|•بہنامتڪمڪانیڪقلبهاےتصادفے•|
یارِفراموشکارم،سلامم را حوالهی قلبت میکنم بلکه کمی جان گیرد تنِبیجانت.
حسابش از دستم رفته است که چند روز، چند هفته یا چند ماه است، که جان گرفتن سیاهی شب گزک دست دلِآشفته و بیقرارم میدهد.
میخواهم برایت بگویم كه چرا قول و قرارم را نادیده گرفتهام...
میدانی؟ حتما میدانی دیگر.
من جز تو کسی را ندارم!
میدانم،میدانم. میخواهی برایم بگویی هیچگاه تنها نمیمانی!
میخواهی بگویی وقتی کسی را داری که هرروز و هرساعت و هردقیقه و حتی ثانیه به ثانیه به تو چشم دوخته و انتظار حرف هايت را میکشد، تنها نیستی.
هیچکس با او تنها نخواهد بود!
آریمیدانم. دانه به دانهی کلماتی را که ادا خواهی کرد، حفظم!
شاگرد تو بودن همین میشود دیگر.
به خدای لیل و ضحی قسم، حالا آرامش را سراسر زندگیام حس میکنم.
حال نظرم گشودهشدهاست که چرا تو آنقدر شیفتهیآسمان بودی تا زمین...
خواستم برایت بنویسم بلکه بهیادم آوری…
خواستم بهیاد آوری که هنوزهم من، کنج سلولی به نام خانه مینشینم و برایت نامه مینویسم.
با خونِخردههای قلب امضا به پایش میزنم و با دانهی اشک مهر!
خودم را حبس کردهام دراین سلول.
بعداز چشمهایت دل بستم به قهوههای قاجری.
ببخش مرا.
میدانم اگر اینجا بودی چشم غرهای غلیظ حوالهام میکردی و با آرامش میگفتی《مگه دکتر نگفت چیزای تلخ برات خوب نیس؟
پس حق نداری قهوه بخوری
بعد دستم را میکشیدی و چشمک دلبرانهای هم تقدیم نگاهم میکردی و ادامهمیدادی: بیا بریم شیرموز خودمونو بزنیم تو رگ》
فقط شیرموز را دوست داشتی و جانت برایش میرفت.
اما قهوهیقاجری یار شبهای بارانی چشمانم شدهاست.
فنجان هارا یکی پس از دیگری به کام میکشم تا چشمانم برهم نرود و بغضهایم را رویکاغذ بنشانم.
یاسِآسمانِیاسی میگفت جای حرف هایمان روی برگه است...نه آدم هایی که خودشان هم درکی از وجودِخود ندارند.
بهراستی که من به عینه لمس کردم تنها برگهها میتوانند مرهمِدل غمدیده باشند...
برگههایی که روی آن برای رفیقِجان نامه مینویسم.
نویسنده:آمنهساداتحکیم «مبتلا»
•○● @Taraavoosh ●○•
|•بہنامتڪمڪانیڪقلبهاےتصادفے•|
#بخش_دوم
میدانی مانند چیست؟ مانند آنکه او کنارت نشسته باشد و تو نتوانی بغضت را فرودهی، هقهقها امانت ندهند و تو مجبورشوی برایش بنویسی.
اوهم بدون آنکه در نظر گیرد تو چقدر به او بدی کردی مینشیند و میخواند و میخواند...
نمیشود توصیفش کرد! واژه ها حقیرند! هرگز نمیتوانند لذت و شیرینی اتفاقی را به وضوح بیان کنند. تمام میشوند! ته میکشند واژه ها و تو هنوز در کنکاش آنی که چگونه حالت را توصیف کنی...
اما او نیازی توصیفکردن ندارد...
او میفهمد. بدون آنکه به زبان بیاوری!
عیارِسنجشش با همه توفیر دارد...
هرگاه کمک بخواهی نمیگوید «تو چقدر به من کمک کردی؟ تو چقدر به من فکر کردی که حالا بخواهم برات کاری انجام بدم؟»
هیچگاه نگفتهاست! تصدق مهربانی بیدریغش...
آن اوایلِرفاقت گمان میکردم که اوهم علاقهای به من ندارد و من با پسوندی اضافه به او میچسبم!
خدایِمن! رفیقِمن...
امـــّـاها پر از حرف است!پر از حرفهای نگفته... پراز نشانه...
و من «اما» میگویم تا بدانی برایت حرفها دارم که ناگفته مانده است!
یک جایی، یک روزی، نگاهم گره خورد به آیهای که لیلیِهمرنگ آسمان معنا کرده بود. همان لیلیای که گاهی برای آنکه حرصخوردن مرا ببینی میگفتی: همون لیلیای که هوش و حواستو برده و مارو آدم حساب نمیکنی؟
و با اخم کردنم خندههایت شدت میگرفت! تصدق خندههای دلربایت!
نگاهم میخِآیه شد! بگذار برایت بخوانمش و ببینی که آموزههایت چگونه مرا شیفتهی او کردهاست که هرجا نام خدا به گوش و چشمانم میرسد، گوشم تیز و چشمم ریز میشود.
وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحي "توازخودمی"
همینقدر ساده، همینقدر پرمعنی، سراسر نور و زیبایی، سراسر عشق و محبت...
گاهی ساده ترین حرفها، روح نواز ترینند.
و روزی تمام پشت و پناهم او شد. بگویم کدامین روز؟ همان روزی که صدای شیون و نالههایم تا بنای هفتم آسمان رسید.
همان روزی که هقهقهای شدتگرفتهام را کسی جز او نشنید.
دیدی آن روز را؟ هیچ کس نبود که شانههایم را بگیرد و بگوید «گریه نکن عزیزم! زندگی پستی و بلندی های خودش را دارد. تو نباید کم بیاوری!
امیدت به آن بالاسری باشد»
و من امیدم به آنی بود که در روحم عجین شده بود...
نویسنده:آمنه سادات حکیم «مبتلا»
•○● @Taraavoosh ●○•
|•بہنامتڪمڪانیڪقلبهاےتصادفے•|
#بخش_سوم
چرا همیشه میگفتند بالاسری؟ مگر خودش نگفتهاست که از رگ گردن به ما نزدیک تر است؟
نزدیک تر از شاهرگ کجا است؟ روح؟
آری او عجین شده با روح است!
بایستی که روزی تمام معلمین جهان را بیاورم، کنارت بنشانم و تو بهآنان ییاموزی تدریسکردن را!
باید برایشان بگویی که جز الف-با، و ضرب و تقسیم،بایستی بیاموزند درس دل نشکاندن را!
ولله که من....
فراموشش کنیم. پای تمام نامههایم برایت نوشتهام ایننیزمیگذرد. ترس دارم از آن روزی که با ایننیزمیگذرد ها، بگذرد!
تا بهحال برایت گفتهبودم که چقدر زهرا بلند دوست زیبا مینویسد؟ این جملهاش را بارها مرور کردهام و اشک ریختهام
«تاحالا شکستههای دلتو جمع کردی؟ جوری که دست و بالت، خونیشه؟»
من شکستههای دلم را جمع نکردهام! خُردههایقلبم زیر زخمِزبان ها، پودر شد!
دیگر نتوانستم جمعش کنم!
بهغیر از گریهوزاری و گوشهیسلول نشستن، هرروز بهشت میروم.
بهشتی که مزیّن به نام زهرا است و معطر به رایحهی وجودت.
مینشینم بر سر قبر سیه رنگی که خردههایقلب، درونش مخفی شدهاند!
آخر از وقتی تو رفتهای دیگر قلبی برایم نماندهاست!
آن قلب نیمهکاره را هم با خود کشیدی زیر آن سنگِسيهِرنگِبیرحم که همهرا زیر خود میکشد تا از دنیا فارغ شوند!
اما این سنگ قبر برکت دارد! نامت رویآن حک شدهاست و تو در زیرسنگ آسوده به خواب رفتهای...
راستی! تو شیفتهیرُزِقرمزرنگ بودی! این روزها رُزِقرمزرنگ هرروزه مهمان خانهات، شدهاست!
درست درگوشههای اسمت! هر روز مینشینم و رُزها را از پیش اسمت کنار میزنم تا خوب بخوانمت.
شــهــیــدامیــرعبــاس...
نویسنده:آمنهساداتحکیم《مبتلا》
•○● @Taraavoosh ●○•
#نورِچشمی✨
نگاهم مدام سمت حیاط میلغزد.
حیاط که نه! سمت تخت چوبی گوشهیحیاط.
تخت چوبی که هربار از ماموریت به خانه میآمدی خسته،کوفته و مریضاحوال، اما بازهم ساعت ها مینشستی و برایم سخن میگفتی.
چه تلفیق زیبایی داشتند روزها.
روز تولدت را میگویم! روز تولدی که با زادروز دردانهی حسین(؏) یکی شدهبود.
اسمت هم همانند پارهیجگرحسین(؏) بود.
اسمت،رفتارت،کردارت،منشت!
گویی خدا برایمن علیاکبری از آسمان فرستادهبود تا هدایت گر روزهایم باشد.
یادت میآید؟ هربار که به تو میگفتم قهقهای مستانه سر میدادی و چشمان میشیرنگت را به نگاه پرسشگرم میدوختی و میگفتی: منرا با دردانهیحسین(؏) یکی میکنی؟
منکجا و علیِاکبر(س) کجا؟
و من با ناز برایت میخندیدم و میگفتم
_خودَت از وجنات و سکنات نورِچشمحسین(؏) برایم گفتی.
یادتنمیآید؟ گفتی قد کشیده و اندام ورزیدهاش چشم ها را خیرهی خود میکرد.
زلفش چون قرصِماه بود و گیسوانش به مثالِشب.
نگاهت خیرهی زمین شد و با حزن گفتی
_علی پارهیماه بود و شبه ترینِخلق به رسوللله(ص)!
علیاکبر(س)، تلفیقیست از رسولِخدا(ص) و علی(س)!
جرعهای آب مینوشی و ادامهمیدهی
_از رابطهی حسین(؏)و علیاکبر(س) برایت نگویم که الیالابد باید بنشینیم و سخن بگوییم و آخر کار هم زبان عاجز و شرمنده میشود از گفتن رابطهیایندو.
ومن پنداشتم شاید بشود گفت رابطهیاین پدر و پسر رابطهیعاشق و معشوق است.
اما! اگر علیاکبر(س) عاشق باشد و حسین(؏) معشوق، پس تکلیف آن نگاه سرشار از عشق و محبت حسین(؏)به علی چه میشد؟
'فتبارکاللهاحسنالخالقین'ی که از عمق جان حسین(؏) روانهی قد و بالای دردانهاش میشد و آن دلی که برای تکبهتک قدم های اکبر(س) میرفت...
راست گفتی! زبان عاجز میشود و کلمه ها بسیار حقیر میشوند از توصیف رابطهیاین دو که روحشان باهم عجین شدهبود.
و من زیر لب نجوا کردم
_پس چگونه توانستد پارهیجگر حسینی که سبط رسول(ص) بود را چون قرآنی ورقورق کنند؟
ولله، آه لیلایی که امروز مادرشد دامن گیرشان میشود...
نویسنده:آمنهساداتحکیم《مبتلا》
پینوشت: تقدیم به ساحت مقدس نورِچشم حضرت عشق"حسینبنعلی"♥️
و تکتک جوانان پرافتخار سرزمینم🌿
پینوشت۲: کم نوشتم اما باعشق و ذوق و وسواس نوشتم:)
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ڪدامین نخلستان را منور ڪردهاے؟
در ڪدامین چاه سر فرو بردهاے و رازدل مےگشایے؟...
ڪاش مےدانستیم ڪدامین مڪان را منور ڪردهاے:))
#مبٺݪآ
#ادیت_مبتلا
رفته بودم کافه.
یه دختر پسر جوون، روی میز کناری نشسته بودن.
پسره یه دسته گل زیبا و بزرگ خریده بود و پچپچ عاشقانهشو از اون فاصله میشد شنید.
کل ستارههای آسمونو تو چشای دختر میدیدم.
حس اینکه خودشو خوشبخت ترین جنس مونث دنیا میدونست، کاملا تو ذوق میزد.
حتم داشتم که اگه دوتا بال داشت، همون لحظه پر میزد و هزار بار دور پسره میچرخید.
نگاهمو ازشون گرفتم.
سرگرم بازی با فنجون چاییم بودم که هین هیجانزده دختره، نگاهمو به خودش کشید.
پسره یه حلقه گرفته بود سمتشو میگفت «با من ازدواج میکنی؟! »
تو کافه، چشم چرخوندم.
نگاه همه مشتریا به اونا بود.
بعضیا با حسرت... بعضیا با خوشحالی... بعضیا باحسادت...
ظاهرا بی تفاوت ترین آدم اون فضا من بودم.
سرمو انداختم پایین و مشغول بازی با فنجون چاییم شدم.
هنوز موج صدای هیجانزدهی دختره از گوشم نپریده بود که جیغ اعتراض زنی، حواسمو به خودش کشید.
یه زن جوون با ظاهر کاملا امروزی به سمت میزشون هجوم برد.
جیغ میزد که این مردک، دوساله عقدم کرده. خونهاش از منه. ماشین زیرپاش از منه. خرج و دخلش از منه...
اما پسر جوون با رنگ پریده میگفت نه این دروغ میگه.
دیگه بیتفاوت نبودم. متعجب بودم.
زن جوون شناسنامهشو به دختره نشون داد و گفت اینم مدرک.
یهو در چشم برهم زدنی، پسره غیب شد.
دختره هیچی نمیگفت، فقط نرمنرم اشک میریخت.
منتظر بودم زن بهش حمله کنه.اما نکرد. نشست کنارش. بغلش کرد.
شنیدم که گفت
«خدا دوست داشت که نذاشت که عین من بدبخت شی...
کاش خدا منم اندازه تو، دوست داشت»
#براساسواقعیت
#زهرا_بلند_دوست
#مبٺݪآ
هدایت شده از 🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
زهرا بلند دوست، بازهم قلم رقصانی کرده بود و نوشته بود:
«استاد فلسفهمون میگفت:دورغکی به آدما نگید"دوستتدارم" باورشون میشه…»
این متن را که به تو نشان دادم، خواستی سخنی بگویی.
از آن سخنهایی که از کنجش حبهحبه قند چکه میکرد و خیر و برکت بود برایم...
دست بر دهانت گذاشتم و گفتم:هیس! اینبار نوبت مناست.
نوبت مناست که از معشوق بگویم برایت...
بگویم که "دوستت دارم" آیهایست نازل شده از طرف معشوقمان...
آیه به آیه، سوره به سوره،کتاب به کتاب میگوید دوستت دارم!
دوستت دارم و میدانم به حتم روزی مرا مییابی!
عاشقم میشوی! نه از آن عشقهای تعریف شدهی امروزی؛نه!
عشق اصلی!
آن عشقی که منتهی شود به معشوق اصلی!
منتهی شود به خدا...
عاشقم میشوی و میپنداری که رفیقی بهتر از من برایت نیست...
رفیقت میشوم!مرهم غمهایت میشوم...
یار روزهای سختت میشوم...
هر دوستی قاعده دارد دیگر! مگرنه؟
او هم آیه به آیه به ما میگوید از کدامین کار بیزار است و کدامین کار را میپسندد...
عمق کلامش را که بنگری "دوستتدارم"ی میبینی که نظیرش نیست...
حیف نیست آیههارا اینگونه بیارزش کنیم؟
✍🏻آمنہساداتحکیم
#مبٺلآ
○●♡●○
《وَهُوَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ
🌱
و او آگاه است بہ راز هاے نهفتہ در دلت》
سورهیحدید¦آیہے﴿۶﴾
#رفیقجان💙
•○● @Taraavoosh ●○•