#گپ_روز
#موضوع : «به رفتار خدا فکر کن»
✍️ آنقدر در زندگیاش درد کشیده بود، که انگشت به هر جای خاطراتش میزدی، صدای درد میداد.
• گاهی فکر میکردم با خودم، چه صبری دارد که توانسته تا امروز دوام بیاورد. اما چند روزی بود که صبرش ته کشیده بود، له شده بود انگار! به او حق میدادم بیش از خودش حتی.
جایی که پای نشانه گرفتن آبرویت به میان میآید تحملش سختتر از چیزهای دیگر است!
• آنقدر بهم ریخته بود که حس میکردم هیچ کاری جز امضا کردن مرخصیاش از دستم برنمیآید. باید میرفت تا با این درد، زایمان کند. همان قسمت از «خودش» که تاول زده بود را تُف کند بیندازد بیرون و راحت شود برای همیشه...
• رفت و من تا صبحِ فردا انگار تمام لحظههایم را لاینقطع برایش دعا میکردم.
صبح باور نمیکردم بیاید، اما آمد!
سبک و پوست انداخته و آرام! یک لبخند پنهانی هم ته نگاهش بود.
• آمد نشست کنارم و بیآنکه بپرسم گفت:
از اینجا که رفتم، مستقیم خودم را رساندم حرم!
نمیدانم چقدر طول کشید تا هق هق زدنم تمام شد و چشمهایم کمکم به محیط باز شد. سرم را تکیه دادم به دیوار و خیره شده بودم به دیوار روبرو، و به علت این اتفاق فکر میکردم. من تمام عمر سعی کرده بودم با کمترین حاشیه زندگی کنم، حکمت این اتفاق در چه بود که اینچنین جانم را زخم کرده و آرام نمیگیرد؟
یک عالمه فکر از ذهنم گذشت تا اینکه چشمم افتاد به تصویر خودم!
من بودم در یک تکهی کوچک از آینهکاری دیوار روبرو.
دقیقتر که نگاه کردم دیدم هیچ آینهی کاملی در این دیوار کار نشده، همه خرده آینهاند و تکه تکه! و همین تکههای بندانگشتی دارند مرا نشان خودم میدهند.
انگار در یک لحظه، همان مُشتی که ناخنش را در قلبم فرو کرده بود و هیچ جوره رها نمیکرد ناگاه رها کرد این دل بیصاحب مرا... . و من راحت شدم!
✘ اینجا تکه تکه ها را میخرند و قیمتیاش میکنند.
در این دستگاه تا تمام تو را نگیرند و به کوچکترین قطعهها تبدیل نکنند، کاربردی نخواهی داشت. باید بایستی و ببینی کدام طرف روحت تراش میخواهد، برنامه بریزند و تراشت بدهند و لایق این دستگاهت کنند.
همین فهم، مرا راحت کرد و قلبم را آزاد! بخشیدمشان و تمام.
• گفتم : حمد مخصوص خدائیست که هدایت میکند آنکس را که در رفتار خدا تفکر میکند و رد نشانههایش را میگیرد و میرود تا میرسد به او.
الحمدالله...
با قدرت برخیز که کارهای بزرگی انتظار این تکه آینه را میکشند.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانسیستانوبلوچستان ⇩
@Tanhamasir_Sb
#گپ_روز
#موضوع : «عاشقها شبیهِ عشقشان میشوند، شبیهِ معشوقشان»
✍️ به حاج بابا معروف بود در روستای خودشان.
از نگاه من چهرهاش با همه فرق داشت، نگاهش هم همینطور. لباس پوشیدنش هم همینطور، او فقط پیراهن سفید میپوشید.
• گهگاهی که به آن روستا میرفتیم و با نوههایش بازی میکردم و بیشتر میدیدمش، با خودم فکر میکردم او خوشگلتر از همهی پیرمردهای دنیاست. چیزی داشت که بقیه نداشتند انگار ...
• دو تا دختر داشت و چند تا پسر! جانش میرفت برای دو تا دخترش.
دختر اولش که در جوانی در یک تصادف به رحمت خدا رفت، همه فکر میکردند قلب حاج بابا کشش این مصیبت را نداشته باشد.
با همهی کودکیام یادم هست وقتی رفتیم به روستایشان، با همان پیراهن سفیدش دم در ایستاده بود و به مهمانانش خوشآمد میگفت.
• من خوب یادم میآید که بزرگترها درموردش حرفهای خوبی نمیزدند و سنگدلش میخواندند. اما من میدانستم او سنگدل نیست اتفاقاً خیلی هم مهربان است.
• این حرفها را با اینکه باور نکرده بودم ولی علامت سؤالش در ذهن من ماند تا ...
• تا اینکه چند سال بعد دختر دومش با سرطان سختی از دنیا رفت.
اینبار که همه از قبل چنین وداعی را پیشبینی میکردند منتظر بودند عکسالعمل حاج بابا را ببینند.
من نوجوان شده بودم و بهتر میتوانستم شرایط دور و برم را تحلیل کنم. اینبار با میل خودم همراه شدم با جمع، برای عرض تسلیت!
و باز هم همان صحنه را دیدم ...
• حاج بابا با همان پیراهن سفید دم درب حیاط ، متین و سنگین ایستاده بود. میشد کوه درد را روی شانههایش حس کرد، ولی این کوه درد اَبروانش را خم نکرده بود.
• پدرم در آغوشش کشید و گفت؛ کمرمان شکست از این مصیبت! خدا صبرتان بدهد!
گفت : لا یوم کیومک یا اباعبدالله (ص)
خدا را هزار بار شکر که شما را شریک درد من قرار داد، و امان از درد کمرشکن زنی که کسی شریکش نشد! و اشک از کنار چشمانش لیز خورد و پشت هم چکید.
• اینبار حاج بابا در تیررس تهمتهای بالاتری از مردم قرار گرفت، چون خودش دخترش را داخل قبر گذاشت با همان پیراهن سفیدش که حالا خاکی و گلی شده بود و خودش برایش تلقین خواند و اصلاً هم شیون و ناله نکرد.
• و من آن روز مطمئن شدم حاج بابا از همهی پیرمردها خوشگلتر است!
اما امروز علت اطمینانم را میفهمم.
√ عشق حاج بابا از همه خوشگلتر بود، که او را از همه خوشگلتر و قویتر و مَردتر کرده بود.
دردِ بزرگتر که به جانت بیفتد آنقدر قابل احترام میشود که دردهای کوچکتر را قورت میدهی تا از آن درد بالا نزنند!
قدشان از آن درد بزرگتر نشود!
بروز و ظهورشان از آن درد واضحتر نشود.
حاج بابا عاشق بود و دلش نمیخواست جلوی خدایی که خاندان نبوت و ولایتش را با دردهای بزرگ صیقل داد، از دردهایش نق نق کند.
حاج بابا خوشگلترین پیرمرد دنیا بود، اما مردم این را نمیدانستند!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانسیستانوبلوچستان ⇩
@Tanhamasir_Sb
#گپ_روز
#موضوع : «نقطه هدف شیطان، شادی ماست»
✍️ از خستگی احساس میکردم سلولهایم درد میکنند!
جمع و جور کردم و کارهای فوری را بستم و بقیه را گذاشتم برای فردا و رفتم بسمت خانه.
• برخلاف همیشه که بچهها دم در منتظر ایستاده بودند و تا درب آسانسور باز میشد خودشان را پرت میکردند در آغوشم، اینبار زنگ زدم تا در را باز کنند.
• در باز شد و انگار موجی از یک انرژی عجیب و غریب کوبید به صورتم، حس کردم که قبل ورود من اینجا اتفاق خوبی جریان نداشته است، اما به روی خودم نیاوردم!
• یک چای پررنگ ریختم و نشستم تا شاید کمی از حجم خستگی ام کمتر شود. دیدم هر دویشان آمدند دوطرفم نشستند و گفتند: مامان ما باهم دعوا کردیم!
• تعجب کردم، کمتر پیش می آمد دعوا کنند، بیشتر شکایت ما از بازیها و خنده های پرسروصدایشان بود.
ابروهایم را به علامت تعجب بالا بردم و گفتم : عجب، از شما بعید بود، چرا ؟
توضیح دادند و متوجه شدم، در برنامه فردایشان مشکلاتی پیش آمده که یکی نمیتواند به نفع دیگری کنار برود!
• گفتم : هردویتان حق دارید ولی این مسئله را فقط خودتان میتوانید حل کنید. بیشتر فکر کنید تا راهش را پیدا کنید.
• یکی شان اما حالش از این دعوا همچنان بد بود و شیطان در حال رفت و آمد روی اعصابش... نق میزد و به زمین و زمان گیر میداد!
سعی کردم نشنیده بگیرم، آنقدر که خودش آمد و گفت: مامان من حالم خوب نیست لطفاً راهکاری بده!
• گفتم : برو و از داخل کیفم صحیفه جامعه را بیاور.
دوباره نقی زد و با بیمیلی رفت کتاب را آورد و داد دستم.
بازش کردم و دعای ۴۸ (دعای رفع وسوسه) را باز کردم و دادم دستش، گفتم این دعا فقط دو خط است، بنشین و فقط فارسی اش را بخوان!
با اکراه گرفت و خواند و بست و رفت داخل اتاقش...
• ساعت حوالی ده شب بود، کم کم داشت خوابم میبرد که آمد کنارم نشست و گفت : خوابی؟
گفتم : نه مامان.
گفت : مامان شما جادوگری؟
گفتم : چطور؟
گفت : آن دعا که دادی فارسی بخوانمش تمام فشار ناشی از دعوا را از من برداشت! مگر میشود همچین چیزی ؟ من حالم بعد از آن خوبِ خوب شد.
✘ گفتم : شیطان، یک چیز برایش مهم است و فقط یک هدف را دارد، که «شادی» ات را بگیرد. انسانی که شاد نیست در اوج نعمت هم باشد، لذت و بهره ای ندارد، و انسانی که شاد است در قلب بلا و مشکلات هم آرام و امیدوار است.
وقتی باهم دعوا کردید، یک جهنم بود که اتفاق افتاد، باید زود خاموشش میکردید و تمام!
ولی شیطان با مرور دعوا دهها بار همان اثر دعوا را دوباره در درون تو تولید کرد
تا همچنان اعصابت خرد باشد و نشاط و آرامش نداشته باشی!
امام سجاد علیه السلام متخصص معصوم است دیگر، که از سمت خداوند نمایندگی مراقبت و سلامت روح انسانها را دارد.
میداند ساختار روح تو در چنین شرایطی به چه جنس کلمات و ارتباطی با خدا نیاز دارد که تو را از حصر شیطان بکشد بیرون، و پرت کند در آغوش خدا تا آرام شوی!
گفت : چجوری مامان؟
گفتم : همانجوری که وقتی تب میکنی، پزشک نسخه اش را بر اساس شناختی که از بدنت دارد، می نویسد و درمانت میکند.
• شبیه لذت یک معمای حل شده، بغلم کرد و گفت : خیلی دوستت دارم مامان!
گفتم : منم بی نهایت دوستت دارم ... ولی خدایی که چنین روندی را برای سلامت تو طراحی کرد خیلی خیلی بیشتر از من دوستت دارد.
یادت باشد «شادی» حیثیت مؤمن است!
باید دائماً دستش را بدهد به خدا و نگذارد شیطان شادی اش را بدزدد.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانسیستانوبلوچستان ⇩
@Tanhamasir_Sb
#گپ_روز
#موضوع :کمی زندگی را سادهتر بگیریم!
✍️ سالها پیش در روابط کاری و پر رفت و آمدی که در سازمانشان داشت، دچار یک اشتباه شد.
یک رابطهی عاطفی اشتباه میان او و یکی از همکاران خانم شکل گرفت، و از آنجا که هر دو آدم باتقوایی بودند، به محض اینکه خود را در چنگ شیطان اسیر دیدند، تلاش کردند که این وابستگی را پاره کنند و به زندگی عادی برگردند!
• سالها بود میشناختمش و ادب و حیا و متانتش برایم تحسینبرانگیز بود. روزی هم که آمد و برای حل این مسئله کمک خواست، ذرّهای از ارزش و وزن باطنیاش در نگاه من کم نشد.
« شیطان خیلی جاها می آید و آنقدر ساختارمند و برنامهریزی شده و دقیق نفوذ میکند که اصلاً معلوم نیست اگر همین کار را با خودت کرده بود، جانِ سالم از مهلکهاش بدر میبردی یا نه؟»
خلاصه اینکه آمد و اتفاق را شرح داد و از استاد کمک گرفتیم و کمکم از این وابستگی شیطانی رها شد و با این تولد دوباره، ضعفهای دیگری هم در او به قدرتهای بزرگ تبدیل شد.
• اما شیطان، کارش ایجاد مشغله است دیگر!
خیلی قسم خوردهتر و جدیتر از ما، هدفش را باور کرده و دارد برای بندگان خدا «تلهی ظلمت» میگذارد تا خدای نکرده عاشق نور نشوند و کارشان با خدا به خلوتهای دونفره نرسد.
« میدانستم بعد از این رهایی، حالا نوبت ماهیگیری شیطان است از ماجرای گذشته!»
۱• گاه میآید و حمله میکند به خودت تا با یادآوری گذشته ناامیدت کند از فکرها و برنامهها و عاشقیهای بزرگ.
۲• گاه هم به اطرافیانت تا با «عدم اعتماد» و «ناامنی» نسبت به تو هم حال خودشان را خراب کنند و هم حال تو را... و این را بوضوح میدیدم.
✘ و اینجاست که یک همسر وفادار و عاشق، یک فرزند عاقل و باحیا، یک رفیق دلسوز، و یک مدیر کاربلد، به جای آنکه گذشته را مرور کند و به جان خودش و دیگران دائماً خنجر بزند، تازه به دنبال ضعفهای خودش میگردد در این ماجرا!
«من کجا اشتباه داشتم و دارم که اگر نبود ضعفهای من، این اتفاق برای عزیزِ من نمیافتاد؟
√ اگر عزیزی از ما خطایی کرد و نتوانستیم جوری فراموشش کنیم، که گویی هرگز اتفاق نیفتاده بود؛ ما مقصریم!
√ اگر عزیزی از ما خطایی کرد و سهم خودمان را از آن خطا پیدا نکردیم و جبرانش نکردیم؛ ما مقصریم!
√ اگر عزیزی از ما خطایی کرد و هنوز مجبور است جانب ما را ویژه نگهدارد تا نکند خنجرهای گذشته در دستان ما، روحش را دوباره زخم کند؛ ما مقصریم!
※ چون ما به سبب غلبهی «منیّت» و «خودخواهی»مان نتوانستیم در دل این ماجرا «به اسم ستار خدا مشرّف شویم» و
✘اینجاست که اتفاقات گذشته «قدرت مهرورزی و اعتماد و ابراز عشق» به عزیزان مان را از ما سلب میکنند!
کمی زندگی را سادهتر بگیریم!
گذشتهها هم سادهتر جبران میشوند، هم زودتر به قدرت تبدیل میشوند!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانسیستانوبلوچستان ⇩
@Tanhamasir_Sb
#گپ_روز
#موضوع : قلب مجلل و پاکیزه، بهشت مجلل و زیبا می آفریند.
✍️ خانه، هرچند زیبا و مجلل، تا پاکیزه نباشد آرامبخش نیست!
خانه هرچند وسیع و دلباز، تا طاهر نباشد محلِ امن نیست!
• ماجرای همین خانه است، ماجرای باطن ما!
هزار خُلقِ زیبا آرامش نمیآفرینند برای ما، اگر خانهی روحمان به نجاساتِ دیگران، آلوده باشد.
• برای همین گفتهاند: کینه، سرطانی است برای روح که سدّی میسازد و مانع میشود تا از زیبائیهای روح خودمان نیز لذت ببریم!
• خطا میکنند دیگران، به یقین، درست مثل من و شما، تا بیاموزیم هر نجاستی لیاقتِ ماندن در خانهی قلبمان را ندارد.
• خطا میکنند تا بیاموزیم: اگر سیاهی آمد، درب قلبمان را ببندیم و نگذاریم بیاید و بماند.
• قلب آلوده، با هزار خُلق زیبا نیز، نمی تواند منبع آرامش باشید؛ اگر به خطاهای دیگران، مشغول شود!
• خانهی تمیز بزرگ هم که نباشد، مجلل هم که نباشد، باز آرامبخش است و مأمنِ سکون.
• روحِ تمیز، وسیع هم که نباشد، قدرتمند هم که نباشد، باز محل امنیت است برای دیگران!
• همه میفهمند چنین کسی، در گرداب خطاهایشان گیر نخواهد کرد!
و خاطرهی اشتباهاتشان را مدام به تکرار نخواهد نشست.
• همه میفهمند آنکس که میتواند ببیند و بگذرد، تنها کسیست که آرامشش دائمی و امنیتش ماندنیست!
• غفّار، همان خدای بالابلندیست که عمری خطاهای ما را چنان تطهیر نموده و از کنارش آرام و بیصدا رد شده که خودمان هم فراموششان کردهایم!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانسیستانوبلوچستان ⇩
@Tanhamasir_Sb
#گپ_روز
#موضوع : «نشستم کنار و دادمش دست خدا»
✍️ماهان هفت ماهه بود!
اولین بار اسمش را وقتی یک روزه بود در لیستِ عملهای صبحِ اتاق عمل کودکان دیدم!
• با یک بیماری مادرزادی بدنیا آمده بود، آن هم از نوع شدیدش که نیاز داشت به چندین مرحله عمل.
وقتی آمد دلم را به خودش گره زد بیش از بچههای دیگر. و من میدانستم این حالت اتفاقی نیست و قرار است نکتهای از دریچهی جانِ پاک ماهان به کتاب زندگی من اضافه شود که شد ...
• با فاصلههای متفاوت، هر چند وقت یکبار مهمان ما میشد و بخشی از جراحیاش انجام میگرفت و میرفت تا دفعهی بعد.
هفت ماهه بود که آخرین بخشِ عملش را باید انجام میدادیم و برای همیشه میرفت به جنگ زندگی.
• یادم نیست از کجا، ولی میدانم از یکی از شهرهای جنوب میآمدند تهران، و برای هر عملش کلّی مصیبت و سختی داشتند تا ماهان مرخص شود و برگردند.
اما من هرگز ندیدم صورت مادرش کمی اندوه داشته باشد. کمی نگرانی، یا حتی کمی ترس!
آنقدر هر بار به صورت این زن، لبخند بود که همان اولها شک کردم نکند واقعاً مادرش نباشد.
اما او مادرِ ماهان بود، مادر قوی و قدرتمند ماهان... که شاید بزرگترین سرمایهی ماهان در زمین بود.
• بار آخر که باید ماهان را بعد از عمل به آیسییو تحویل میدادم، مادرش کمی عقبتر از پرستار ایستاده بود.
خوب میشناختمش، و راستش دیگر برایم با بقیه مادرها فرق میکرد! محبتی همراه با یک احترام و عزّت فوقالعاده در قلبم نسبت به او شکل گرفته بود.
• ماهان که منتقل شد، جلو آمد و گفت: هربار که آمدم اینجا شما ماهان را از من گرفتید و بردید، و باز شما او را به ما تحویل دادید و من میدیدم که بیشتر از من مراقبش هستید، مادرانه بغلش میکنید، از شما برای همهی اینها ممنونم.
گفتم: این که وظیفهی ماست و غیرِ این باشد مسئولیم.
اما یک چیزی در شما، مرا حیرتزده کرده است. راستش را بخواهید من مریضِ مثلِ ماهان زیاد داشتهام. ولی مادر مثل شما تا الآن ندیدهام. ماهان چندین بار مهمان ما بوده و هر بار چندین ساعت زیرِ عمل.
تا امروز من شما را حتی یکبار هم نگران و پریشان ندیدم.
همیشه لبخند زدید، همیشه عقبتر از پرستار و پزشک ایستادید و با نهایتِ اطمینان اجازه دادید کارشان را بکنند. من به عنوان یک مادر که حالِ این لحظههای شما را میفهمد به شما افتخار میکنم.
• گفت: ما سالها فرزنددار نمیشدیم. هر چه دوا درمان کردیم نشد...
ماهان هدیهی خدا بود به ما. من به اصرار نگرفتمش از خدا. از همه جا که ناامید شدم، تازه آرام شدم، نشستم کنار و فقط دعا کردم و بقیه کار را سپردم به خدا.
وقتی ماهان آمد به دنیا و بیماریاش معلوم شد هم فهمیدم شفایش هم دست آدمها نیست.
برای همین نشستم کنار و دادمش دست خدا.
هر بار که پرستاری او را نوازش میکرد میدیدم که خدا دارد نوازشش میکند. هر بار که حالش بهتر میشد، میدیدم که خدا دارد تیمارش میکند. من قربان صدقههای شما و دلواپسیِ شما را هم برای ماهان، قربان صدقهی خدا میدیدم.
آدم که خدا را پیِ کارِ بچهاش بفرستد، دیگر چه غصه دارد؟
خدا دارد آدمهایِ خودش را، که وقتی نیستی بهتر از تو مراقبِ امانتت باشند.
هیچ نداشتم بگویم!
دستانش را گرفتم و گفتم : من خدا را شکر میکنم که ما اینجا کارگرانِ خدایِ قدرتمندِ شماییم و خدا ما را برای مراقبت از ماهانِ شما انتخاب کرد.
شاید این بالاترین سرمایهی ما باشد در زمین: «کارگریِ خدا»
• شاید امروز ماهان پسری ۱۵ ساله یا کمی بیشتر باشد ... ولی خاطرهی مادر ماهان ۱۵ سال است که دارد در من به تولید صبر کمک میکند!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانسیستانوبلوچستان ⇩
@Tanhamasir_Sb
#گپ_روز
#موضوع : برای رسیدن باید رفت!
✍️ نشسته بودم در اتاق انتظار، داشتم شیر خوردن نوزادی را تماشا میکردم!
و لبخند مادرش را که بیش از نوزادش مست این زیباترین اتفاق هستی بود.
او صاحب اسم رزّاق خدا بود و شاید نمیدانست که اینهمه مستیاش از شیر دادن، از کدام حقیقت هستی میآید.
• در همین حین بود که مادری به همراه دختربچهی دوسالهاش وارد اتاق شد و تا دید نوزادی در آغوش مادرش شیر میخورد حواس دخترک را پرت کرد و او را به سمت بیرون راهنمایی کرد و بعد از دقایقی بدون دخترش برگشت!
• وارد که شد عذرخواهی کرد و گفت : داریم عادت شیر خوردن را از دخترم میگیریم، آنقدر در بحران است و غمگین، که هر صحنهای که او را یاد شیرخوردن میاندازد، او را بهم میریزد عجیب!
• لبخند زدیم و نشست...
و شروع کرد از غصهی خودش حرف زدن!
او بیش از دخترکش از این روزهایی که در حال سپری شدن بود، بهم ریخته بود و اشکش بند نمیآمد...
و من تازه فهمیدم چرا باید شاهد این ماجرا میبودم :
√ کندنها و گذشتنها خیلی سختند! خیلی...
مخصوصاً وقتی که تو باید از آغوشی جدا شوی که از خودت به تو عاشقتر است!
از خودت به تو مهربان تر است!
و این جدا شدنِ ظاهری، برای او سختتر است تا تو!
اما سرآغاز یک رسیدنِ جاودانه است.
• گاهی کودک فکر میکند مادرش دیگر دوستش ندارد که دیگر بصرف نوشیدن شیر در آغوشش نمیکشد!
او نمیداند که تمام جانِ مادر در این فراق تب کرده است و درد میکند.
اما این حقیقیتِ دنیاست که برای رسیدن باید رفت! و مادر یا پدر کسی است که از خود میگذرد تا تو برسی!
• کارم تمام شد و راه افتادم به سمت خانه!
در میان مکالمهی چند نفر در سالن مترو، فهمیدم چه عصبانیاند از رمضان.
چقدر دلم میخواست ماجرای آن مادر و کودک را برایشان تعریف کنم.
بابا میگفت هیچ کس اندازه خدا بندهاش را لوس نکرده و اینهمه نعمت را در مدلهای مختلف به پایش نریخته !
حالا همین خدا گفته اینها را بگذار کنار سفرهی دیگری برایت چیدهام! باید بلندشی از سفرهی قبلی تا این سفره به جانت مزّه کند!
• و ما چقدر شبیه همان کودک دو ساله از دست خدا عصبانی میشویم. کاش به ما گفته بودند «برای هر رسیدنی باید رفت!» آنهم از چیزی که دوستش داری.
«جهل» شاید تنها عامل « چراها و گِلههای » آدمها از همدیگر است! حتی از خدا!
برای بزرگ شدن هم باید رفت!
باید خود را گذاشت و رفت!
به «چرا» که مبتلا شدیم درحقیقت خوردهایم به دیوارِ جهلِ درون خودمان!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانسیستانوبلوچستان ⇩
@Tanhamasir_Sb
#گپ_روز
#موضوع : ما را که به مهمانی دعوت میکنند با خودمان غذا نمیبریم که!
✍️ شیفت شب بودم.
تمام شده بود و حوالی ساعت هفت صبح از پلّهها داشتم میآمدم پایین که یکی از همکارانم یا بهتر بگویم دوستان صمیمیام را دیدم. کمی نگران بنظر میرسید!
تا مرا دید در آغوشم کشید و گفت: هر کسی اگر جای من بود الآن از خوشحالی در پوستش نمیگنجید! ولی مرا حجم زیادی از نگرانی احاطه کرده است.
• گفتم : چرا؟ چی شده؟
گفت: در قرعهکشی بیمارستان برای اعزام کادر درمان به حج، اسم من هم درآمده!
یک لحظه از هیجان خشکم زد! چند ثانیهای گذشت تا بتوانم خودم را جای او بگذارم و حرفش را بفهمم.
• بعد از سکوت کوتاهی نفسی عمیق ناخودآگاه از سینهام خارج شد و گفتم :
شکر خدا هزار بار، حق میدهم به تو! چنین سفری آن هم دعوت یکهویی، دلهره هم دارد.
از من کمکی برمیآید؟
• گفت: من کجا و حج کجا؟ حالا چگونه بروم؟ من در تمام عمرم یکبار حتی در خیالم هم به این سفر فکر نکردم. نمازهایم حتی نماز دست و پا شکستهایست که فقط ظاهرش نماز است! رفتم آنجا چه دعایی بخوانم؟ قرآن خواندنم اصلاً خوب نیست! چکار کنم آنجا حالِ خوبی داشته باشم؟ و ...
• چندین برابر جملاتی که اینجا نوشتم، همه نگرانیهایی بود که تند تند داشت ردیف میکرد.
• حرفش را قطع کردم و گفتم: امشب منتظرت بمانم میآیی منزل ما باهم حرف بزنیم؟
کمی مکث کرد و گفت: بله عصری که شیفتم تمام شد میتوانم مستقیم بیایم.
گفتم با همین لباس ؟
گفت: مگه چشه؟ دفعه اول نیست میخواهم بیایم خانهی شما که... خانهی شما مثل خانهی خودم هست! تو به ریز و درشت همهی زندگی من آگاهی...
گفتم : نه بیشتر از خدا !
• مسخره نگاهم کرد و گفت : دیوانه شدی؟
گفتم : تو برای آمدن به خانهی من، نه هیچگونه تشریفاتی قائلی، و نه نگرانی که چگونه پذیرائیت کنم چون مطمئنی هر چه دارم و ندارم را با تو شریک میشوم.
برای رفتن به خانهی خدا نگران چه هستی؟
• نگاهش به من خیره شد و گفت : اووووف !
ادامه دادم: ما را که به مهمانی دعوت میکنند با خودمان غذا نمیبریم که!
میرویم مینشینیم سر سفره و هر قدر میل داشتیم نوش جان میکنیم. اگر کمی هم سخت گذشت رسم ادب نمیدانیم که گلایه کنیم.
• گفت : شیطان چگونه بازی میدهد آدمها را ... به جای درک شادی و لذت این سفر، داشتم از اینهمه اضطراب، کمکم پشیمان میشدم از رفتن به این سفر.
گفتم : او هم همین را میخواست !
رسم خدا رسم قشنگی است! دست خالیترها، توجه صاحبخانه را بیشتر جلب میکنند. همین که بدانیم هیچ نداریم و فقیریم به این سفره، کافیست!
« ظرف فقر تنها ظرفی است که اینجا پُرَش میکنند.»
• آرام و شاد بغلم کرد و رفت به سمت پلهها.
به پاگرد که رسید برگشت و گفت : میدانم که منظورت از دعوت شامِ امشب برای رساندن حرفت به اینجا و همین نتیجه بود، اما تعارف آمد و نیامد دارد... من شام میآیم آنجا...
و صدای خندهاش خبر از آرامش درونش میداد.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانسیستانوبلوچستان ⇩
@Tanhamasir_Sb
💬 #گپ_روز
#موضوع : احساس کرامت، انرژی و استعداد فرزندانمان را در مسیر ارزشمند حفظ خواهد کرد.
✍ صبح که آمد چهرهاش نگران بود. سریع قبل از اینکه بیفتیم در ماجرای کار، آمد نشست و از علاقه شدید پسر نوجوانش به بازیهای کامپیوتری حرف زد!
• میگفت از مدرسه که میآید تا من برگردم خانه، دو سه ساعتی تنهاست و این زمان را به بازی کامپیوتری میگذراند. همین باعث شده که فشل و سست شده! وقتی هم که بازی نمیکند وِلو میشود جلوی تلویزیون و هرکاری را که به او میسپارم، یا زیرش میزند یا آنقدر پشت گوش میاندازد که خودم مجبور شوم انجامش دهم.
• گفتم : بچهها را باید با علاقههای ارزشمندشان مشغول کرد وگرنه علاقههای پوچ و انحرافآور غلبه میکنند و مشغولشان میکنند.
گفت : خیلی دوست دارد بیاید و در کارهای جهادی کمکمان کند.
مدیر داخلیمان را صدا کردیم و آمد! گفتم کاری هست برای محمد که هر روز یکی دو ساعت بیاید اینجا کمکمان کند؟
گفت: آبیاری باغچهها و جمعآوری کاغذهای باطله ساختمان و مرتب کردن وسایل اضافی بر اساس چک لیست و ... را میتوان به او سپرد.
• مامان محمد رفت و مسئله را با او درمیان گذاشت.
ظهر فردا از مدرسه رفت خانه و با عشق به اینکه شاغل شده و میخواهد باری از کارهای مجموعه را بردارد تکالیفش را مرتب انجام داد و آمد.
یک برگه گزارش هم برایش درست کردیم، که ساعت ورود و خروج و گزارش کارهایش را تماماً آنجا ثبت کند.
در ضمن با محمد و چند تا از بچههای نوجوان جلسهای گذاشتیم تا استارت یک هیئت هفتگی نوجوان را مثل روضههای خانگی دفترمان بزنیم بطوریکه تمام برنامهریزیهای هیئت و فعالیتش را خودشان انجام دهند.
• الان بیش از یکهفته است که نه تنها وقت اضافی برای محمد نمیماند که پای بازی بنشیند که همین انگیزه باعث شده تکالیفش را هم به موقع انجام دهد.
• برای برنامه ریزیِ هیئت نوجوان و چیدن مقدماتش هم با جمعی از نوجوانان، گروهی دغدغهمند شدهاند که بزودی با کمک تیم پشتیبانیمان هیئت را به یاری خدا کلید خواهند زد.
آنوقت این فرصت برای خیلی از نوجوانان ایجاد خواهد شد که همدیگر را شناخته و باهم یک گروه جهادی مهدوی نوجوان را تشکیل داده و فعالیتهای گوناگون جهادی را در عرصه رسانه و هنر و ... مدیریت کنند!
خودشان مدیریت کنند و ما فقط مشاورانشان باشیم.
همین احساس کرامت، قطعاً انرژی و استعداد فرزندانمان را در مسیر ارزشمند حفظ خواهد کرد.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانسیستانوبلوچستان ⇩
@Tanhamasir_Sb
#گپ_روز
#موضوع_روز : فقط «عاشق»ها میتوانند زمان را بو بکشند مثل یعقوب !
✍️ آمد یکراست نشست کنارم.
پزشکی است که جهادی میآید و کار میکند کنار ما. از کلمهی «کار» برای چنین جایی، چنین هدفی، چنین مسیری، بیزارم...
بهتر است بگویم؛ «زندگی میکند کنار ما»
آخر برای رفتن به سمت امام، حرکت با بدن لازم نیست! اول قلب باید حرکت کند. و قلبی که حرکت کرد بدن را به استخدام خود درمیآورد. آنوقت دیگر اسم آن کار، کار نیست... عشق است! زندگی است! تنفس است! خودِ «رسیدن» است...
• نشست کنارم و از کیفش یک بسته آورد بیرون و گذاشت روی میز!
گفت : این یک هدیه است که من آوردهام...
گفتم : چی؟ برای چی؟ برای کی؟
گفت : برای شما نیست. دیروز در جلسه فهمیدم در بخش فنآوری اطلاعات نیاز به فلان ابزار دارید و ممکن است کار معطل شود. ما این چند تکه طلا را داشتیم که تمام دارایی ماست. احتمال میدهم بتوان این مبلغ را با آن پوشش داد.
• نگاهش کردم و هیچ نگفتم!
نمیدانم در نگاه من چه دید که گفت: این هدیه برای شما نیست که!
برای پیشبرد اهدافی است که چون بر آن اشراف دارم میدانم ما را آمادهی یک پرش بزرگ در جنگ نرم میکند.
باز هیچ نگفتم و نگاهش کردم!
باز نمیدانم در نگاهم چه دید که گفت : نگران نباشید برای پول پیش خانه هم اگر صاحبخانه اضافه کرد، خدا بزرگ است، همان خدایی که مرا وسیلهی تامین این ابزار کرد بقیهی کار را هم بلد است. الآن کار لنگ است و من قادرم سنگی از سر راه بردارم، یک هفته دیگر که گره را دادند دیگری باز کند، حسرتش میماند برای من.
و من باز هیچ نگفتم و او ... بلند شد و رفت تا نکند تشکری از زبان من خارج شود.
✘ او رفت از اتاق بیرون و من با خودم فکر کردم، «عشق چه میکند با آدم»!
آدم را جلوتر از زمان حرکت میدهد، جوری که میتوانی قبل از آنکه نیازی سَر باز کند، آنرا بفهمی و چارهاش کنی.
جایی که فقط میخواهی سنگها را برداری و برایت مهم نیست چه سنگی و کجا ... زور میزنی که سنگهای بزرگتر که راه توحید را به جهان بزرگتری باز میکند، به دستان تو برداشته شود.
{ هر چه این عشق عمیقتر، سهم تو از درد بالاتر!
و هرچه سهم تو از درد بالاتر، برداشتن موانع و خرسنگها بدست تو بیشتر! }
• با خودم گفتم : «زمانشناسی» کار هر کسی نیست. فقط «عاشق»ها میتوانند زمان را بو بکشند مثل یعقوب... و آنوقت اولویتها را در زمان، درست تشخیص بدهند. تصمیمهایی درست متناسب با همان زمان بگیرند بگونهای که با یک حرکت درست مسیر را بسمت یک جهان بزرگتر باز کنند.
• فقط عاشقها میتوانند همه چیزشان را بدهند تا تو را به چنگ آورند!
خدا «عاقبت به عشق»مان کند که تنها «عاقبت بخیریِ مطلوب خداست»!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانسیستانوبلوچستان ⇩
@Tanhamasir_Sb
💬 #گپ_روز
#موضوع : «لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچههایت را اینجوری عاقبت بخیر میکند!»
✍️ از سالها قبل مادرش را میشناختم!
مترون (ریاست پرستاری) بیمارستان بود. یکی از بهترین و بزرگترین بیمارستانهای قدیم تهران.
• روزی که فهمیدم پوریا فرزند این مادر است، و حالا شده همسر افسانه، که یکی از نزدیکترین دوستانم بود، از تعجب شاخ درآوردم.
آنقدر این پسر بیشیله پیله و بیتکلّف بود که باورم نمیشد پسر همان مترون باکلاس و وزینی است که حداقل چهل سال پیش مترون یک بیمارستان بزرگ بوده و به چند زبان خارجی مسلّط است.
• هر چه بیشتر میشناختمش تعجبم از اینهمه رهاییاش از «کلاس» و «مقام» و «مال» و «تعلقات دست و پاگیر دنیا» بیشتر یقینی میشد اما هرگز فکر نمیکردم این بشود عاقبتش ....
• روزی که شهید شد و بالای دست هزاران نفر بدرقه شد و آمد و ...
درِ قطعه شهداء را برایش باز کردند و در ردیف «شهدای امنیت» آرام گرفت: کنار مادرش ایستاده بودم و به کلماتش دقت میکردم.
• همان خانم مترون باکلاس چهل سال پیش که حالا به سختی راه میرفت، هر چند دقیقه یکبار همهی صدای ضعیفش را جمع میکرد و ناله میزد : «این گل پرپر من/ هدیه به رهبر من»
برای من که سالها میشناختمش، جوّ کادر درمان و فضای حاکم در این طیف از مشاغل را میشناختم، این جمله عجیب بود!
این رضایت عجیب بود!
این شادی عجیب بود!
• این خانم چگونه به اینجا رسیده بود، که خداوند عزّت «مادر شهید» بودن را آنهم با این حجم از رضایت و شادی قسمتش کرد؟
• این سوال دیوانهام کرده بود انگار!
به طلبِ فهمیدنش رسیده بودم انگار !
که ....
مادرش دستش را از روی دستهی ویلچیرش برداشت و بازوی مرا گرفت و مرا به سمت آغوش خود کشید!
سرم را گذاشتم روی سینهاش !
گفت : سالها آمدید خانه ما و رفتید!
گفتم : عزّتش امروز برای من کافیست!
گفت : من میدانم پوریا را چرا برای دفاع از رهبرش خریدند!
نفسم انگار حبس شد. او داشت پاسخ مرا میداد بیآنکه بداند ...
✘ ادامه داد : من با درآمد شبکاری بیمارستان پوریا را بزرگ کردم. آنوقتها که پرستار کشیک بخش بودم و میدویدم دنبال صدای نالهها... الآن دارم اجابت «خدا خیرت بدهد» و «خدا عوضت بدهد»های بیمارانم را به چشم میبینم !
لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچههایت را اینجوری عاقبت بخیر میکند!
من پوریا را با شادی هدیه کردم، چون با شادی از من خریدند!
شادیِ رضایت بیمارانم ....
•با خودم گفتم: چه وسعت روحی دارید شما... که همین الآن هم بیآنکه بدانید با دو جمله تمام جان مرا سرشار شادی و آرامش کردید و خودتان خبر ندارید!
※ این شد عاقبت مادرشهید «پوریا احمدی» ! همان خانم مترون باکلاس و وزین بیمارستان معیّری!
فقط «عشق» است که تمام موانع را کنار میزند و تو و نسل تو را برای محبوبت خریدنی میکند!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانسیستانوبلوچستان ⇩
@Tanhamasir_Sb
#گپ_روز
#موضوع : «او جزو ماست! معرفی لازم ندارد»!
✍ نوجوان که بودم، بعضی از برنامههای رادیو برایم جذاب بودند!
همیشه برایشان نامه مینوشتم و شعرها و نوشتههایم را میفرستادم.
• یک روزی نامهای آمد درِ خانهمان و دعوتم کردند بعنوان مهمان برای یکی از همان برنامهها.
من که اصلاً انتظارش را نداشتم و نمیدانستم چرا باید یک نوجوانِ الکی شاعر، را به یک برنامه رادیویی دعوت کنند در یک بُهت همراه با خوشحالی، با مامان در روز تعیین شده رفتم به ساختمان رادیو.
• در نگهبانی اسمم را پرسیدند و مامان را نگه داشتند و مرا بسمت استودیوی آن برنامه راهنمایی کردند. وقتی رسیدم آنجا هیچ کس انگار غریبه نبود!
همه با یک عالمه مهربانی و یک عالمه عشق جلوی پای من بلند شدند. حتی بعضیها هم آمدند بغلم کردند و من با بُهت نگاهشان میکردم.
• دعوتم کردند نشستم و بعد از چند دقیقه یک آقایی آمد که یک عااالمه نامه در دستش بود.
من آن نامهها را میشناختم. همهشان را خودم با عشق نوشته بودم و روی پاکت همهی آنها کنار نام آن برنامه یک علامت قلب که دو تا چشم و یک لبخند داشت کشیده بودم.
• آن آقا، آقای احمدی بود، نویسنده برنامه که اولین نفری بود که نامههای مرا میخواند.
• آقای احمدی نشست کنارم و گفت: چایت را نمیخوری؟
گفتم : چشم. ادامه داد: تلفنی که با تو صحبت میکردم خیلی شاد و سرزباندار بودی، چرا الآن اینقدر ساکتی؟
نگاهش کردم و هیچ نگفتم!
گفت: اینجا ما یک گروهیم که چند سالیست این برنامه را اداره میکنیم! شبیه یک خانواده شدهایم دیگر... درواقع باهم داریم زندگی میکنیم نه کار!
گفتم : من این را بمحض ورود فهمیدم.
گفت : دیگر چه فهمیدی؟ این را هم فهمیدی که بعضی مخاطبان هم دیگر برای ما مخاطب حساب نمیشوند، و جزو این خانوادهاند؟ مثلاً تو ..!
• انگار خجالت کشیده باشم، یا خوشحال شده باشم، یا کمی بغض کرده باشم، نمیدانم شاید هم همهی اینها باهم...
به چشمانش نگاه کردم و گفتم: بله فهمیدم و علّت سکوتم هم همین است!
گفت : سکوت ندارد که ... آدمها میتوانند با جانشان باهم اتحاد برقرار کنند حتی اگر هرگز همدیگر را ندیده باشند. نامههای تو آنقدر عشق داشت که من آنرا همیشه در جمع بچه های استودیو میخوانم برای همین هم حتی آقای خوشرو که راننده سازمان است تو را خوب میشناسد.
• آنروز تمام شد و .... شاید ۲۰ سال بعد یکروز در حرم حضرت معصومه سلامالله علیها داشتم زیارتنامه میخواندم که رسیدم به عبارت «عرف الله بیننا و بینکم فی الجنه»
خیالم رفت به لحظهای که طبق این فراز، خدا میخواهد مرا به حضرت معصومه سلاماللهعلیها معرفی کند.
یکهو دلم ریخت ... یاد ورودم به آن استودیو رادیویی و نحوهی برخورد آدمهای آنجا با خودم افتادم. نامههای من بود که مرا برای آنها شاخص کرده بود! و بقول آقای احمدی جزو خودشان بودم دیگر...
• با خودم گفتم : باید تا فرصت زندگی داری آنقدر با قلبت نامه بنویسی برای خانوم... که وقتی خواستند معرفیات کنند، بگوید : او جزو ماست! معرفی لازم ندارد!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانسیستانوبلوچستان ⇩
@Tanhamasir_Sb