..
🥀 همسر شهید محمد تاجیک(شهدای افغانستان)
📝راوی: زهرامومنی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
موکب دریا
💥 می گوید: «انفجار اول نزدیک ما بود. اول گفتن کپسوله؛ دومی رو که زدن گفتن فرار کنید.»
پرسیدم: «از کدوم ور تونستید برید؟»
لبخندی روی لبش می نشیند و سر تکان می دهد: «نرفتم که، همین جا نشستم.»
اشاره می کند به گوشه ی موکب. موکب هر سالهیشان. از دل دریا میآید توی دل کویر تا برای دختران حاج قاسم کار کند.
هنوز می خواهم بگویم، چرا جان تان را برنداشتید و نرفتید؟ که خودش ادامه می دهد: «اشهدم رو خوندم، قرآن جیبی مو هم دست گرفتم.»
🌱چراهای ذهنم را انگار این مادر از چشم های ترم می خواند. آرام می گوید: «من سالهاست دنبالشم، کجا برم؟»
📝 راوی: فاطمه ملائی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
رسالت
🌃تازه از شیفت شب، خانه آمدهبودم. برای ناهار، دعوت داشتم خیابان حکیم.
قرار بود روز تعطیل را خاله خواهرزادگی با هم بگذرانیم.
چند ساعتی فرصت داشتم استراحت کنم.
خوابیدم.
تا خودم را برسانم به مهمانی، ساعت از دو گذشته بود. محل مهمانی در مسیر گلزار شهدا بود و آن روز، شلوغترین روز گلزار.
از پلههای خانه بالا که میرفتم صدای لرزش شیشهها را شنیدم.
هنوز سلام و علیک و تبریک روز مادر و عید ولادت تمام نشده بود که خبر انفجار رسید. کیفم را زمین نگذاشته بودم که صدای انفجار دوم را شنیدیم.
🍃همه پشت پنجرههای خانه رفتیم و حجم زیادی دود و خاک دیدیم که از طرف گلزار شهدا بود.
باید میرفتم. زمین ننشسته باید برمیگشتم.
عطر و بوی غذا، معدهام را پیچ میداد که از دیشب گرسنه مانده اما راه گلوی من برای خوردن لقمهای غذا، بستهبود.
تاکسی اینترنتی گرفتم. تا برسد، قد کوچه را تا سر خیابان دویدم. مهم نبود سینهام به خسخس افتاده، مهم نبود نفسم بند آمده،
فقط یک چیز مهم بود،
اینکه من باید زودتر میرسیدم.
زودتر از آمبولانسهایی که مردمم را به بیمارستان میبرد.
🖋 نویسنده: زهره نمازیان
📝راوی: یکی از پرستاران عزیز بیمارستان شهید باهنر
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
«چشم انتظار»
🌟آمده بود جلوی ایستگاه پرستاری که درخواست کند نیروی تاسیسات بیاید و تلویزیون اتاق امیرعلی را راه بیندازد تا برایش انیمیشن و فیلم بگذارند که کمتر بهانه بگیرد.تلویزیونی که عمدا از کار انداخته بودنش تا امیرعلی، اسم مادر و خواهرش را قاطی اسم شهدا نبیند و نشوند.
عموی امیرعلی بود.با موهای جوگندمی و پیراهن آبی رنگ که زار می زد مال خودش نیست و اگر می گشتی شاید همان اطراف لباس مشکی خودش را پیدا می کردی.پرستار از سر کنجکاوی پرسیده بود:«حالا به امیر علی چی میگین؟ اینجا که مثل آی سیو ملاقات ممنوع نیست.مامانشو میخواد ببی....» و عمو نگذاشته بود حرف پرستار تمام شود و با جدیت گفته بود:«نمیگیم....نمیگیم...»
و گریه نکرده بود و به زحمت یک لبخند ساختگی ساخته و رفته بود سمت اتاق امیرعلی.
پسرک مجروح و بی حال روی تخت خوابیده بود و دستش را گذاشته بود روی سر باندپیچی شده اش و به اداهای ساختگی پسر عمویش می خندید و خیالش راحت بود مادرش توی خانه منتظر است که امیرعلی خوب شود و برود پیشش.
پرستار نگاهش خیره مانده بود به در اتاق و نمی دانست باید برای زودتر خوب شدن امیرعلی و برگشتنش به خانه،دعا کند یا نه...
📝 راوی: مهدیه سادات حسینی
🥀جانباز #امیرعلی_سلطانی_نژاد
برادر شهیده #مریم_سلطانی_نژاد
و فرزند شهیده #نغمه_گلزاری
_______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
حال خوب
🌿من خودم به نوههام میگفتم، بهم بگن، ننو. به نظرم صمیمی تر از مامان بزرگه. محمدعلی که میگفت ننو، حالم خوب می شد.
سال قبل رفت حوزه علمیه زرند، یه سال درس خوند پدرش مغازه تعمیر موتورسیکلت داشت، لگنش مشکل پیدا کرد و بیکار شد محمدعلی تک فرزند بود اوضاع زندگیشون رو که دید با وجودی حوزه رو خیلی دوست داشت، رها کرد و اومد یزدان آباد تا بیاد توی دبیرستان همون جا ادامه تحصیل بده که کنار پدر و مادرش باشه و از دلتنگیشون کم کنه.
بیشتر شبها میاومد پیش من که تنها نباشم.
🌃یه شب نصف شب دیدم عبای دوران طلبگیش رو انداخته رو شونههاش وایساده.
گفتم، محمدعلی چکار می کنی ننو؟
گفت، هیچی ننو، بخواب اذان صبح گفت بیدارت می کنم.
خوابم نبرد. گوشم به صداش بود. حال خوبی داشت بچهم.
🥀شهید محمدعلی ایزدی
📝راوی: رحیمه ملازاده
____
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
"بارِ امانت"
🌹گل سرخی را که محمد روز زن برایش هدیه گرفته بود، نشانمان داد. تک شاخهای سالم و پیچیده شده در ربان.
وقتی برای کمک رفتیم اتاقِ پشتی تا چای بیاوریم، نوشتهی روی دیوار توجهمان را جلب کرد.
"عشق محمد فاطی"
معلوم بود خیلی دوستش داشته.
میگفت یک سال و نیم است که زیر یک سقف زندگی میکنند.
فاطمه ۱۸ سالش بود.
حتی قیافهاش با آن موهای چتری و چشمهای مشکی معصوم، کم سن و سالتر هم نشانش میداد؛
اما انگار در همان یک روز قد کشید و چند سال رشد کرد.
بزرگتر شده بود؛
آنقدر بزرگ که حالا میتوانست سنگینی اسم "همسر شهید" را به دوش بکشد..
🥀همسر شهید محمد تاجیک(شهدای افغانستان)
📝راوی: زهرامومنی
____
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 1
صبح ۱۳دی ماه ۹۸ بود و ما با کلی شوق و ذوق اثاثیه یمان را به خانه ای که تازه خریده بودیم میبردیم. یک عالمه برنامه داشتم برای این خانه ی جدید و در ذهنم مرتب بالا و پایینشان میکردم.
بین کارها و بدو بدوهایمان، رادیو و تلویزیون و فضای مجازی هجوم آورده بودند که یک خبر را به گوشمان برسانند.
حاج قاسم را زده بودند........
و حالا عکسِ یک دست قطع شده روضه ی باز بود برایمان!
دلمان خون شد و با همان حال خراب وارد خانه ی جدید شدیم. همان خانه ای که اواسط غربی ۸ جا خوش کرده بود.
یک سوئیتِ مُجزا پایین خانه ی دوبلکسی مان بود که میشد و می توانستیم اجاره اش بدهیم. اما نظرمان عوض شد، تصمیمی مهم گرفتیم. گفتیم حالا که روز شهادت حاجی آمده ایم اینجا پس سوئیت را میگذاریم برای مهمان هایی که میآیند زیارتش. بسم الله گفتیم و مجهّزش کردیم. خواستیم نفس زائران سردار در خانه یمان باشد که به برکت این نفس زندگیمان نور بگیرد.
این تصمیم مال همه ی خانواده بود و با چه هیجانی همه مان منتظر بودیم مهمان ها بیایند و دلمان را شاد کنند.
این روایت ادامه دارد....
📝 زهرا السادات اسدی
______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 2
پارسال (۱۴۰۱) یک مرد به واسطه ی یکی از آشناهایمان، از مشهد تماس گرفت و گفت: «میشه یه جای خوب توی کرمان بهمون معرفی کنید؟ میخوایم چندروزی بیایم زیارت سردار».
همسرم با خوشحالی گفت: «چرا جایی معرفی کنم؟! قدمتون روی چشم خودمون، بیاید منزل ما». کمی تعارفات رد و بدل شد تا اینکه پذیرفتند مهمان ما باشند. مثل همیشه با شوق و ذوق سوئیت مهمان را سر و سامان دادیم و کارها را ردیف کردیم. ما کرمانی ها به یک چیز خیلی شهره ایم، آن هم مهمان نوازی ست! و برای مهمان هایمان سنگ تمام میگذاریم. مخصوصا اگر مهمان مشهدی باشد و بچه محله ی اماممان... 😍
بالاخره آمدند و سوئیت را در اختیارشان قرار دادیم. در همان نگاه اول مهر زن خانواده به دلم نشست. و همسرم هم حسابی با مرد خانواده گرم گرفت و رفیق شد. آدم های مهربان و دوست داشتنی ای بنظر میرسیدند.
۳تا بچه داشتند که کوچک ترین آنها چندماهه بود و حسابی ناز و دلبر. همه مان عاشق حرکات بامزه ی این زهرا کوچولو شده بودیم.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 3
مهمان های عزیزی بودند، اینقدر که در همان ساعت های اولیه کلی مهرشان به دلمان افتاد. حسابی با فاطمه خانم رفیق شده بودم و درددل کردیم. بچه ها هم دوست شده بودند و مرتب بازی می کردند.
فاطمه خانم میگفت: «عاشق لهجه ی شما کرمونی ها هستم و دوست دارم بیشتر یادش بگیرم». گفتم: «خودم کم کم بهت یاد میدم». قوّتوی کرمانی هم خیلی دوست داشت و قول دادم برایش از آن خوشمزه ها درست کنم.
ایام سالگرد حاج قاسم تمام شد و مهمان ها رفتند. مدتی بعد امام رئوف منت گذاشتند و ما را طلبیدند ♥️.
مشهد علاوه بر امام رضا علیهالسلام، مهمان خانواده ی ممتحن شدیم و دوباره دیدارها تازه شد. آخ که چقدر این خانواده عزیز و محترمند. و کنارشان حسابی به ما خوش گذشت. اینقدر که ازشان قول گرفتیم برای مراسم حاج قاسم دوباره بیایند و دور هم باشیم.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
_____
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 4
دی ماه از راه رسید و بدو بدو های ما شروع شد. یک پا ستاد اسکان هستیم برای خودمان. امسال هم قرار بود از چند جای مختلف مهمان داشته باشیم.
روزهای نزدیک سالگردِ حاج قاسم یک شب خانوادگی رفتیم گلزار. چه حال و هوایی بود، مردمِ عاشق سردار در رفت و آمد بودند. بعضی دعا میخواندند و اشک میریختند. بعضی مشغول پذیرایی بودند. گروهی گوشه ای نشسته بودند و راوی برایشان از حاجی میگفت.
همسرم در همان حال و هوای دلچسب با آقای ممتحن تماس گرفت و دعوت کرد امسال هم کرمان بیایند و مهمان ما باشند.آقای ممتحن گفته بود: «باید برم کربلا، خودم نیستم خانواده رو بیارم. اونا هم تا حالا تنها سفر نرفتن. اگه بلیط گیرشون اومد میان مزاحمتون میشن. اگرم بلیط نبود که دیگه امسال قسمت نیست و سال آینده زحمتتون میدیم.بازم خبر میدم بهتون».
و من منتظر خبر بودم.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
___
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 5
فاطمه خانم پیام داد که همسرم رفتند کربلا و ماهم بلیط پیدا کردیم و میآییم سمت کرمان. خوشحال شدم، هم دلتنگ بودم برایش هم افتخار میزبانی اش نصیبم میشد.
فاطمه بود و سه تا بچه هایش، مادر خودش و مادر همسرش، و خواهر همسرش. صبح ۱۳دی رسیدند. با دوتا ماشین رفتیم راه آهن استقبالشان. همه ی مسافران پیاده شدند و رفتند، اما خبری از خانواده ی ممتحن نبود. با تعجب اطرافم را نگاه میکردم. مهمان های مشهدی من کجا بودند پس؟!
سر و صدایی اطرافم را پر کرد، دیدم که بین گریه های زهرا کوچولو سر و کله ی مهمان ها پیدا شد. با دیدن هم لبخند صورتمان را پر کرد و بساط خوش آمد گویی و روبوسی راه افتاد.
فاطمه خانم گفت: «نمیدونم چرا این زهرای ما از صبح که بیدارشده داره گریه میکنه؟!!! گرسنه نیست، خوابشم خوب بوده.اصلا بچه ی آرومیه ولی امروز حتی نمیخواست از قطار پیاده شه».
گفتم: «چرا؟ چیزیش شده؟».
گفت: «نمیدونم والا!!!».
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
_____
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 6
بالاخره زهرا آرام شد و راه افتادیم سمت خانه. یک گروه مهمان از تهران داشتیم و سوئیت پر بود. تصمیم گرفتیم یکی از اتاقهای خودمان را در اختیار خانواده ممتحن قرار دهیم تا سوئیت خالی شود.
مستقر شدند و من سریع صبحانه را آماده کردم. دور هم خوردیم و اتفاقا حسابی هم چسبید.
حدود ساعت ۹.۳۰ بود که مهمان های مشهدی ما گفتند: «ما میخوایم بریم گلزار».
گفتم: «حالا خستگی تونو بگیرید، امروزم گلزار خیلی شلوغه، یا عصر بریم یا شب که خلوت تر بشه». ولی مخالفت کردند و خواستند همان صبح عازم گلزار شوند. گفتم: «باشه، پس من ناهار درست میکنم ظهر برگردین». قبول کردند و رفتند حاضر شوند. اما باز صدای جیغ و گریه ی زهرا همه جا را پر کرد. با تعجب پرسیدم: «چی شده؟».
فاطمه خانم گفت: «نمیدونم!!! گریه میکنه و نمیذاره لباسشو عوض کنم».
زهرا را گرفتم و لباس هایش را کمی سبک کردم. حتی پیشنهاد دادم اگر بچه اذیتشان میکند او را پیش من بگذارند و خودشان بروند گلزار. اما فاطمه خانم قبول نکرد و زهرا راهم با خودشان بردند. دختربزرگم که حدودا ۱۴_۱۵ ساله است هم همراهشان راهی شد.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 7
مهمان ها رفتند و من هم دست به کارشدم برای ناهار. باید تا برمیگشتند همه چیز را آماده میکردم. تلویزیون را روشن گذاشتم و حین انجام کارهایم نگاهی به پخش مستقیم گلزار هم می انداختم.
ساعت از ۲گذشته بود و من چشم به راه مهمان ها. قابلمه ها روی گازحوصله شان سر رفته بود و منتظر برگشت زائران حاجی بودند تاحسابی ازشان پذیرایی کنند.
رو به روی تلویزیون نشستم و نوزادم را به آغوش کشیدم. گلزار را نشان میداد. مردم همه شاد وخندان در رفت وآمد بودند. جمعیت زیادبود و موکب ها مشغول مهمان نوازی. چقدرحس خوبی میداد این همدلی آدم ها باهم. لذت میبردم از این شور واشتیاق مردم به حاجی.
ناگهان..
صحنه عوض شد..
چرامردم دارند میدوند؟!
چراتصاویر مشوش شد؟!
نفسم بند میآید، دست هایم دارند میلرزند. شبکه ها را زیر و رو میکنم. شبکه ی خبر زیرنویس میکند درگلزار شهدای کرمان یک کپسول گازمنفجر شده. حتی دارد تعدادمجروحین را هم مینویسد. یک لحظه حس میکنم قلبم کنده شد.اشک هایم به کنترل من نیستند، بی اختیار گریه میکنم و شبکه ها را عوض میکنم. گوشی را بر میدارم و نت را روشن میکنم. همه جا اول نوشته اند کپسول گاز و بعد اعلام شده بمب گذاری. دارم خفه میشوم انگار. بمب!! گلزار!! نه نه، خدایا لطفا همه ی دیده ها و شنیده هایم الکی باشد...
وای، وای، مهمان های مشهدی من!!
ناگهان یادشان میافتم.خدایا رحم کن.
تند تند شماره ی فاطمه خانم را میگیرم. جواب نمیدهد. دوباره میگیرم. و دوباره جوابی نمیشوم.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 8
فاطمه خانم جواب نداد، دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. به بقیه ی دوست و فامیل زنگ میزنم و از سلامتی شان مطمئن میشوم.
اخبارِ فضای مجازی میگوید که دومین انفجار هم اتفاق افتاده. و همین حالم را خراب تر از قبل میکند. صلوات میفرستم و اشک میریزم. گوشی ام مدام زنگ میخورد و دیگرانِ پشت خط میخواهند بدانند من و خانواده ام حالمان خوب است یا نه!
مدتی از بیقراری های من گذشته که در خانه باز میشود. فاطمه سادات (دخترم) آمده با امیرعباس و زینب، و پشت سرشان همسرم میآید داخل. دلم هُری میریزد، پس بقیه کجا هستند؟ فاطمه دهقان و مادرش؟ مادرشوهر و خواهرشوهرش؟ زهرا کوچولو؟
بچه ها توی شوک هستند انگار.
از همسرم میپرسم: «چی شده؟ بقیه کجان؟»
آرام میگوید: «بمب گذاری شده، پیداشون نکردیم...»
حس میکنم هوای خانه برای نفس کشیدن کم است. با ناله میگویم: «حالا چکارکنیم؟»
میگوید: «باید بریم بیمارستان»
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 9
آرام و قرار ندارم، زنگ میزنم به خواهرم که بیاید مراقب بچهها باشد و خودمان راه می افتیم سمت بیمارستان باهنر. توی مسیر از همسرم میخواهم که قضیه را کامل برایم تعریف کند.
بغض دارد، اینقدر که حس میکنم صدایش گرفته. میگوید: «فاطمه سادات زنگ زد که من برم دنبالشون، گفت بچه ها خسته شدن می خوایم بیایم خونه استراحت کنن. منم راه افتادم، نزدیک زیرگذر گلزار که رسیدم دیدم هوا یجوریه. بعضیا دارن می دون. انگار اوضاع به هم ریخته. دیدم فاطمه سادات دست امیرعباس و زینب تو دستشه و سریع اومدن سوار ماشین شدن. گفتم بقیه کجان؟ گفت داشتیم باهم بر می گشتیم. یجایی من و بچه ها افتادیم جلو. یهو یه صدایی بلند شده و گرد و خاک همه جارو پر کرده. وقتی برگشته پشت سرشو نگاه کرده فقط جنازه میدیده و خیابونی که غرق خون بوده. نه میتونسته بچه ها رو بذاره و بره دنبال بقیه، نه میتونسته با بچه ها بره. فقط دست بچه ها رو میگیره و از صحنه دورشون میکنه. من همون موقع رسیدم و اونا اومدن سوار ماشین شدن. مسیرا بسته شده بود، همه جا شلوغ بود، نمیتونستم ماشینو جایی بذارم و برم دنبالشون مجبور شدیم بیایم سمت خونه».
چند دقیقه ای سکوت میکند و بعد میگوید: «بین دوتا انفجار آقای ممتحن از کربلا زنگ زد. خبرو شنیده بود».
اشک هایم انگار باهم مسابقه گذاشته باشند. هنوز اولی از چانه ام نیفتاده دومی خودش را میرساند، بعدهم بقیه.
میگوید: «بهش گفتم بچه هات پیش ما هستن خیالت راحت. گفت خانمم کجاس؟ گفتم امیرعباس و زینب حالشون خوبه. گفت خانمم کجاس؟ گفتم ببین داداش... حرفمو قطع کرد و گفت خانمم کجاس؟ آخرسر گفتم نمیدونم باید برم بگردم دنبالشون».
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
__
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 10
وارد حیاط بیمارستان باهنر شدیم، اینقدر اوضاع بهم ریخته بود که هیچ کس سد راهمان نشد. عصر بود و آفتاب بیجان میتابید. صلوات ها و اشکهایم انگار در هم میپیچیدند.
قدم اول را که به بیمارستان گذاشتم صحنه ای دیدم که تا حالا توی عمرم ندیده بودم. شهدا در کاورهای مشکی و در ردیف های منظم روی حیاط بیمارستان کنارهم چیده شده بودند.
من اینقدر از مرده میترسیدم که حتی برای وداع مادربزرگم جلو نرفته بودم. اما الان وقت ایستادن نبود، وقت ترسیدن نبود. بسم الله گفتم و راه افتادم.
همسرم پرسید: «کجا؟ میخوای چکار کنی؟»
گفتم: «باید پیداشون کنیم، شاید اینجا باشن»
باهم دست به کار شدیم، چندتا کاور را من باز کردم و چندتایی را هم او. دلم داشت کنده میشد. هر کاوری را که باز میکردم اوضاعش خراب تر از قبلی بود. تقریبا صورت ها قابل شناسایی نبودند. نفسم به سختی بالا و پایین میشد. هیچ کدام را درست نمیدیدم. هم جای ترکش ها... هم رد خون... هم له شدگی... خدایا اینجا چه اتفاقی افتاده... 😭
اینطوری نمیشد، باید اسمشان را جایی اعلام میکردیم. دویدیم پشت در سالن اصلی، آنجا نگهبان مانعمان شد و ما خواهش کردیم که اسم ممتحن و دهقان را صدا کند شاید جزو مجروحین باشند، اما بازهم هیچ خبری نشد.
با همسرم گوشه ای ایستادیم تا ذهنمان یاری کند برای پیداکردن راهی. گوشی او زنگ خورد، بین اشک ها و صلوات هایم میشنیدم که میگفت بله بله خودم هستم......شما کجایید؟..... باشه باشه میام الان.
تماس قطع شد، بین آن همه مصیبت لبخندی زد و گفت: «مادر آقای ممتحن بود، مادرشوهر فاطمه خانم».
شادی چنان پیچید توی وجودم که حد و حساب ندارد. گفتم: «کجا بود؟ چی گفت؟».
گفت: «اون سمت خیابون، بیمارستان ارتش. من میرم سراغش توام برو ببین بقیه رو توی مجروحا پیدا میکنی»
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
_______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 10
وارد حیاط بیمارستان باهنر شدیم، اینقدر اوضاع بهم ریخته بود که هیچ کس سد راهمان نشد. عصر بود و آفتاب بیجان میتابید. صلوات ها و اشکهایم انگار در هم میپیچیدند.
قدم اول را که به بیمارستان گذاشتم صحنه ای دیدم که تا حالا توی عمرم ندیده بودم. شهدا در کاورهای مشکی و در ردیف های منظم روی حیاط بیمارستان کنارهم چیده شده بودند.
من اینقدر از مرده میترسیدم که حتی برای وداع مادربزرگم جلو نرفته بودم. اما الان وقت ایستادن نبود، وقت ترسیدن نبود. بسم الله گفتم و راه افتادم.
همسرم پرسید: «کجا؟ میخوای چکار کنی؟»
گفتم: «باید پیداشون کنیم، شاید اینجا باشن»
باهم دست به کار شدیم، چندتا کاور را من باز کردم و چندتایی را هم او. دلم داشت کنده میشد. هر کاوری را که باز میکردم اوضاعش خراب تر از قبلی بود. تقریبا صورت ها قابل شناسایی نبودند. نفسم به سختی بالا و پایین میشد. هیچ کدام را درست نمیدیدم. هم جای ترکش ها... هم رد خون... هم له شدگی... خدایا اینجا چه اتفاقی افتاده... 😭
اینطوری نمیشد، باید اسمشان را جایی اعلام میکردیم. دویدیم پشت در سالن اصلی، آنجا نگهبان مانعمان شد و ما خواهش کردیم که اسم ممتحن و دهقان را صدا کند شاید جزو مجروحین باشند، اما بازهم هیچ خبری نشد.
با همسرم گوشه ای ایستادیم تا ذهنمان یاری کند برای پیداکردن راهی. گوشی او زنگ خورد، بین اشک ها و صلوات هایم میشنیدم که میگفت بله بله خودم هستم......شما کجایید؟..... باشه باشه میام الان.
تماس قطع شد، بین آن همه مصیبت لبخندی زد و گفت: «مادر آقای ممتحن بود، مادرشوهر فاطمه خانم».
شادی چنان پیچید توی وجودم که حد و حساب ندارد. گفتم: «کجا بود؟ چی گفت؟».
گفت: «اون سمت خیابون، بیمارستان ارتش. من میرم سراغش توام برو ببین بقیه رو توی مجروحا پیدا میکنی»
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
_________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 11
خواهرشوهر فاطمه را هم همانجا توی بیمارستان باهنر پیدا کردیم. ترکش خورده بود و حال خوبی نداشت. از کنار لبش تا کنار گوشش بخیه خورده بود و از سرش هم خون میریخت. حتی حافظه ی کوتاه مدتش را از دست داده بود و ما را نمیشناخت!
حالا مانده بود خوده فاطمه و مادرش و زهرا کوچولو.
ساعت ۱۰شب بود و از بس در راهروهای بیمارستان دویده بودم دیگر پاهایم رمق نداشت. دلم شورِ فاطمه و مادر و دخترش را میزد ولی کجا باید دنبالشان میگشتم؟! خدایا مثل همیشه خودت کمک کن...
یکی از پرستارهای بخش کنارم آمد و گفت: «یه مجروح هست که هنوز کسی شناسایی ش نکرده، میخوای ببینیش؟ شاید گمشده ی شما باشه»
هم جسمم خسته بود هم روحم، این همه فشار و اضطراب در یک روز داشت نفس همه ی ما را میگرفت. اینقدر مجروحین با اوضاع خراب از عصر دیده بودم که دیگر تحمل نداشتم. اما چاره ای هم نبود باید فاطمه و بقیه را پیدا میکردیم. بسم الله گفتم و با پرستار همراه شدم.
نمیدانستم چه صحنه ای پیش رو دارم، صلوات لب هایم را رها نمیکرد. درِ گوش خدا التماس میکردم که فاطمه باشد، خیلی هم اوضاع زخمی شدنش وخیم نباشد. زهرا هم زود پیدا شود. یک خبری از مادر فاطمه هم به ما برسد. دلنگران بودم و دستپاچه. تندتند زیرلب دعا میخواندم و در دل با خدا حرف میزدم.
تن خسته ام رسید به آی سی یو، و به من شخصی را نشان دادند که تمام بدنش باندپیچی بود. حتی صورت!
خدایا من چه چیزی را باید اینجا میشناختم؟! این زن هیچ نشانه ای نداشت. باندها چنان دور بدنش گشته بودند که عاشقی دور معشوق.
حیران ماندم. اشک امانم را برید و با بغض به پرستار گفتم: «این که چیزی ازش پیدا نیست، چیو شناسایی کنم؟!».
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
عکاس زهره رضایی
_________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 12
عکس قبل از عملِ خانمِ پیچیده در باندها را به من نشان دادند، نصف صورتش له شده بود انگار 😭 و نصف دیگرش پر از خون بود. پرستار میگفت یکی از پاهایش هم قطع شده.
ویران شدم. نفسم در نمیآمد. نمیفهمیدم فاطمه است یا نه ولی هرکه بود کمر من خم شد برایش. به پرستار گفتم من نمیتوانم تشخیص بدهم و از آی سی یو زدم بیرون. حس میکردم واقعا چندسال پیرتر شدم. مرتب عکس صورت له شده ی زن در ذهنم جان میگرفت و اشک هایم بی وقفه میچکید...
از منزل تماس گرفتند که یکی شبیه زهرا کوچولو پیدا شده و در همان بیمارستان باهنر که ما بودیم بستری است. این خبر برایم مثل یک پارچ شربت آبلیموی خنک بود وسط گرمای ۵۰درجه ی تابستان.
دخترم که زنگ زد گفت: «یه عکس از یه بچه ی همسن زهرا پخش شده که صورتش و بدنش پر خونِ. قابل شناسایی تو نگاه اولم نیست. گفتن کسی همراشم نبوده. ما نتونستیم بفهمیم زهراس یا نه! ولی امیرعباس همین که عکسو دید گفت این آبجی منه. حالا شما برو همونجا دنبالش ببین زهراس یا نه».
سر از پا نمیشناختم و اینقدر این طرف و آن طرف رفتم تا فهمیدم دختر بچه ی توی آن عکس زهرا ممتحن است. زهرایی که کمرش میزبان ترکش های زیادی شده. زهرایی که خونریزی داخلی کرده. زهرایی که خانم دکتری داوطلبانه عملش کرده و جلوی خونریزی داخلی را گرفته که بچه زنده بماند.
سر به آسمان گرفتم و از ته دلم گفتم الهی شکر...
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
___
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 13
آن شب لعنتی به هر سختی ای که بود تمام شد ولی ما هنوز دوتا گمشده داشتیم. فاطمه و مادر فاطمه پیدا نشده بودند و همین سنگینی حادثه را هر لحظه روی شانه های ما بیشتر میکرد.
فردای روز انفجار آقای ممتحن خودشان را از کربلا رساندند کرمان. بقیه ی فامیل هایشان هم از مشهد آمدند.
جریان آن زن سر تا پا باندپیچی شده را برایشان تعریف کردم و ایشان خواستند که او را ببینند. رفتیم بیمارستان و آقای ممتحن برای شناسایی رفتند آی سی یو. حس میکردم عقربه های ساعت تکان نمیخورند. دنیا ایستاده بود. انگار من و همه ی در و دیوار بیمارستان چشم و گوش شده ایم که بدانیم آن زن فاطمه هست یا نه؟!
دلم شور میزد. نه... شور... نه، شاید هیجان بود. شاید هم غصه ی قاطی با هیجان. اصلا نمیفهمیدم اسم این حس لعنتی چیست، فقط داشتم دیوانه میشدم. دلم میخواست آقای ممتحن بیاید و بگوید فاطمه نبود، ان شاءالله که حالش خوب است و جای دیگری بستری ست. اما خودم میدانستم که فاطمه جای دیگری بستری نیست. اسمش در هیچ بیمارستان و سردخانهای ثبت نبود...
در باز شد و همسر فاطمه بیرون آمد. از شدت اضطراب هیچ حرف و کلمه ای روی زبانم نمیچرخید. آرام گفت: «خودشه، از خال روی گردنش شناختم».
فکرکنم قلبم چند لحظه ای از تپیدن افتاد. هوای بیمارستان برایم کم بود دوست داشتم بروم بیرون از کره ی زمین، جایی که هیچ خبری وجود نداشته باشد.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 14
حالا همه پیدا شدهاند به جز خانم مریم قوچانی (مادر فاطمه). همسر و دختر و پسرهایش از مشهد آمده بودند. بااصرارهای ما پیرمرد که خیلی هم آدم اهل دل و باصفایی ست ماند خانه کنار زینب و امیرعباس. دختر و پسرهایش هم بیمارستان های کرمان را زیر و رو کردند به دنبال مادرشان.
آخرسر بهشان گفته بودند دو نفر مجهول الهویه داریم، آن هم در سردخانه ی بیمارستان...
پسرها داوطلب شده بودند برای شناسایی، اما مسئولین سردخانه اجازه نداده بودند و اعلام کردند شناسایی فقط با آزمایش دی اِن اِی. آنجا بود که فرزندان خانم قوچانی متوجه شده بودند مجهول الهویه های سردخانه شاید صورت یا بدنی نزدیک اربٱ اربا داشته باشند.
نمیدانم آن لحظات چه بر قلب و روحشان گذشته اما یکی از پسرها داوطلب میشود که همان پیکر غیر قابل شناسایی را ببیند، شاید همین پیکر نشانی از مادرشان داشته باشد... 😭
بعد به ما خبر دادند که یکی از همان بی نام و نشان های خفته در کاورِ سیاهِ سردخانه، مادرشان است. که پسرش از روی آستین های مانتو او را شناخته بود. غم های این حادثه انگار تمامی نداشت.
پیکر خانم قوچانی را آماده کردند برای انتقال به مشهد و دفن در جوار امام رضای مهربان.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 15
مراحل انتقال پیکر خانم قوچانی داشت انجام میگرفت و در کنارش فکری هم باید برای فاطمه میشد. فاطمه ای که ضریب هوشی اش ۸ بود اما بعد از عمل شد ۳! فاطمه ای که انگار حیاطش را دستگاه ها پیش میبردند تا خودش. فاطمه ای با جسم خسته و مجروح.
رفتم آی سی یو دیدنش. البته که چیزی دیده نمیشد و باندهای سفید سر تا پایش را پوشانده بودند. بغضم را قورت دادم و محکم جلوی اشک هایم ایستادم. سر گذاشتم کنار گوشش و گفتم: «فاطمه خانم تورو خدا پاشو، برات از اون قوّتوهای خوشمزه ی کرمونی درست میکنم. از همونا که دوست داشتی. اصلا پاشو میخوام لهجه مونو بهت یادم بدم مگه دوستش نداشتی؟»
مقاومتم تمام شد و با صورت خیس از اشک از آی سی یو بیرون آمدم. پچ پچ پرستارها را میشنیدم که امیدی به زنده ماندن فاطمه نداشتند. ضریب هوشی هم واقعا دلگرم کننده نبود.
حالا جسم فاطمه روی تخت بیمارستان بود و زودتر باید درباره اش تصمیم گیری میشد. اما کی جرات داشت به آن مرد عاشق (آقای ممتحن) بگوید بیا به این حیات دستگاهی معشوقه ات پایان بده!!!سخت بود اما باید کم کم موضوع را پیش میکشیدیم.
تشییع خانم قوچانی نزدیک بود، زهرا کوچولو باید عمل میشد، و ماهم باید با آقای ممتحن صحبت میکردیم. خدا باید صبر همه مان را چند برابر کند.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 16
به هر سختی و جان کندنی که بود مسأله را با آقای ممتحن مطرح کردیم. خیلی سفت و سخت مخالفت کرد، حق هم داشت. چه کسی میتواند راحت پایان زندگی عزیزترینش را بپذیرد؟ چه کسی میتواند همان لحظه ی اول پیشنهاد قطع دستگاه ها را قبول کند؟
با یک لحن خاصی که شاید ته مایه ی التماس داشت، گفت: «همین که نَفَسش بالای سر من و بچه ها باشه بسه». غرور مردانه اش نمیگذاشت اشک هایش را ببینیم اما میفهمیدم که توی دلش غوغاست. میفهمیدم از درون شکسته. میخواستم بگویم این نفسی که میگویید هم مال خودِ فاطمه نیست، مال دستگاه هاست. ولی چیزی نگفتم، درواقع چیزی نداشتم که بگویم.
یک چفیه ی عربی برداشت و همراه همسر و برادر من رفتند گلزار. شاید میخواست با حاج قاسم مشورت کند یا شاید به یک خلوت با شهدا نیاز داشت.لحظه های سخت و وحشتناکی بود. تصمیم هم تصمیم بزرگی بود.
برادر آقای ممتحن زینب و امیرعباس را با خودشان بردند مشهد. زهرا کوچولو هم بیمارستان بود و بهانه میگرفت.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
عکاس زهره رضایی
___________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 17
بالاخره تصمیم گرفت، یک تصمیم سخت. قطع دستگاه ها از پیکر فاطمه و قبول شهادت...
قبل ترها باهم حرف زده بودند و قرار شده بود که هرکس زودتر از دنیا رفت و شرایطش بود، دیگری اعضای بدنش را اهدا کند. و حالا قرعه ی عملی کردن این کار سخت به نام آقای ممتحن افتاده است.
روز حادثه وقتی از گلزار حرکت می کنند زهرا کوچولو خواب بوده و فاطمه او را روی شانه ی راست خودش گذاشته. نزدیک زیرگذر که میرسند فاطمه خسته میشود و بچه را جابهجا میکند. زهرا بین خواب و بیداری میآید روی شانه چپ مادر. و چند ثانیه بعد انفجار اتفاق میافتد.
چون زهرا کوچولو سمت چپ مادر بوده، ترکش ها به کمر او میخورند و قلب فاطمه سالم میماند. به لطف خدا کلیه ها و کبد هم سالم مانده بودند. حالا میماند یک امضا از طرف آقای ممتحن و اهدای اعضای بدن فاطمه.
شبِ قبل از امضا، به دیدن همسرش رفت. او میرفت و من به شب خواستگاری شان فکر میکردم. شبی که حتما با وسواس بهترین لباس هایش را پوشیده و برای بردن دل فاطمه تمام تلاشش را کرده بود. و فاطمه هم لابد چادر سفید گلداری پوشیده و مثل همیشه سر به زیر گوشهای نشسته بوده. حالا هم آقای ممتحن چفیه ای که به مزار خیلی از شهدا تبرک کرده بود را برداشته و رفته. شاید بهترین لباس این روزهایش همین باشد. و فاطمه هم عین شب خواستگاری سفید پوشیده ولی این بار سر تا سر. حتی، صورت زیبایش...😭
من رفتم کنار زهرا کوچولو، بیتاب بود. یعنی همه ی ما مثل زهرا بیتاب بودیم...
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 18
در رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود 💔
و این روایت دیگر ادامه ندارد.....😔
📝 زهرا السادات اسدی
عکاس زهره رضایی
___________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
اولین شهیده
🇮🇷عضو گردان امام حسین(ع) بودم. چند وقتپیش باید میرفتیم ماموریت اما مادرم راضی نمیشد. نگران شهید شدنم بود. به مادرم گفتم:«مادر چی بهتر از شهید شدن. شهید شدن لیاقت میخواد.»
خواهرم لیلا خیلی آدم ریز بینی بود. حرف که میزدی خوب دقت میکرد. گفت:« برای شهید شدن چیکار باید کرد؟»
گفتم:« آدم باید توی قلبش شهادت رو جا بده. دنبالش باشه.»
🍂بهش گفتم:« حاجقاسم وقتی دستش رو میگیره به ضریح و اینطور اشک میریزه، یعنی داره التماس میکنه. التماس میکنه برای شهادت.»
🍃لیلامونم انگار دنبال راه میگشت. به پدرم گفته بود:« کاش من پسر بودم. کاش منم میتونستم شهید بشم.»
آخرشم رسید. راهش رو پیداکرد. شد اولین شهید زنِ روستامون. خوش به سعادتش!
🥀شهیده لیلا غلامعلیزاده، رفسنجان
📝نویسنده: زینب کردستانی
🖋راوی: زهرا صفری
_
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
«خونه سِر کوچه»
🌟میگوید زینب ننو صدایم میکرد. شما هم اگر دوست دارید ننو صدایم کنید. میگوید زینب یکدفعه عوض شد. یکدفعه جنس حرفهایش زلال شد، مثل آب چشمه. ننو میرود توی فکر. شاید دارد دنبال یک علتی توی گذشته میگردد.
🍂 میرود توی خاطراتش. از سختی گذشته حرف میزند. از پدربزرگ خودش میگوید. آن روزها که هیچ امکاناتی نبود. آب لوله کشی نبود. میگوید مردم اسم خانهمان را گذاشته بودند "خونه سِرکوچه". چون پدربزرگش یک مشک بزرگ داشته که از قنات بالای ده برای همه آب میآورد. هرتشنهای از کنار خانهمان رد میشد با مشک پدربزرگ سیراب میشد.
به گمانم یک سرنخی در گذشته پیدا کرده که میخندد و میگوید: «اَ وقتی زینب شهید شده، انگاری دوباره او مشک آقاجونم به راه شده، اسم خونه سِر کوچه دوباره سِر زبونا افتاده»
📝راوی: زهرا یعقوبی
🥀شهیده زینب یعقوبی
روستای کهنوج معزآباد
_____
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
«برا دوست و غریب»
👜کیف را گذاشت مقابلم گفت، برش دار، خیلی سنگین بود
بغض کرد و کنارم نشست و گفت: از شلمچه رسیده بود این ساک تو دستش بود هن و هن کنان اومد تو خونه.
گفتم، محمدعلی اینها چی ان؟
گفت، خاک از شلمچه آوردم خاک شهدایی هر کی از هم ولایتی ها و غریبه ها به رحمت خدا رفتن از این خاک بدید بریزن گوشه کفن شون تا شب اول قبر نور بشه براشون.
گفتم این همه من گوشه خونه نگه دارم تا یه روزی؟
گفت، ننو اینا تبرکن گوشه خونه هم باشن خوبه.
🍂"ننو محمدعلی گفت، اولین نفر خودش بود که خاکها برا شب اول قبرش نور شدن"
📝راوی: رحیمه ملازاده
🥀شهید محمدعلی مرادی
_____________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman