در آسمان و زمین تک شده است نام علی…♡
بر بال فرشتگان حک شدهاست نام علی…♡
عالمیان تصدق نام علی…♡
جان و تنمان شود فدای علی…♡
#مبٺلآنوشت💜
○●♡●○
《وَلَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولَى
🌱
یقین داشته باش که نیکوتر از آخرت برای تو وجود نخواهد داشت بندهیمن》
سورهیضحی¦آیہے۴
#رفیقجان💙
•○● @Taraavoosh ●○•
گاهے علے (ع)،فاطمہ را
اينگونہ خطاب ميكرد:
يا كُلَّ مَنیتے ...
اے همہ ے آرزوے من ...
گاهی ساده بودن قشنگ است.
همینقدر لطیف و پر از عشق و احساس
○●♡●○
《وَهُوَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ
🌱
و او آگاه است بہ راز هاے نهفتہ در دلت》
سورهیحدید¦آیہے﴿۶﴾
#رفیقجان💙
•○● @Taraavoosh ●○•
دکتر...
دلبر که رفت...
پاییز شدم... زمستون شدم...
یه نیمه شب نشستم کنج حیاط
زل زدم به عکس ماه، تو صورت حوض گفتم
_دِ آخه لامصب، چجوری دلش تنگ نمیشه؟ مگه شهرشون شب نداره؟!
آسد روحالله دست گذاشت رو شونهام
چش دوخت به دل سیاه آسمون و گفت
_شهرا که خیلی وقته روز نداره، اما درد اینکه دلا دیگه دل نیست...
راست میگفت دکتر!
دلا نم کشیده...
بوی نا میده:)
✍🏻زهرابلنددوست
#نویسنده
#مبٺݪآ
مےگم دڪتر؟
دیدے یہ وقتایے
بدون هیچ دلیلے
از یڪے خوشت نمیاد؟!
از اون خوش نیومدنایی ڪہ عینهو تنفره... ؟
از اونا ڪہ هربار از خودت مےپرسی
«خب چرا؟! چہمرگتہ؟!»
اما هیچ جوابے ندارے
و همچنان بےدلیل متنفرے...
دڪتر...
من مےگم شاید این آدما تو زندگے قبلیمون،
با سنگ زدن دلمونو شکستن...
جورے ڪہ حتے نتونستیم خوردههاشو جمع ڪنیمو
فقط دست و بالمون زخمی شد..:)
✍🏻زهرابلنددوست
#نویسنده
#مبٺݪآ
|•بہنامتڪمڪانیڪقلبهاےتصادفے•|
یارِفراموشکارم،سلامم را حوالهی قلبت میکنم بلکه کمی جان گیرد تنِبیجانت.
حسابش از دستم رفته است که چند روز، چند هفته یا چند ماه است، که جان گرفتن سیاهی شب گزک دست دلِآشفته و بیقرارم میدهد.
میخواهم برایت بگویم كه چرا قول و قرارم را نادیده گرفتهام...
میدانی؟ حتما میدانی دیگر.
من جز تو کسی را ندارم!
میدانم،میدانم. میخواهی برایم بگویی هیچگاه تنها نمیمانی!
میخواهی بگویی وقتی کسی را داری که هرروز و هرساعت و هردقیقه و حتی ثانیه به ثانیه به تو چشم دوخته و انتظار حرف هايت را میکشد، تنها نیستی.
هیچکس با او تنها نخواهد بود!
آریمیدانم. دانه به دانهی کلماتی را که ادا خواهی کرد، حفظم!
شاگرد تو بودن همین میشود دیگر.
به خدای لیل و ضحی قسم، حالا آرامش را سراسر زندگیام حس میکنم.
حال نظرم گشودهشدهاست که چرا تو آنقدر شیفتهیآسمان بودی تا زمین...
خواستم برایت بنویسم بلکه بهیادم آوری…
خواستم بهیاد آوری که هنوزهم من، کنج سلولی به نام خانه مینشینم و برایت نامه مینویسم.
با خونِخردههای قلب امضا به پایش میزنم و با دانهی اشک مهر!
خودم را حبس کردهام دراین سلول.
بعداز چشمهایت دل بستم به قهوههای قاجری.
ببخش مرا.
میدانم اگر اینجا بودی چشم غرهای غلیظ حوالهام میکردی و با آرامش میگفتی《مگه دکتر نگفت چیزای تلخ برات خوب نیس؟
پس حق نداری قهوه بخوری
بعد دستم را میکشیدی و چشمک دلبرانهای هم تقدیم نگاهم میکردی و ادامهمیدادی: بیا بریم شیرموز خودمونو بزنیم تو رگ》
فقط شیرموز را دوست داشتی و جانت برایش میرفت.
اما قهوهیقاجری یار شبهای بارانی چشمانم شدهاست.
فنجان هارا یکی پس از دیگری به کام میکشم تا چشمانم برهم نرود و بغضهایم را رویکاغذ بنشانم.
یاسِآسمانِیاسی میگفت جای حرف هایمان روی برگه است...نه آدم هایی که خودشان هم درکی از وجودِخود ندارند.
بهراستی که من به عینه لمس کردم تنها برگهها میتوانند مرهمِدل غمدیده باشند...
برگههایی که روی آن برای رفیقِجان نامه مینویسم.
نویسنده:آمنهساداتحکیم «مبتلا»
•○● @Taraavoosh ●○•
|•بہنامتڪمڪانیڪقلبهاےتصادفے•|
#بخش_دوم
میدانی مانند چیست؟ مانند آنکه او کنارت نشسته باشد و تو نتوانی بغضت را فرودهی، هقهقها امانت ندهند و تو مجبورشوی برایش بنویسی.
اوهم بدون آنکه در نظر گیرد تو چقدر به او بدی کردی مینشیند و میخواند و میخواند...
نمیشود توصیفش کرد! واژه ها حقیرند! هرگز نمیتوانند لذت و شیرینی اتفاقی را به وضوح بیان کنند. تمام میشوند! ته میکشند واژه ها و تو هنوز در کنکاش آنی که چگونه حالت را توصیف کنی...
اما او نیازی توصیفکردن ندارد...
او میفهمد. بدون آنکه به زبان بیاوری!
عیارِسنجشش با همه توفیر دارد...
هرگاه کمک بخواهی نمیگوید «تو چقدر به من کمک کردی؟ تو چقدر به من فکر کردی که حالا بخواهم برات کاری انجام بدم؟»
هیچگاه نگفتهاست! تصدق مهربانی بیدریغش...
آن اوایلِرفاقت گمان میکردم که اوهم علاقهای به من ندارد و من با پسوندی اضافه به او میچسبم!
خدایِمن! رفیقِمن...
امـــّـاها پر از حرف است!پر از حرفهای نگفته... پراز نشانه...
و من «اما» میگویم تا بدانی برایت حرفها دارم که ناگفته مانده است!
یک جایی، یک روزی، نگاهم گره خورد به آیهای که لیلیِهمرنگ آسمان معنا کرده بود. همان لیلیای که گاهی برای آنکه حرصخوردن مرا ببینی میگفتی: همون لیلیای که هوش و حواستو برده و مارو آدم حساب نمیکنی؟
و با اخم کردنم خندههایت شدت میگرفت! تصدق خندههای دلربایت!
نگاهم میخِآیه شد! بگذار برایت بخوانمش و ببینی که آموزههایت چگونه مرا شیفتهی او کردهاست که هرجا نام خدا به گوش و چشمانم میرسد، گوشم تیز و چشمم ریز میشود.
وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحي "توازخودمی"
همینقدر ساده، همینقدر پرمعنی، سراسر نور و زیبایی، سراسر عشق و محبت...
گاهی ساده ترین حرفها، روح نواز ترینند.
و روزی تمام پشت و پناهم او شد. بگویم کدامین روز؟ همان روزی که صدای شیون و نالههایم تا بنای هفتم آسمان رسید.
همان روزی که هقهقهای شدتگرفتهام را کسی جز او نشنید.
دیدی آن روز را؟ هیچ کس نبود که شانههایم را بگیرد و بگوید «گریه نکن عزیزم! زندگی پستی و بلندی های خودش را دارد. تو نباید کم بیاوری!
امیدت به آن بالاسری باشد»
و من امیدم به آنی بود که در روحم عجین شده بود...
نویسنده:آمنه سادات حکیم «مبتلا»
•○● @Taraavoosh ●○•