دکتر...
دلبر که رفت...
پاییز شدم... زمستون شدم...
یه نیمه شب نشستم کنج حیاط
زل زدم به عکس ماه، تو صورت حوض گفتم
_دِ آخه لامصب، چجوری دلش تنگ نمیشه؟ مگه شهرشون شب نداره؟!
آسد روحالله دست گذاشت رو شونهام
چش دوخت به دل سیاه آسمون و گفت
_شهرا که خیلی وقته روز نداره، اما درد اینکه دلا دیگه دل نیست...
راست میگفت دکتر!
دلا نم کشیده...
بوی نا میده:)
✍🏻زهرابلنددوست
#نویسنده
#مبٺݪآ
مےگم دڪتر؟
دیدے یہ وقتایے
بدون هیچ دلیلے
از یڪے خوشت نمیاد؟!
از اون خوش نیومدنایی ڪہ عینهو تنفره... ؟
از اونا ڪہ هربار از خودت مےپرسی
«خب چرا؟! چہمرگتہ؟!»
اما هیچ جوابے ندارے
و همچنان بےدلیل متنفرے...
دڪتر...
من مےگم شاید این آدما تو زندگے قبلیمون،
با سنگ زدن دلمونو شکستن...
جورے ڪہ حتے نتونستیم خوردههاشو جمع ڪنیمو
فقط دست و بالمون زخمی شد..:)
✍🏻زهرابلنددوست
#نویسنده
#مبٺݪآ