eitaa logo
طنین|Tanin
844 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
844 ویدیو
115 فایل
حال‌وهوای‌‌جمعی‌از‌دهه‌هشتادیا:)! طنین ؟ به معنای نجوا ، پژواک 🪴 تودورانی‌که‌همه‌دارن‌یاعلی‌میگن‌وعشق‌آغازمیکنن مایاابلفضل‌میگیمو‌میریم‌سراغ‌مشکل‌بعدی🤌🏿 -به‌صرف‌چای‌و‌شعر☕✨ -آغازمون‌از‌تیر¹⁴⁰³ بیشترپست‌هاتولیدداخله:) کپی جز روزمرگی هامون حلالت دلاور
مشاهده در ایتا
دانلود
「♥️」 🥀 ⃟¦🖇➺•• من‌چه‌کاری‌به‌خوشےهای‌بقیه‌دارم: چشم‌بارانےوپراشک‌خودم‌راعِشْق‌اسٺ! هرکَسی‌فکرکسی‌باشدومن‌فکرزهرا مجلسِ‌روضہ‌مادرِخودم‌راعِشق‌اسٺ...♥️ ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
‌‌ - قولِ‌من‌بهـ‌شُهدا،چادرمہ!🌸 . . ‌‌ ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
طنین|Tanin
‌‌ - قولِ‌من‌بهـ‌شُهدا،چادرمہ!🌸 . . ‌‌ ʝơıŋ➘ 『 #دختران_چادر 』 『 @dokhtaranchador1』
. ریحانـہ‌بودن‌ُ ازآن‌بانویۍآموختم که‌حتی‌در‌مقابل‌ِمردی‌نابینا، حجاب‌داشت . . :)🌱 - !🚶🏿‍♂ ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
🌸🍃 از کجا آمده ای بانو... از بهشت؟...🧕😉 آری...😌♥ از دیار بهشتی که چنین از عطر چادرت بوی یاس می بارد..🌺 ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
چادرم سند بندگی و عبودیتم را امضا می کند! می گویند سیاهی ِ چادرم چشم را میزند! چشم آدم های حریص و هرزه را چشم را که هیچ ! خبرندارند تازگی ها دل را هم می زند! دل آدم های مریض و بیمار دل را! از شما چه پنهان چادرم دست و پا گیر هم هست! دست و پای بی بند و باری را می بندد ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
طنین|Tanin
چادرم سند بندگی و عبودیتم را امضا می کند! می گویند سیاهی ِ چادرم چشم را میزند! چشم آدم های حریص و هر
⟮🔗♥️⟯ • • آموختهـ‌ام‌کهـ‌وقتـے‌ناامیدمیشوم ؛ |خداوند|♥️ با‌تمامِ‌عظمتش‌ناراحت‌میشود💜! وعاشقانهـ‌انتظار‌میکشدکهـ‌بهـ‌رحمتش امیدوارشوم^^🌿! 👀! ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
رمان پلاک پنهان 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 به محض رسیدن کمیل بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید. چند نفری را کنار زد ،با دیدن دختری که صورتش را با دستانش پوشانده و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدند،قلبش فشرده شد ،کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد: ــ سمانه سمانه که از ترس بدنش میلرزید و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود ،با شنیدن صدای آشنایی سریع سرش را باال آورد و با دیدن کمیل ،یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد،سرش را پایین انداخت و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد. کمیل حرفی نزد اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند، امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود و از آنها در مورد اتفاق میپرسید. چند نفر هم هنوز کنارشون ایستاده اند و به او و سمانه خیره شده بودند. سمانه با هق هق زمزمه کرد:توروخدا بهشون بگو اد اینجا برن کمیل که متوجه حرف سمانه نشده بود و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کالفه شده بود،تا می خواست بپرسد منظورش چیست،متوجه حضور چند نفر باالی سرشان شد،حدس می زد که سمانه از حضورشون معذب است. ــ اینجا جمع نشید چند نفری رفتن اما پسر جوانی همانجا ایستاد و خیره به سمانه نگاه می کرد،کمیل با اخم بلند شد و گفت: ــ برو دیگه،بی چی اینجوری خیره شدی ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم کمیل عصبی به سمتش رفت که بازویش کشیده شد،به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش کمیل،االن وقتش نیست،سمانه خانم االن ترسیده اینجوری داری بدترش میکنی کمیل نگاهش را به سمانه که وحشت زده به او و پسره نگاه می کرد ،انداخت،استغراهلل ای زیر لب گفت و دستش را کشید. امیرعلی روبه پسره گفت: ــ برو آقا پسر برو شر به پا نکن پسرجوان هم وقتی متوجه وخامت موضوع شد ترجیح داد که برود. ــ کمیل این آقا کامل توضیح داد چه اتفاقی افتاده از سمانه خانم بپرس که اگه واقعا بی گناهه بزاریم بره تا کمیل میخواست چیزس بگوید ،صدای لرزان و خش دار سمانه آن دو را به خود آورد: ــ بزارید بره،او فقط کمکم کرد امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت ،کمیل با یک بار پلک زدن به او فهماند که مرد را ازاد کنند،امیرعلی سری تکان داد و از آن ها دور شد،کمیل بار دسگر جلوی پاهای سمانه زانو زد،دلش می خواست که االن سمانه برایش همه چیز را تعریف می کرد،بگوید که حالش خوب است و آسیبی به او نزدند،اما نمی توانست بپرسد.
رمان پلاک پنهان 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 نفس عمیقی کشید و گفت: ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟ سمانه سری تکان داد وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،در را برایش باز کرد ،بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت: ــ االن برمیگردم نگاه ترسان سمانه را دید و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغو صحبت با گوشی بود رفت،امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت: ــ جانم ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون،تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا هم برسونمت ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه ماشین بهاشه داره میاد دنبالم ــ حتما؟ ــ آره داداش ،تو هم آروم باش اون االن ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یادر دودل کنه ،تنها امیدش تویی پس دعواش نکنی یا سرش داد نزن ــ برو بچه به من مشاوره میدی امیرعلی خندید و گفت ــ بروداداش ،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی کمیل ناراحت سری تکان داد و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت. امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،می دانست این یک ساعت برایش چقدر عذاب آور بود،تا وقتی که به سمانه برسند شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،با صدای بوقی نگاهش به ماشین سفیدش ،که نگار با لبخند پست فرمون نشسته بود،خودش را برای چند لحظه به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش،همسرش،اینطور به دست یه عده آسیب ببیند او را دیوانه می کرد ،استغفراهلل زیر لب گفت و با لبخندی به سمت ماشین رفت. صدای جز گریه های آرام سمانه صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند فرمون را محکم بین دستانش فشرد،به خانه نزدیک شده بودن،ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون ــ اما.. ــ لطفا اینبار حرف گوش بدید لطفا سمانه سری تکان داد و گوشی را از کیفش بیرون اورد،ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین روی صفحه افتاده بود،تماس های بی پاسخ زیادی از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود گوشی اش را بعد از کالس از سایلنت خارج کند،شماره مادرش را گرفت ،بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید ــ سالم مامان خوبم ــ... ــ خوبم باور کن،کمی کالسم طول کشید ــ.... ــ االن با آقا کمیلم ــ... ــ با صغری داریم میریم خونه خاله ،امشبم میمونم خونشون ــ.... ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سالمت باشی ــ.... ــ خداحافظ سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته ،نداشت،می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته بازخواست میکند،اما این ها اصال مهم نبود،االن او فقط کمی احساس آرامش و امنیت می خواست. به خانه رسیده بودند کمیل با ریموت در را باز کرد و وارد خانه شدند،سمانه در را باز کرد تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند. ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت اینطور میشه که باهم اومدیم. سمانه سری تکان داد و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد اما با دیدن سمانه نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد: ــ چرا جیغ میزنی دختر * سمیه خانم برای سمانه و کمیل شام کشید ،بعد صرف شام سمانه و صغری شب بخیری گفتند و به اتاق رفتند،کمیل گوشی اش را برداشت و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید: ــ الو
📄🔗 هروقت کسی خواست پیشت غیبت کنه🚫 بهش بگو یه لحظه واستا☝️🏼💕 بعد برو گوشیتو بیار📱🍂 ضبط صوتتو روشن کن؛ بعد بگو حالا غیبت کن...! اگه گفت چیکار میکنی...؟!🤔 بگو...🙂 خب خدا داره ضبط میکنه...😔💔 منم ضبط میکنم...😌 بعد از ترس اینکه پخش نشه مطمئن باش دیگه ادامه نمیده...... 🥀 حالا اونجا بهش بگو🗣 تو بخاطر اینکه دیدی من دارم ضبط میکنم حرفتو نزدی ولی... خدا که داره ضبط میکنه برات مهم نیست... ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
چـــــــادر مـــــــادر من ، فـــــــاطمه ، حرمت دارد😌 نه فقط شبه عبایی مشکیست😲 که سرت بندازی🙄 و خیالت راحت😄 که شدی چادری و محجوبه!🧐 چـــــــادر مـــــــادر من ، فـــــــاطمه ، حرمت دارد🌈 قاعده، رسم، شرایط دارد🌸 🍂🍁شرط اول همه اش نیت توست...🍁🍂 محض اجبار پدر یا مادر🧔🏻🧕🏻 یا که قانون ورودیه دانشگاه🎓 است یا قرار است گزینش شوی✅ از ارگانی یا فقط محض ریا❌ شایدم زیبایی🌸، باکمی آرایش!💄 نمی ارزد به ریالی خواهر...✨ چـــــادر مـــادر من ، فـــــاطمه، شرطش عشق💝 است عشق💖 به حجب و حیا به نجابت به وفا💓 عشق💗 به چادر زهرا که برای تو و امنیت✅ تو خاکی شد تا تو امروز شوی راحت و آسوده😊 کسی سیلی😔 خورد خون این سیل شهیدان😔😔 همه اش با هدف چادر تو ریخته شد☝️🏻. خواهرمـــــــ🧕🏻 حرمت این پارچه ی مشکی تو مثل آن پارچه مشکی کعبه🕋 والاست یـــــــادگار زهراست❤️ نکند چـــــــادر او سرکنی اما روشت منشت بشود عین زنان غربی😵 خنده های مستی😂 چشمک😉 و ناز😘 و ادا😝 عشوه های ناجور🥺 ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
پرداخت ایتا داریم وقتی 650 شدیم 🌺@dokhtaranchador1🌺 ❀﴾﷽﴿❀‌‌‌‌‌‌ 🦋 یا فاطمه زهرا (س) 🦋 🌿ڪاناݪ مٺـعلق بہ بانوی دو عالم است🌿