eitaa logo
تنها مسیری های استان سیستان و بلوچستان
424 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
76 فایل
جهت انتقاد ، پیشنهاد و ارائه ی مطلب با آیدی زیر ارتباط برقرار کنید 👇👇👇 @Reyhaneh8067 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهد شد 🌹☘🌹☘🌹☘🌹 باما همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/1367736352C2e599872c6
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 کار تمیز فرهنگی یعنی این حرکت شهید هاشمی نوجوان‌ که بود کلاسِ زبان می‌رفت. هم از بقیه‌ی بچه‌ها قوی‌تر بود، و هم شاگرد اولِ مدرسه... دمِ درِ خونه‌شون تابلویی زده ، و روی اون نوشته بود: کلاسِ تقویتی درسِ زبان در مسجدِ امام علی علیه‌السلام؛ ساعت دو تا چهار ؛ هزینه‌ی هر ساعت ده تا صلوات؛ قبولی با خدا... علی با برگزاریِ این‌ کلاس خیلی از بچه‌هایِ محل رو جذبِ مسجد کرد... 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید علی هاشمی 📚منبع: کتاب هوری ، صفحه ۱۴ @Tanhamasir_Sb
شهیدی که نمی‌خواست همرنگ جماعت باشد تا سفره‌ی ناهار پهن شد، اذان گفتند. عبدالعلی بلند شد تا نمازش رو اولِ وقت بخونه. یکی از اهلِ خانه بهش گفت: شما هم مثلِ همه سـرِ سفـره بشین و بعداً نمـاز بخوان...عبدالعلی خندید و گفت: چرا بقیه مثلِ من اول نمازشون رو نمی‌خوانند و بعد ناهار نمی خورند؟!!! 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید عبدالعلی ناظم‌پور 📚منبع: کتاب همسفر تا بهشت ۵ ، صفحه ۶۹ @Tanhamasir_Sb
🌺 کاش مانند این شهید مهربان باشیم... از همان کودکی لباس‌های اضافی رو برمی‌داشت و به عشایر می‌داد. می‌گفت: مادر! شما که بیش از دو تا چادر نیاز نداری. یکی برای داخلِ خانه ، یکی هم برای بیرون؛ مابقی‌اش رو ببخش ... نیمی از هفتـه درس می‌خـوانـد ، نیمی رو کار می‌کـرد، درآمدش رو هم صرفِ کارهای خیر و خـداپسند می‌کرد... . 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محسن خسروی 📚منبع: کتاب همسفر تا بهشت۴ ، صفحه ۹۲ @Tanhamasir_Sb
🌺 رزمنده‌ای که با کارش ، اسیر عراقی را شگفت‌زده کرد... تیربارچیِ ما بسیجیِ جوانی بود که فقط سه مـاه آموزش دیده بود. اسیرِ عراقی با دست او را نشان می‌داد و با حرص می‌گفت: هفت سـال است در ارتش عراق تیربارچی هستم، اما جلویِ شجاعتِ این جوان کم آوردم... 📚منبع: کتاب « راهنمای زائرین راهیان نور » ، صفحه ۸۴ @Tanhamasir_Sb
✍ فرمانده‌ی خاکی یعنی این ... : رفتم دستشویی و دیدم آفتابه‌ها خالیه. تا رودخانه‌ی هور فاصله‌ی زیادی بود و نزدیکتر هم آب پیدا نمی‌شد. زورم می آمد این همه راه رو برم برای پُر کردنِ آفتابه. به اطرافم نگاه کردم و یک بسیجی دیدم. بهش گفتم: دستت درد نکنه! میری این آفتابه رو آب کنی؟ بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت تا آب بیاره. وقتی برگشت ، دیدم آبی که آورده کثیفه. بهش گفتم: برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب برمی‌داشتی، تمیزتر بودا... دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آبِ تمیز آورد. بعداً که اون بسیجی رو شناختم، شرمنده شدم. آخه ایشون آقا مهدی زین الدین بود؛ فرمانده‌ی لشکرمون.... ✍خاطره از زندگی سردار شهید مهدی زین‌الدین 📚منبع: کتاب آقا مهدی، صفحه ۹۹ @Tanhamasir_Sb
✍ پایانِ قشنگ زندگیِ شهیدی که با قرآن انس داشت ، به روایت شهیدی دیگر شهید سید مهدی اسلامی‌خواه می‌گفت: تار و پود و وجودِ حسن قدومش رو قرآن فرا گرفته بود. یک روز چند قدمی‌اش ایستاده بودم ؛ دیدم داره قرآن می خونه. گلوله ای اومد و بدنِ حسن قطعه قطعه شد. سـرش هم از پیکرش جدا ، و روی زمین افتاد. امـا تا چند لحظه لب هایِ قشنگش به هم می خورد و قـرآن می خواند... 📌خاطره ای از زندگی شهید حسن قدومش 📚منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه 61 @Tanhamasir_Sb
✍ پایانِ قشنگ زندگیِ شهیدی که با قرآن انس داشت ، به روایت شهیدی دیگر شهید سید مهدی اسلامی‌خواه می‌گفت: تار و پود و وجودِ حسن قدومش رو قرآن فرا گرفته بود. یک روز چند قدمی‌اش ایستاده بودم ؛ دیدم داره قرآن می خونه. گلوله ای اومد و بدنِ حسن قطعه قطعه شد. سـرش هم از پیکرش جدا ، و روی زمین افتاد. امـا تا چند لحظه لب هایِ قشنگش به هم می خورد و قـرآن می خواند... 📌خاطره ای از زندگی شهید حسن قدومش 📚منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه 61 @Tanhamasir_Sb
🌺 رفتارِ جالبِ فرمانده‌ی شهید در میدانِ‌جنگ در عملیاتِ بازی‌دراز هلی‌کوپترهایِ بعثی مستقیم به سنگرِ بچه‌ها شلیک می‌کردند. اوضاع وخیم شده بود. یکی رفت سراغِ فرمانده‌مون (شهیدوزوایی) و با ناراحتی گفت: پس این نیروهایِ کمکی چرا نمیان؟ چرا بچه ها رو به کشتن میدی؟ دیدم شهید وزوایی سرش رو به سمتِ آسمان گرفت و با صدایِ بلند این آیه رو خوند: أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ ... بچه ها هم با فرمانده این آیه رو فریاد زدند. یهو دیدم یکی از هلی‌کوپترهایِ بعثی اشتباهی تانکِ خودشون رو زد. چند لحظه بعد دو تا از هلی‌کوپترهایِ بعثی با هم برخورد کرده و منفجر شدند... 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محسن وزوایی 📚منبع: سالنامه یاران ناب ۱۳۹۱ @Tanhamasir_Sb
🌺 شهیدی که زندگی‌اش را فدای امام حسین علیه‌السلام کرد... ایام محـرّم که می‌شد، سید منصـور تمام دارایی خود‌ش رو می‌داد به تکیه‌ی محل ، و خرجِ مراسم عزاداری حضرت سیـدالشهدا علیه‌السلام می‌کرد. وقتی هم بهش اعتـراض کردم ، گفت: بـرای امـام حسیـن علیه‌السلام ، دادنِ سـر و جان هم کم است، چه رسد به پول ... 🌹خاطره‌ای از زندگی شهید سیدمنصور جوادیون اصفهانی 📚منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه ۱۲۶ @Tanhamasir_Sb
🌺 امام حسین علیه‌السلام شناسنامه‌ی ماست... داشتیم پیکر شهدامون رو با کشته‌های بعثی تبادل می‌کردیم که ژنرالِ عراقی گفت: چند تا شهید هم ما پیدا کردیم، تحویل‌تون میدیم. یکی از شهدایی که عراقی‌ها پیدا کرده بودند، پلاک نداشت. سردار باقرزاده پرسید: از کجا می‌دونید این شهید ایرانیه اینکه هیچ مدرکی نداره! ژنرال بعثی گفت: با این شهید یک پارچه قرمز رنگ پیدا کردیم که روی اون نوشته بود: یا حسین شهید... فهمیدیم ایرانیه 🌹منبع: آسمان مال ماست ( کتاب تفحص) صفحه ۳۷ @Tanhamasir_Sb
🌺 دانشمند شهیدی که بارها دست به دامن امام حسین علیه‌السلام شد با چند نفر از بچه‌های دانشگاه یه قرار گذاشته بود. صبح‌های پنجشنبه می‌رفتند گلزار شهدا و زیارت عاشورا می‌خواندند. مصطفی و بچه‌های دست‌اندرکارِ انرژی‌هسته‌ای، در کنار همتِ بالا و تلاش ، تـوسلِ دائمی داشتند و قبل از اولین گازدهی، کنارِ دستگاه‌ها زیارت عاشورا می‌خواندند... . ⚘خاطره‌ای از زندگی دانشمند شهید مصطفی احمدی‌روشن 📚منبع: یادگاران «کتاب شهیداحمدی‌روشن» ، صفحه ۲۷ @Tanhamasir_Sb
🌺 آرزوی مادر محقق؛ و شهیدش فدایِ امام حسین(ع)شهید شد در حال شیردادن به مسعود که 6 ماهه بود، داشتم تعزیه می‌دیدم. یهو دلم شکست و اشکم جاری شد. گفتم: خدایا! کاش فرزندی داشتم که در راه امام حسین(ع) فدا شود... اشک چشمم ناخواسته به دهان مسعود چکید ... سال ۶۶ مسعود شهید شد و بدنش مثل امام حسین(ع) تکه تکه گردید. آن شب خوابِ تعزیۀ سالها پیش را دیدم، در عالمِ خواب مسعود توی آغوشم بود که ناگهان پر کشید و به یاران امام حسین(ع) پیوست... 🌹خاطره‌ای از زندگی شهید مسعود اصلاحی 📚منبع: کتاب حدیث عشق، صفحه ۱۹ @Tanhamasir_Sb