eitaa logo
تࢪاۅُش🫀✍🏻
115 دنبال‌کننده
46 عکس
19 ویدیو
0 فایل
💜✍🏻 ° گمشده‌ای حیران میان روزگار° درپی روحم می‌نویسم و عشق را میان واژه‌هایم پیدا می‌کنم🫀🌱 آمنه‌سادات‌حکیم|•مبٺݪآ•| https://harfeto.timefriend.net/17152507383474 •°•°• https://www.instagram.com/Im_mobtala
مشاهده در ایتا
دانلود
گاه با تو می‌گفتم غزلی… گاه بی تو می‌گفتم غزلی… گاه برای تو می‌گویم غزلی… ‌💜
نمیدانم چندمین بار است که رایحه‌ی یاس و نرگس قلم لیلی‌سلطانی مهمان چشم‌هایم شده‌بود... می‌دانی چه کلماتی را همچو دُر آویزه‌ی برگه‌هایی که همیشه مرهمِ‌دل‌شکسته بودند، کرده بود؟ بگذار برایت بخوانمش《هرڪہ گفتہ بود"از‌دل‌برودهرآنڪہ‌ازدیده‌برفت" اشتباه گفتہ بود! هر از دیده رفتہ‌اے ڪہ از دل نمے‌رود! بیشتر در قلب جا باز مے‌ڪند و بیشتر بہ‌جان مے‌چسبد!》 می‌بینی چقدر زیبا قلم زده؟ راست می‌گوید لَیْل‌ِ‌قشنگی‌ها! اگر هر ازدیده‌رفته‌ای حُبش از دل بیرون می‌رفت که تو دیگر در وجودم نبودی! اگر هر از دیده رفته‌ای حُبش از دل بیرون می‌رفت، آن‌هایی که میپنداشتند عاشقند، بعد از ترک معشوق شب‌هارا بدون اشک و گریه و سردردی که حاصل‌از گریه‌ بود،سحر می‌کردند... اگر بنا بر آن بود که هر از دیده رفته‌ای،حُبش از دل برود که دیگر دوری و صبر عاشق و معشوق معنایی نداشت! مگر ما تا به حال آن معشوق را دیده‌ایم؟ یادت می‌آید؟هربار که این سوال را می‌پرسیدم دست می‌گذاشتی بر شاهرگم... می‌گفتی:خدا که دیدنی نیست نازدانه! خدا را باید حس کرد! با تمام وجود... آری او حس کردنیست! پس ما که او را ما هیچ‌وقتپت ندیدم و نمی‌بینم و نخواهیم‌دید! اگر بنا بر آن بود که حُبی از آنهایی که از دیده رفته‌اند در دل جوانه نزند، هیچگاه عاشقِ اویی که منحصربه‌فرد ترین معشوق‌ِندیده،است نمی‌شدیم... اگر بنا بر ندیدن و دل‌بریدن بود، حُبش هر روز عمیق و عمیق تر نمی‌شد! مثل دانه‌ای که جوانه میزند، شکوفه میدهد،درخت می‌شود و میوه به بار می‌آورد... ✍🏻آمنه‌سادات‌حکیم
ولله که عشق به رسوا شدنش می‌ارزد به پریشانی و گریه‌ی شب می‌ارزد
ناله می‌خواهم که پنهان سر دهم سینه‌ گوید، از ازل تنگ آمدم
تࢪاۅُش🫀✍🏻
تنها کار من استوری گذاشتن و تگ کردن تک تکشونه. شما هم استوری بذارید پست بذارید...
پ.ن: متن استوریم این روزها حال مردم ایران خوب نیست! از صدها جهت سوی این خاک و این مردم همیشه حاضر در صحنه و حماسه ساز هجوم برده شده و هر روز داغی بر دل این مردم غیور افزوده می‌شود و زخمی برتن چاک‌چاک ایران می‌نشیند اما قوی تر می‌شود. و اینک شمایید که می‌توانید میان این احوال دل میلیون‌ها ایرانی‌را ذره‌ای شاد کنید چشم امید یک ملت به شماست. شما نماینده کشورتان هستید. کشوری که نماد عزت و افتخار و سربلندی‌ست و ریشه‌ی وجودتان در آن نهفته... ایران و ایرانی را سربلند کنید که در وهله اول شما سربلند می‌شوید... ✍🏻مُبْٺَلآ
🥀✨ بسم الله الرحمن الرحیم "به نام آنکه مهرش را با قیام حسین به قلب‌ها بخشید" آفتاب تیز می‌تابید و گرمایش را به خاک نرم می‌بخشید. گرد سکوت روی صحرا نشسته بود. هُرم داغ آفتاب، چشم‌هایش را به سوزش انداخته بود. با عطشی که جانش را بریده بود به سختی قدم بر می‌داشت. با این حجم از گرما و عطش مطمئن بود از تشنگی و گرسنگی در این صحرا جان خواهد داد. هرقدم که برمی‌داشت همان اندک قوتی که داشت، از جانش می‌رفت. قدم دیگری که برداشت پایش به سنگی خورد و با صورت نقش زمین شد. *** با صدای سُم اسبان چشم باز کرد. چندین‌بار پلک زد تا چشمانش به نور شدید آفتاب عادت کند. دور و برش را نگاه کرد. کاروانی را در فاصله‌ای نزدیک دید. امید، قوت جسمش شد. به زحمت خودش را از زمین جدا کرد. رو به کاروانیان گفت: صبر کنید... شما را به خدا صبر کنید... صدایش رمق نداشت و به گوش کاروانیان نمی‌رسید. هرچه توان داشت در پاها و صدایش ریخت. دویید و فریاد زد: کمکم کنید... کمکم کنید... به کاروان نزدیک‌تر شد. کاروانیان که صدایش را شنیدند متوقف شدند. متعجب به نزدیک شدن مرد نگاه کردند. مردی سوار بر اسب، از قافله جدا شد و نزدیکش رفت. روی زمین افتاد و ناله کرد: شما را به خدا کمک کنید. عطش و جوع جانم را بریده است. قدری آب به من دهید. شما را به خدا قسم می‌دهم... دیگر توانی نداشت برای التماس بیشتر. مرد اسب‌سوار سمت کاروان چرخید و با مشک آبی برگشت. چشمش که به آب افتاد، جسمش قوت گرفت و به‌زحمت خودش را سمت مرد کشید. مرد دستش را کاسه کرد و در آن آب ریخت. فورا لبش را به دست مرد چسباند و یک‌نفس آب نوشید. عطشش که برطرف شد سرش را عقب کشید. مرد با آرامش پرسید: سیراب شدی؟ سرش را بالا برد تا پاسخ دهد. نگاهش که با نگاه مرد تلاقی کرد لرزی خفیف بر تنش نشست. در چشم‌های مرد آرامشی پر از جذبه نشسته بود. جذبه‌ای که ناخودآگاه وادارش کرد بلند شود برای ادای احترام. _ شکرأ... شکرأ... مرا از مرگ نجات دادید. چگونه باید لطفتان را جبران کنم؟ نگاه کوتاهی به خودش انداخت و ادامه داد: چیز ارزشمندی به‌همراه ندارم. راه‌زنان دارایی و اسبم را با خود بردند. اما بگویید که چگونه پاسخ لطفتان را بدهم؟ چهره مرد با دستاری سبز پوشیده شده بود. صورتش را نمی‌دید اما لبخند مهربان مرد از چشم‌‌هایش هویدا بود: همه‌ی ما بندگان خداییم و آزاده. موظفیم که یک‌دیگر را در سختی‌ها یاری دهیم. مکثی کرد و ادامه داد: به کدام سو می‌روید؟ _ به سوی کوفه می‌روم. ادامه‌ دارد... ✍🏻نویسنده: آمنه سادات حکیم|•مبٺݪآ•| @Taraavoosh 🕊