فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت: خانه ها در غیابِ ساکنانشان خواهند مُرد و سپس...
#محمود_درویش
#شعر
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
#موسیقی #عربی
حين التقيتك عاد قلبي نابضا.
و جرى هواك بداخلي مجرى دمي.
وقتی با تو آشنا شدم قلبم دوباره به تپش افتاد.
و هوای تو در جریان خونِ من جاری شد...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
ای واااااای... ای داد بیداد... یاحسین... #موسیقی #عربی
يسألني الليل أيا قمري اتغيب حبيبي عن نظري
يسالني فتفيض دموعي في فجري ونسيم السحر
يا آدم مهلاً يا عمري يا شمعة قلبي المنكسر
فلفقدك روحي تنقسم و أجّر جناحي بذعري
معنی:
شب از من می پرسد ای ماه من، محبوبم از نظر من غایب است
از من می پرسد، پس اشک هایم در سحر و نسیم سحری جاری می شود
ای آدم صبر کن ای جانم ای شمع دل شکسته ام
به خاطر دوریِ تو، روحم متلاشی شده و بالهایم از ترس آتش گرفته...
20.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کفن کنید مرا رو به قبلهی حرمش
نجف چه جای قشنگی برای تدفین است...
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
#جانم_علی
#نجف
#استوری
#مذهبی
#حیدر
#یاعلی
@Tanhatarinhaa
_چی شده باز؟... پَکَری که دوباره...
+ چی؟... هیچی نشده... چطور مگه ؟
_ ببین!... من تو رو میشناسم... کم حرف که میشی، یقین می کنم که داری به یه چیزی فکر می کنی... حالا بگو ببینم به چی فکر می کنی؟... دلت گرفته؟
+ دلم؟... نه بابا... ... چیز مهمی نیس آخه... ولش...
_ همینی دیگه... جون به جونت کنن، همون ممدی هستی که بودی... باید نازتو بکشیم تا یه کَلوم حرف بزنی... دِ حرف بزن دیگه... ناسلامتی اومدیم بشینیم دو کلام اختلاط کنیما... اذیت نکن ما رو...
+ باشه بابا باشه... میگم تو که واقعی نیستی... خب؟
_خب!...
+ تو اگه واقعی بودی، دلت میخواست توی کدوم زمان زندگی می کردی؟... الانی که توشی، یا جلوتر؟... یا عقب تر؟...
_ من که الان خیال توام، خب؟... تو هر چی بخوای میتونی به جای من بگی... ولی من همین الانی که توشم رو انتخاب می کردم... چشه مگه؟... به این خوبی...
+ می دونم، می دونم... نه که ناراضی باشما از این وضعیت... ولی من دلم میخواست خیلی عقب تر از اینا باشم...
_ مثلا کِی؟...
+ مثلا چهل سال پیش... شاید یکی دو سال قبل از انقلاب... شایدم همون سالی که انقلاب شد... یه حس عمیقی بهم میگه که من یه جایی بین همون زمانا گم شدم و برنگشتم... توی یه کوچهی بن بست گیر افتادم... وقتی دارم از دست ساواکیا فرار می کنم و راه فراری ندارم و الاناس که دیگه برسن و منو بگیرن ببرن اِوین... و دیگه فراموش بشم و کسی پیدام نکنه...
_ اووووووووه... به چه چیزایی فکر میکنیا تو هم...
+ بفرما... گفتی بگم... گفتم دیگه... تحویل گرفتی اصلا؟
_ خب باشه حالا ناراحت نشو... امممم... حالا چی شد که به این فکر افتادی؟...
+ همینطوری... آخه من از این فیلمای زمان انقلاب و اینا نگاه می کنم گاها... به این فکرا میوفتم... عکسای اون زمانا رو میرم پیدا می کنم و خلاصه آدمه دیگه، فکرش میره به اون موقع ها...
_ آره... درسته...
+ ولی سخت بوده ها... دوران سختی بوده... آدم خیال میکنه خیلی راحته انقلاب کردن... ولی باید پدر آدم در بیاد تا یه رژیمی رو عوض کنه... اونم رژیمی که همه جوره حمایت میشه و به نحوِ شدیدی معترض هاشو شکنجه و سرکوب میکنه...
_ بله... سخته... معلومه که سخته... باید خون و جون داد تا یه انقلاب پیروز بشه... الکی پیروز نمیشه که... باید هدف و رهبر داشت... خالصانه پاش وایستاد...
+ اوهوم... یه چیزی بگم، ناراحت نمیشی؟...
_ نه بگو...
+ همیشه به این فکر می کنم که چطور میشه یه انقلاب، اینهمه دووم بیاره و با وجود اینهمه مسوولِ نفهم و پرت از مرحله، باز هم به راهش ادامه بده و بره جلو... واقعا عجیبه ها... به اینا فکر کردی؟...
_ میفهمم... تا حالا یه درخت کاشتی؟...
+ آره خب ما باغ داریم...
_ خب... تصور کن یه درختی رو میکاری و آب و کودش رو به موقع میدی و ازش مواظبت می کنی که بار بده... حالا وقتی بار میده، چندین میوه ازش حاصل میشه... حالا شما که باغ داری و اینجور چیزا رو بیشتر دیدی بگو، همهی میوههای اون درخت، سالمِ سالمن؟... همشون به یه اندازهان؟... همشون شیرین و آبدار و خوشمزهان؟...
+ فهمیدم... گرفتم...
_ انقلاب هم همینه... ما نباید فکر کنیم که انقلاب کردیم و تموم شد و رفت پی کارش... نه... انقلاب مث همون درخته... همیشه باید ازش مواظبت کرد و بهش رسید... حالا این وسط چند تا میوهی به درد نخور هم به وجود میاد... کل درختو ول می کنیم میریم؟... نه دیگه...
+ ولی نگفتی چجوری دووم آورده...
_ درخت رو با چی سیراب می کنن؟...
+ آب...
_ انقلاب هم با خونْ سیراب میشه... خون، عاملِ بقای انقلابهاس... هر انقلابی که روی خون رو نبینه از بین میره... چون خون، یعنی یکی هست که نمیخواد بذاره تو باشی... و تو هم مصممی که به اون هدفی که داری برسی... پس اون نمیذاره و تو هم مقاومت می کنی و در نتیجه یا خونت ریخته میشه، یا اون تسلیم میشه... که هر دوتاش تو رو به هدفت نزدیک تر می کنه... انقلابی که به راحتی به دست بیاد، به راحتی هم از بین میره...
+ دمت گرم___ اسمتو چی بذارم؟...
_ قبلا که می گفتی «شاید خودم»... این چند وقته که چیزی نمیگی... واسه ما شدی « یک هیچِ تنهاااا» ... همش میتینگی هااااا... این فیلما رو از کجات در میاری جون من؟...
+ باشه حالا مسخره نکن... تا دیدی حالم یه کم بهتر شد، پر رو شدیا... آقای « شاااید خودم»...
_ بله ببخشید... شما تاج سر مایی ستون، سلطان، مشتی... امری نیست دیگه با ما؟...
+ عرضی نیست... استفاده کردیم ازتون...
_ دیگه بالاخره بله دیگه... ما اینیم...
+ برو گمشووو هاااا...☹️😅
#دیالوگ
#گفتگو
#شاید_خودم
#انقلاب
@Tanhatarinhaa
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
_چی شده باز؟... پَکَری که دوباره... + چی؟... هیچی نشده... چطور مگه ؟ _ ببین!... من تو رو میشناسم...
شما را نمی دانم؛ ولی من، یکی از همین پسر بچه ها هستم که در یکی از کوچه پس کوچه های انقلاب پنجاه و هفت، جا ماندهام و کسی دستم را نگرفته بیاورد و هنوز همانجا در تب و تاب پیروزی انقلاب خمینی هستم...
#انقلاب
#خمینی
#یک_هیچ_تنها
می دانید چرا انقلاب خمینی، عجیب بود؟
چون کوخ نشین ها کاخ نشین ها را سرنگون کرده بودند...
حالا می دانید انقلاب خمینی چگونه به خطر می افتد؟...
یقینا می دانید...
ولی لازم است که بگویم: اگر همان کوخ نشین ها به خیالِ کاخ نشینی هم بیوفتند(دقت کنید، حتی به خیالِ کاخ نشینی)، این انقلاب به خطر می افتد...
#انقلاب
#خمینی
#کوخ_نشین_ها
#کاخ_نشین_ها
#یک_هیچ_تنها
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود
از چراغی که بگیرند به نابینایی..
- شهریار.
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود از چراغی که بگیرند به نابینایی.. - شهریار.
ای وای... ای وای... ... ...
و حقیقیت، نوریست که پشت تاریکی ها خوابیده است...
دست ها را باید بُرد... پرده ها را کنار باید زد...
از نورِ حقیقت، هراسان نباید بود... که تاریکی ها همیشه دیواری بر سر راه حقیقت بودند و ما را از وجود نور، ناامید می کردند...
دست ها را باید بُرد... دیوار ها را خراب باید کرد... این جهان چارهای جز به آغوش کشیدن حقیقت ندارد... در آغوش حقیقت باید رفت...
هراسان نباید بود...
#یک_هیچ_تنها
21.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اهل شعار نیستم... بدم می آمد، می آید و امیدوارم همیشه همینگونه باشد... به شخصه معتقدم که اگر قلم در راستای بیان درد ها نچرخد، به درد جرز لای دیوار هم نمیخورد... همچنان که اگر دستاورد ها را هم نبیند، به همان سرنوشت باید دچار بشود... انصاف در بیان واقعیت ها بدونِ دستبرد و دستکاری در ماهیت آنها، توفیقیست که باید نصیب صاحبِ روایت و قلم بشود...
چندی پیش، سکانسی از فیلمِ «قندون جهیزیه» در فضای مجازی نظرم را به خودش جلب کرد... با بازی بی نظیر «صابر اَبَر»... با یکی از رفقا که ایشان هم طرفدار پر و پا قرص فیلم های ایرانیست در این مورد صحبتی داشتم... حالاتِ صورت و ادای بی نظیرِ کلمات «صابر ابر» را به او تعریف می کردم...
رسیدم به این مرحله که آیا این فیلم ارزش دیدن دارد یا نه؟ که ایشان رغبت زیادی نشان ندادند و یکی، دو فیلم دیگر معرفی کردند که بنده به همین فیلم راغب تر بودم...
فیلم، فیلمیست که درد فقر را بازگو می کند... منتها با کمی چاشنی طنز که طنز آن هم طبیعتا تلخ است... زن و شوهری که با دردِ مستأجری و کم پولی، دست و پنجه نرم می کنند و یک روز دستِ اقبال به سمتشان دراز می شود که کمی از این بیچارگی را درمان کند... و ماجراهایی که قصد رو کردن آنها را ندارم...
پ.ن: سکانس آخر رو مقطوع گذاشتم که اسپویل نشه برای کسایی که قصد تماشا دارن...
بنده خودم به این فیلم، از دَه، هشت میدم...
#فیلم
#قندون_جهیزیه
#سینما
Hesam-Naseri-Saman-Samimi-Alone (1).mp3
12M
در نوعِ خودش، آهنگِ بی رحمیست...
#موسیقی_بیکلام
#بیکلام_گفت