رفته بودم کافه.
یه دختر پسر جوون، روی میز کناری نشسته بودن.
پسره یه دسته گل زیبا و بزرگ خریده بود و پچپچ عاشقانهشو از اون فاصله میشد شنید.
کل ستارههای آسمونو تو چشای دختر میدیدم.
حس اینکه خودشو خوشبخت ترین جنس مونث دنیا میدونست، کاملا تو ذوق میزد.
حتم داشتم که اگه دوتا بال داشت، همون لحظه پر میزد و هزار بار دور پسره میچرخید.
نگاهمو ازشون گرفتم.
سرگرم بازی با فنجون چاییم بودم که هین هیجانزده دختره، نگاهمو به خودش کشید.
پسره یه حلقه گرفته بود سمتشو میگفت «با من ازدواج میکنی؟! »
تو کافه، چشم چرخوندم.
نگاه همه مشتریا به اونا بود.
بعضیا با حسرت... بعضیا با خوشحالی... بعضیا باحسادت...
ظاهرا بی تفاوت ترین آدم اون فضا من بودم.
سرمو انداختم پایین و مشغول بازی با فنجون چاییم شدم.
هنوز موج صدای هیجانزدهی دختره از گوشم نپریده بود که جیغ اعتراض زنی، حواسمو به خودش کشید.
یه زن جوون با ظاهر کاملا امروزی به سمت میزشون هجوم برد.
جیغ میزد که این مردک، دوساله عقدم کرده. خونهاش از منه. ماشین زیرپاش از منه. خرج و دخلش از منه...
اما پسر جوون با رنگ پریده میگفت نه این دروغ میگه.
دیگه بیتفاوت نبودم. متعجب بودم.
زن جوون شناسنامهشو به دختره نشون داد و گفت اینم مدرک.
یهو در چشم برهم زدنی، پسره غیب شد.
دختره هیچی نمیگفت، فقط نرمنرم اشک میریخت.
منتظر بودم زن بهش حمله کنه.اما نکرد. نشست کنارش. بغلش کرد.
شنیدم که گفت
«خدا دوست داشت که نذاشت که عین من بدبخت شی...
کاش خدا منم اندازه تو، دوست داشت»
#براساسواقعیت
#زهرا_بلند_دوست
#مبٺݪآ
دکتر،
امروز این دیوونه درازه
واستاده بود پشت نردههای حیاط؛ داد میزد:
بابا، خوش انصافا..
دروغو که تو کل سال میگید،
سیزده رو بذارید واسه گفتن همون حقیقتی که
نگهداشتین واسه پنجشنبههای سر قبرمون.. :)
میگم دکتر،
مطمئنی این دیوونه درازه،
دیوونهست؟؟
#اسعد_نوشت
#زهرا_بلند_دوست
«استاد فلسفهمون میگفت:دورغکی به آدما نگید"دوستتدارم" باورشون میشه…»
#زهرا_اسعد
#زهرا_بلند_دوست
تصدقت بشوم
روی زمین که راه میروی، قدم هایت را محکم نکوب.
خاک، کینهی شتری دارد.
روزی به آغوشش میروی و او محکمی لگدهایت را تلافی میکند.
از من میشنوی...
آرام، آرام گام بردار
✍🏻زهرابلنددوست
#مبٺݪآ
#زهرا_اسعد
#زهرا_بلند_دوست