طنین|Tanin
هر صبح🌤
پلک هایت فصل جدیدی از زندگی را ورق می زند !🌿
سطر اول همیشه این است :
#خدا همیشه با ماست ..❣
پس بخوانش با لبخند !☺️
『 #دختران_چادر 』
『 @dokhtaranchador1 』
☘¦← #استوری
📗¦← #خدا
-خداهمیشھهمراهته
اگرتوخدارونمیبینےخداتورومےبینه...♥️🌱
『 #دختران_چادر 』
『 @dokhtaranchador1 』
🌹¦← #خدا
📕¦← #انگیـزشـۍ
خدا همه جا هست..
فقط بایدقبول داشته باشی که هست..
『 #دختران_چادر 』
『 @dokhtaranchador1 』
••🌸💕••
رفیق♥️⛓
پاشو یہ💓✨
وضوے دلے
بگیر کہ میخوایمـ....
بریم در خونہے🎈🌿
#خـــدا :)🧡
یه نماز عاشقانـہ📿
بزنیــم بر بدن🌸🍃
#التماس_دعا...🙏🏻🙏🏻
#جانمونےبچہشیعہ!😇
#یاحیدرمدد
ادامه فعالیت بعد از نماز🌿🌸
••🌸💕••
رفیق♥️⛓
پاشو یہ💓✨
وضوے دلے
بگیر کہ میخوایمـ....
بریم در خونہے🎈🌿
#خـــدا :)🧡
یه نماز عاشقانـہ📿
بزنیــم بر بدن🌸🍃
#التماس_دعا...🙏🏻🙏🏻
#جانمونےبچہشیعہ!😇
••🌸💕••
رفیق♥️⛓
پاشو یہ💓✨
وضوے دلے
بگیر کہ میخوایمـ....
بریم در خونہے🎈🌿
#خـــدا :)🧡
یه نماز عاشقانـہ📿
بزنیــم بر بدن🌸🍃
#التماس_دعا...🙏🏻🙏🏻
#جانمونےبچہشیعہ!😇
طنین|Tanin
#تلنگرانهــ
بسپار به #خدا🤞🏽
چون بهت نیرویی میده که از پس مسیرای سخت بربیایی.
چون با بودنش هیچوقت سخت
به معنی غیر ممکن نیست.
چون قبلا راهی رو که تو دوست داری مسیرشو باز کرده واگرنه هیچوقت تو سرت نمینداخت.
چون بهت آرامش میده.
چون ازت دفاع میکنه.
چون اون هیچوقت بهت آسیب نمیزنه.
چون هیچ قدرتی بالاتر از اون نیست
"الـٰلّهُمَ ؏َجــِّل لِوَلــیِّڪَ اَلْفـ🌸ـَرَجْ"
『 #دختران_چادر 』
『 @dokhtaranchador1 』
طنین|Tanin
|•.^^🧡⦂
-
-
#خدا همیشہ راهۍ رو فراهم مۍڪنھ
و همیشہ همه چیز درست شدنیھ ،
پس نگران نباش(:
◖🍊🚚
^^◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
-
#خدا همیشہ راهۍ رو فراهم مۍڪنھ
و همیشہ همه چیز درست شدنیھ،
پس نگران نباش نباش(:
כخـٺرانِچـاכر🌻⎬@dokhtaranchador1˹
طنین|Tanin
••🍧🌱`
تا حالا با #خدا زندگی کردی؟!♥️✨
כخـٺرانِچـاכر🌻⎬@dokhtaranchador1˹
طنین|Tanin
#رمان_دوراهی #قسمت_شصتم دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم... گیتارم را فروختم عکس های خوانند
#رمان_دوراهی
#قسمت_شصت_و_یکم
واقعا خیلی شوکه شدم.
از رفتار های اخیر #روشنک معلوم بود قضیه چیه... ولی فکر نمی کردم جدی شه!
از من جواب بله زوری گرفت و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن.
روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه.
خیلی عجیب بود برام...
یه قدم سمت خدا رفتم و #خدا همه چیز برام جور کرد...
حتی همسر خوب!!
اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباس هایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم.
یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی...
خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم گذشت...
صدای زنگ خانه بلند شد...
از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
-اومدن؟؟
بابا_بله؟؟؟
بله بفرمایین...
خوش اومدین...
رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده...
لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم.
جلوی در کنار مادرم ایستادم.
صدا هایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پله های راهرو، بیشتر به گوشم می خورد.
چهره ی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ...
به چشمم خورد...
داخل اومدن و سلام کردن، با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم.
#محمد وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد...
رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت:
-سلام...
من هم با صدای لرزان گفتم:
-سلام...
وارد خونه شدن و روی کاناپه نشستن.
من هم کنار مادرم نشستم.
بعد از سلام و علیک کردن و حال و احوال پرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپز خونه و مشغول ریختن چای شدم...
سینی آماده بود و لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم...
به قلم: مریم سرخہ اے
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
#رمان_دوراهی
#قسمت_شصت_و_سوم
روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه ها توی سرمان میپیچد...
رو به صورت #روشنک نگاهی می اندازم و می گویم:
-یادته...
-چیو...
-گذشته ها رو! روز اولی که همو دیدیم...اصلا خدا میخواست حواس پرتی بگیرم و جلو تر از شرکت پیاده شم... یا حتی اینکه زمین خوردم و تو رسیدی!! #خدا برنامه چیده بود... منو ببره سمت خودش...
-اره یادمه که یه دختر مانتویی بودی...
-کسی که هیچ چیز براش اهمیت نداشت...
-کی فکرشو می کرد که همون دختر مانتویی گمراه...بیاد تو خط...
-و حالا بشه همسر شهید...
نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم...
پنج سالی می شود که از #شهادت محمد گذشته وقتی حسین شش ماهه بود...پدرش شهید شد...
به یکباره صدای جیغ و گریه ی زینب دختر 4 ساله ی #روشنک بلند شد...
حسین سمت ما دوید و رو به من گفت:
-مامان...مامان...
-چی شده؟؟؟
رو به روشنک گفت:
-عمه زینب افتاد...
روشنک سریع از جایش بلند شد و دنبال حسین دوید...
به دنبال آنها راه افتادم...
زینب گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد...
روشنک_چی شده مامانم؟؟؟
زینب با همان صدای نازکش گفت:
-داشتم با حسین می دویدم... یهویی چادرم گیر کرد به پام خوردم زمین...
روشنک_الهی من قربون تو بشم عروسکم.
حسین_عمه ولی من وقتی دیدم افتاد دستشو گرفتم بلندش کردم اما نشست اینجا و گفت مامانمو میخوام.
روشنک_الهی قربونت بشم که عین بابات یه مردی...
کنار زینب نشستم و گفتم:
-خوشگل خانوم...اشکال نداره که... مگه مامانت برات قصه ی رقیه سه ساله رو نگفته؟؟؟
دماغشو بالا کشید و با بغض صدایش را کشید و گفت:
-چـرا...
-خب...تازه شما که یه سال بزرگتری...غصه نخوریا...
زینب از روی زمین بلند شد و گفت:
-حسین بیا بریم بازی کنیم...
همون لحظه صدای اذان بلند شد...
حسین برای اینکه دل زینب رو نشکنه و هم مسجد بره گفت:
-باشه... تا مسجد مسابقه بدیم...
وقتی که محمد شهید شد پیکرش رو داخل مسجدی که نزدیک خونمون بود آوردن، بیشتر اوقات با حسین اونجا میریم و نماز میخونیم...بهش گفتم که بابای شهیدش همیشه اونجاست برای همین اون مسجد رو خیلی دوست داره...
با اینکه پنج سال و شش ماه بیشتر نداره...
ولی هر وقت صدای اذان رو میشنوه... سجاده اش رو پهن میکنه و نمازش رو به سبک خودش میخونه...
به قلم: مریم سرخہ اے