eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
برسه‌اون‌روز ڪه‌خستہ‌ازگناهامون جلـو زانـوبزنیـم سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت...💔 عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن ببخش‌اگـه‌برات نشدم... ڪِےشَود حُــربشـوَم تـوبـہ‌مردانـِہ‌ڪُنم... اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج ┅═══✼🖤✼═══┅┄ @TarighAhmad ┅═══✼🖤✼═══┅┄
شهادت {🥀} پایان زندگی نيست آغاز حيات است.{🌱} بسيارى از زندگان مرده اند، ولى كشتگان راه خدا زنده اند. «بل أحياءٌ» {🌹} ╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗ @TarighAhmad ╚══••⚬🇱🇧⚬••═╝
کاش برسیم به همچین جایی و به همچین مراقبه ای..👌👌🌸🌸
پاراگـرآفـــــــ📝○•° +آهای‌جوونا‌،💬🌱 الآن‌اگہ‌تواین‌دوره‌‌زمونہ‌کہ دینداری‌خیلی‌سخت‌شدھ ‌‌داری‌دیندارے‌میکنی(: ‌خداوڪیلی‌دمٺ‌گـرم🌱‌ 🎥 ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
{🔆} امام خامنه ای درس حسین‌بن‌علی علیه‌الصّلاةوالسّلام به امّت اسلامی این است که برای ، برای ، برای اقامه‌ی عدل، برای مقابله‌ی با ظلم، باید همیشه آماده بود و باید موجودی خود را به میدان آورد؛ در آن سطح و در آن مقیاس، کار من و شما نیست؛ امّا در سطوحی که با وضعیّت ما، با خُلقیّات ما، با عادات ما متناسب باشد چرا؛ . ۱۳۹۲/۰۳/۲۲ | 🗓   ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
تلنگر⚠️ از حسین بن علی🕌 هر چه بخواهی بدهد😍 تو زرنگ باش و از او نسل علی دوست بخواه✅ /ʝסíꪀ➘ ⇝ @TarighAhmad
خوشحالے‌یعنے یه‌‌داداش‌داشته‌باشے‌ڪه‌ هواتو‌داشتہ‌باشہ....😍❤️ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @TarighAhmad ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
Hamed_Zamani_And_Reza_Helali_-_Emam_Hosein_(128).mp3
6.45M
🌿°•|` ... ! _._._._._._._._ ._._._._._._._._._._._. 🥀🌴 💔✨ ✨🍁✨کانالمونه✨🍁✨⬇️ ............✨🍁✨............... @Tarighahmad ............✨🍁✨...............
راهنمایی روش مطالعه😍 این قسمت 😎 : نکات طلایی تغذیه کنکوری ها🍎🍭 📌دستور العمل تغذیه ای کاهش استرس کنکور! 1 .خواب مناسب تاثیر زیادی در کاهش استرس دارد 😴 2 .خوردن صبحانه در ساعات اولیه بامداد (صبح نسبتا زود) به این مقصود کمک می کند. 🌤 3 .روزانه به مقدار مناسب یعنی بین 5 تا ۸ لیوان آب بنوشند و از میوه و سبزیجات حاوی فیبر در طول روز استفاده کنند 🚰 4 .کنکوریها برای کاهش استرس شیر و خرما بخورند 🥛 5 .مصرف عسل و خرما همراه با شیر علاوه بر رساندن انرژی به دانش آموزان کنکوری به کاهش اضطراب و استرس آنها نیز کمک میکند .🍯🥛 خرما دارای فسفر و کلسیم فراوان است و مصرف آن موجب سرزندگی سلولهای عصبی و تقویت مغز میشود .🧠😋 و .....👇 این داستانِ خوشمزه ادامه دارد ....😃😁 😍 🤓 ┄•📚❥ @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت شهرام عصبانی شد.تا خواست چیزی بگه بهار به من گفت: 👤_بشین رو صندلی.😡 نشستم.شهرام بلند شد،طناب دستش بود. میخواست منو به صندلی ببنده.تا متوجه شدم، محکم بهش گفتم: _به من نزدیک نشو.😠✋ دیگه عصبی شده بود.اسلحه شو نشان داد و گفت: _انگار حواست نیست ها.😡 با قاطعیت بهش گفتم: _اگه بمیرم هم نمیذارم دستت به من بخوره.😠☝️ با تمسخر خندید و داشت میومد سمتم.بلند شدم که از خودم دفاع کنم.بهار گفت: _کافیه.😵😠 فاطمه سادات رو به شهرام داد و طناب رو ازش گرفت.به من گفت: _بشین.😠 همونجوری که با عصبانیت به شهرام نگاه میکردم نشستم.😠اونم عصبی شده بود.بهار از پشت دستهامو بست.شهرام چهار متری من ایستاده بود و با اخم به من نگاه میکرد.منم همونجوری نگاهش میکردم.باید قاطع رفتار میکردم.اونقدر عصبی بودم که اصلا به قیافه ش دقت نمیکردم.فقط میخواستم به من نزدیک نشه.بهار بهش گفت: _برو بشین.ما برای چیز دیگه ای اینجا هستیم. شهرام همونجوری که خیره نگاهم میکرد رفت نشست.بهار تلفن ☎️خونه رو برداشت و اومد سمت من.گفت: _خیلی معمولی به شوهرت میگی بیاد خونه.😠 بالبخند و خونسردی گفتم: _شوهرمن؟!!چرا خودت بهش نمیگی؟😏 لبخندی زد و گفت: _به اونم میرسیم.😏 از حفظ شماره وحید رو گرفت.گذاشت روی بلندگو و تلفن رو گرفت نزدیک صورت من. دو تا بوق خورد که وحید گفت: _به به،عزیز دلم،سلام😍 به بهار نگاه میکردم.لبخندمو جمع کردم و گفتم: _سلام.😐 -خوبی؟😍 -خوبم.خداروشکر.😥 -هدیه هات خوبن؟☺️ به بچه ها نگاه کردم.بغل اونا آروم بودن.گفتم: _خوبن.شما خوبی؟😐 -الان که صداتو میشنوم عالی ام.😇😍 با مکث گفت: _خانومم دارم میام خونه،چیزی لازم داری بخرم؟ انتظار نداشتم بگه میخواد بیاد... نمیخواستم بیاد،یعنی نمیخواستم بدون آمادگی بیاد.😥ترسم بیشتر شد.فکر کنم از چهره م مشخص بود. به بهار نگاه کردم.اشاره کرد بگو نه.با مکث گفتم: _نه،ممنون.😥 وحید گفت: _زهرای من.دلم خیلی برات تنگ شده.کاش میتونستم پرواز کنم تا زودتر از این ترافیک راحت بشم و بیام پیشت. ساکت بودم... نمیدونستم چی بگم که بهش بفهمونم اینجا چه خبره.بهار اشاره کرد که یه چیزی بگو.گفتم: _منم همینطور...آقاسید منتظرتیم😥 من فقط پیش مردهای غریبه بهش میگفتم آقاسید.👌 بهار از اینکه در برابر این همه احساسات وحید بهش گفتم آقاسید پوزخند زد. وحید با تعجب گفت: _زهرا!! قرارمون یادت رفت؟!🙁 از اینکه متوجه شد آقاسید گفتنم غیرعادی بوده ولی متوجه منظور من نشد،خیلی ناراحت شدم.گفتم: _نه،یادم نرفته.😥 وحید گفت: _پس مثل همیشه با من حرف بزن.😍 ادامه👇 ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
👇ادامه 👇 _پس مثل همیشه با من حرف بزن.😍 بهار و شهرام متوجه شدن من دارم غیرعادی صحبت میکنم.عصبانی شدن و شهرام اسلحه شو کنار سر فاطمه سادات گذاشت😡👶🏻 که منو تهدید کنه.ترسیدم.😰اون آدمی که من میدیدم آدم نبود، کشتن بقیه براش مثل آب خوردن بود.ولی سعی میکردم به ظاهر آروم باشم. گفتم: _وحیدم.منتظرتم.زودتر بیا. وحید هم خوشحال شد و خداحافظی کرد.بهار تلفن رو قطع کرد.محکم و قاطع به بهار نگاه کردم.با کنجکاوی به من نگاه میکرد. سرمو انداختم پایین و به وحید فکر میکردم.الان وحید بیاد خونه و من و بچه ها رو تو این وضع ببینه... تو دلم با خدا حرف میزدم... یاد حضرت فاطمه(س) افتادم،یاد امام علی(ع) که جلو چشمش زهراشو میزدن.گریه م گرفت.همیشه روضه ی✨ حضرت فاطمه(س) و امام علی(ع) جزو سخت ترین روضه ها بود برام.😣😭 شهرام با تمسخر گفت: _الان وحیدت میاد.نگران نباش. صورتم خیس اشک بود ولی با اخم و عصبانیت نگاهش کردم.جاخورد.😠فکر کرد گریه من از ضعف و درماندگیه وقتی قاطع و محکم نگاهش کردم،دچار تضاد شد.دیگه چیزی نگفت. دوباره تو حال و هوای خودم بودم.از حضرت زهرا(س) و امام علی(ع) میخواستم. وحید مرد باغیرت و مهربان و مسئولی هست. میترسیدم بخاطر من کاری که اونا ازش میخوان انجام بده... انگار ثانیه ها به سرعت میگذشت.کلید🔑 توی قفل چرخید و در باز شد.🚪وحید اومد داخل... اول چشمش به شهرام افتاد که روی مبل لم داده بود و گوشیش تو دستش بود. من وحید رو میدیدم.خیلی جاخورد.دسته گل خوشگلی💐❤️ تو دستش بود.از اینکه برام گل خریده بود خوشحال شدم.🙂😥 شهرام خودشو جمع کرد.بهار کنارش نشسته بود.وحید به بهار نگاه کرد و بیشتر به فاطمه سادات که بغلش بود، بعد به زینب سادات و خانمی که زینب سادات بغلش بود. بالبخند گفتم: _سلام.😊 وحید به من نگاه کرد.نگاهش روی من موند. دسته گلش از دستش افتاد.😳😥میخواست بیاد سمت من،شهرام اسلحه شو سمت وحید گرفت و گفت: _تکان نخور. وحید به شهرام نگاه کرد،بعد دوباره به من نگاه کرد.گفتم: _وحید جان.ما حالمون خوبه.نگران ما نباش.هرکاری ازت خواستن انجام نده حتی اگه مارو بکشن هم..😊 شهرام عصبانی داد زد: _دهنتو ببند.😠 بهار،فاطمه سادات رو گذاشت روی مبل و باعصبانیت اومد سمت من و به دهان من چسب زد.ولی من قاطع به بهار نگاه میکردم.😠وحید یه کم فکر کرد بعد به شهرام نگاه کرد. با خونسردی گفت: _چه عجب!خودتو نشان دادی،ناپرهیزی کردی. با دست به بهار اشاره کرد بدون اینکه به بهار نگاه کنه گفت: _این مأموریت رو نوچه هات نمیتونستن انجام بدن که خودت دست به کار شدی.😏 من از اینکه وحید خونسرد بود خوشحال شدم.😍💪با خودم گفتم... بهترین نیروی حاجی بودن که الکی نیست.تو دلم تحسینش میکردم.😎👏 شهرام همونجوری که اسلحه ش سمت وحید بود گفت: _بهار ارادت خاصی به زنت داره.گفتم شاید نتونه کارشو درست انجام بده،خودم اومدم.راستش منم وقتی زنت رو دیدم به بهار حق دادم.زنت خیلی خاصه.😏😈 با شیطنت حرف میزد.میخواست وحید عصبی بشه.وحید فقط با اخم نگاهش میکرد.😠 شهرام به بهار گفت: _بیا ببین اسلحه داره. بهار رفت سمت وحید و تفتیشش کرد.وحید به بهار نگاه نمیکرد،چشمش به فرش بود.بهار وقتی مطمئن شد اسلحه نداره رفت عقب و به وحید گفت: _چرا به من نگاه نمیکنی،ما هنوز محرمیم. من میدونستم... چون وحید آدمی نیست که به نامحرم حتی نگاه کنه ولی تو فیلم داشت نگاهش میکرد و الان هم اجازه داد تفتیشش کنه. بهار و شهرام به من نگاه کردن.من با خونسردی و محبت به وحید نگاه میکردم.😊هر دو شون از این عکس العمل من تعجب کردن.😳😳وحید شرمنده شد.به شهرام نگاه کرد و گفت: _چی میخوای؟😐 شهرام گفت: _تو خوب میدونی من چی میخوام.😏 وحید گفت:.... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت وحید گفت: _اون پرونده دیگه دست من نیست.تحویل دادم. شهرام اخمی کرد و گفت: _که اینطور..خب دوباره بگیر.😈 وحید گفت: _نمیشه،دیگه بهم نمیدن.😠 شهرام عصبانی اسلحه شو نشان داد و گفت: _جناب سرگرد ما مهمانی نیومدیم.😡 بعد به من و بچه ها اشاره کرد.وحید به بچه ها بعد به من نگاه کرد.من با نگاه بهش میگفتم به حرفشون گوش نده.😥بهار هم متوجه نگاه من شد.عصبانی اومد سمت من و اسلحه شو کنار سرم گذاشت بعد به وحید گفت: _چطوره اول از عزیزت شروع کنیم.😡 عزیزت رو با تمسخر گفت. وحید یه کم فکر کرد.... بعد بدون اینکه به بهار نگاه کنه با خونسردی به شهرام گفت: _بهش بگو اسلحه شو بیاره پایین.😠😐 شهرام به بهار اشاره کرد و بهار هم اسلحه شو برد پایین ولی کنار من ایستاده بود.وحید گوشیش📱 رو از جیبش درآورد و به شهرام گفت: _باید تماس بگیرم.😏 شهرام با سر اشاره کرد که زنگ بزن.📲وحید شماره گرفت.شهرام گفت: _بذار رو بلندگو. خیلی بوق خورد.جواب نمیداد.دیگه داشت قطع میشد که یکی گفت: _تو جلسه هستم.یه ساعت دیگه باهات تماس میگیرم. حاجی بود... وحید به شهرام نگاهی کرد.شهرام به وحید گفت بشینه روی صندلی.به بهار هم گفت دستهای وحید رو ببنده.😒وحید به من نگاه نمیکرد.سعی میکردم دستمو باز کنم.صندلی وحید به فاصله سه متر با زاویه ی قائمه به من بود... سرم پایین بود و تو دلم از خدا✨ کمک میخواستم. وحید با ناراحتی صدام کرد: _زهرا😒 سرمو آوردم بالا.بهار و شهرام و اون خانمه هم به ما نگاه کردن.به وحید نگاه کردم.گفت: _نگران نباش.نمیذارم بلایی سر تو و بچه ها بیارن.😒 با نگرانی نگاهش کردم.متوجه منظورم شد.گفت: _به من اعتماد کن.😒🙏 خیالم راحت شد که کاری رو که میخوان نمیکنه. با اطمینان نگاهش کردم.لبخند غمگینی زد. مدتی گذشت... دستم باز شد.چسب به دهانم بود.زینب سادات گریه کرد بعد فاطمه سادات شروع کرد. بهار به من نگاه کرد.اومد چسب دهانم رو باز کرد.گفتم: _گرسنه شونه.غذاشون رو گازه. گفت: _اینا که پنج ماهشونه.😳 لبخند زدم.گفتم: _دکتر اجازه داده بهشون غذا بدم.😊 رفت تو آشپزخونه و با دو تا کاسه اومد بیرون. خودش و خانمه به بچه ها غذا میدادن.شهرام هم سرش تو گوشی بود... آروم وحید رو صدا کردم.طوری که اونا نفهمن بهش فهموندم دستم بازه.بهم اشاره کرد که فعلا کاری نکنم.متوجه شدم وحید خیلی وقته دستشو باز کرده.😎💪 شهرام رفت دستشویی،اسلحه ش هم با خودش برد.بهار و خانمه اسلحه هاشون کنارشون بود. وحید اشاره کرد وقتشه.به بهار گفتم: _میشه به منم آب بدی. بهار فاطمه سادات روی مبل گذاشت.اسلحه ش هم برداشت و بلند شد که بره تو آشپزخونه.برای رفتن به آشپزخونه باید از جلوی وحید رد میشد. داشت میرفت که وحید سریع بلند شد و با یه ضربه بیهوشش کرد.😠👊بهار هم جلوی من نقش زمین شد... وحید اسلحه شو گرفت و به من گفت: _به صندلی ببندش،محکم.😠 خانومه ایستاد و شهرام رو صدا کرد.دستهای بهار رو بستم.به وحید نگاه کردم... اسلحه ش رو سمت خانمه گرفته بود.خانمه هم اسلحشو رو سر زینب سادات گرفته بود.😥سریع فاطمه سادات رو گرفتم و رفتم تو اتاق. شهرام از دستشویی اومد... فاطمه سادات رو تو گهواره گذاشتم و رفتم بیرون.وحید اسلحه شو سمت شهرام گرفته بود، شهرام سمت وحید.خانمه هم رو سر زینب.😨 شهرام پشتش به من بود... با پام به کمرش ضربه زدم،افتاد رو زمین.وحید بالا سرش نشست و مدام به سر و صورتش مشت میزد.😡👊👊 اسلحه شهرام رو گرفتم.وحید به من گفت: _برو اونور.😠 رفتم سمت دیگه هال،پشت وحید.زینب سادات گریه میکرد.خانمه مدام به من و وحید و شهرام نگاه میکرد.بهش گفتم: _بچه رو بده.😠 خانمه ترسیده بود.اسلحه شو محکم تر به سر بچه چسبوند و گفت: _برو عقب وگرنه میزنمش. اسلحه رو آوردم بالا.محکم گفتم: _بچه رو بده وگرنه من میزنم.😠 وحید شهرام رو هم بیهوش کرد بعد بلند شد. اسلحه رو گرفت.یه نگاهی به من کرد،یه نگاهی به خانمه،یه نگاهی به شهرام،یه نگاهی هم به بهار. من و وحید اسلحه هامون سمت خانمه بود.زینب سادات داشت گریه میکرد.👶🏻😭خانمه دقیقا رو به روی من بود.به وحید گفتم: _بزنمش؟بچه مو نمیده.زینبم داره گریه میکنه.😥😠 وحید به خانمه خیره شده بود.خانمه هم با خونسردی به وحید نگاه میکرد... سعی کردم خونسرد باشم تا وحید بتونه با آرامش فکر کنه.وحید با خونسردی به خانمه گفت: _تو؟ اینجا؟😟😠 خانمه گفت... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🍂🍂 🎥 رمز محبوبیت و توفیقات حاج قاسم... 💢نه عضو حزب اصولگرا بودم، نه عضو حزب اصلاح‌طلب... ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
﷽ 🌿امام‌صادق‌می‌فرمایند : هرکس‌برای‌جدم‌حسین‌درهمی‌خرج‌کند خداوند‌چندبرابر‌آن‌ازگناهان‌شخص ‌می‌آمرزد ! 🍀شماهم‌می‌تونید ‌امسال‌که‌کروناباعث‌جمع‌شدن‌ تعدادکثیری‌ازمجالس‌روضه‌شد بابانی‌شدن‌وپختن‌غذای‌هیئت‌ دِین‌خودتون‌رو‌به‌سرورشھیدان ‌امام‌حسین‌ علیه‌السلام ادا کنید 😊♥️ شماره‌کارت‌برای‌نذورات‌نقدی✨👇 6273 8111 2334 2070 به‌نام‌حسین‌حاجی زاده 💕هروقت‌که‌غذا‌هارو‌‌آماده‌کردیم‌‌ازشون عکس خواهیم گرفت‌وبراتون‌ارسال‌خواهیم‌کرد.💕 🍀 اجرتون با آقا امام زمان(عج) 🍀 هماهنگی‌برای‌بانی‌شدن👇 [@momenanee313]
🍃یا مُغیثَ مَنِ استَغاثَه 🍃 ✨ستایش برای خداست که خود را به ما شناسانید و شیوه ی سپاسگزاری از خود را به ما آموخت✨ 5⃣1⃣شهریورماه 6⃣1⃣محرم الحرام ذکر روز یا رب العالمین 🍀 •┈┈••✾•🍃🕊🍃•✾••┈┈• @TarighAhmad •┈┈••✾•🍃🕊🍃•✾••┈┈•
سلام صاحب ما ، مهدی جان سرانجام باز می گردی با صلابتی حیدری ، عطری زهرایی و خلقی محمدی ... باز می گردی و مشام جهان از عطر نرگس زارها لبریز می شود و آسمان غرق نور می گردد ... باز می گردی و بانگ بر می آوری : ان جدی الحسین قتلوه عطشانا ... و خیمه ی عزای جد غریبت را به وسعت عالم پهن می کنی و می شوی روضه خوان و ما منتظران چشم براه گردت می نشینیم و با طنین صدای گرم و قشنگت ، یک دلِ سیر ، سوگواری می کنیم و جهان طعم خوب گریستن برای اباعبدالله را مزه می کند ... باز می گردی ..✋ ان شاءالله 🤲 ▪️"یا الله! بدمِ المظلوم... عجّل فرج المظلوم..." » پروردگارا! به خونِ آن پدرِ مظلوم قسم... ظهورِ فرزند مظلومش را برسان! ❁❁═༅═🍃🌸🍃═ ═❁❁ @TarighAhmad ❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═ ═❁❁
میدانی حکایت من چیست؟ حکایت من آن گمشده ای است که می دود دربیابان دنیــا  میگردد دنبال نشانی از شهادت ...😔 °•⇜میدانی دردم را؟ °•⇜میفهمی اشکم را؟ °•⇜میبینی قلبم را؟  °•⇜من اینم😭 ┄•●❥ @TarighAhmad
{✨} امام خامنه ای امام حسین را فقط به جنگِ روز عاشورا نباید شناخت؛🥀 آن یک بخش از جهاد امام حسین است. به او، او، او، توضیح مسائل گوناگون در همان منی و عرفات، خطاب به علما، خطاب به نخبگان- حضرت بیانات عجیبی دارد که تو کتابها📚 ثبت و ضبط است- بعد هم در راه به سمت کربلا، هم در خود و میدان کربلا، باید شناخت. ۱۳۸۸/۰۵/۰۵ | 🗓 ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
⭕️ راست گفته اند عالم از چهار عنصر تشکیل شده : آب💧 آتش🔥 خاک هوا … آبی که از تو دریغ کردند😔 آتشی که در خیمه گاهت افتاد⛺️ خاکی که شد سجده گاه و طبیب دردها 🦋🦋🦋 و هوایی که عمری ست افتاده در دل ها💔 ترکیب این چهار عنصر می شود: کـــــــــــــــربلا🌅 ╔═...💕💕...══════╗ @TarighAhmad ╚══════...💕💕...═╝
{🍃🌹} . . گاهے‌اوقاٺ‌خیلے نیاز‌داریم‌یڪے‌سرمون‌دادبڪشه‌ بگہ‌نرووو‌جلو این‌ڪار‌اشتباهہ... خیلے‌دوسٺ‌دارم‌توسرم‌دادبڪشے برادر💔 بهم‌بگے‌خیالٺ‌راحٺ‌نگاه‌من‌ فقط‌به‌خودته....🌸🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
‌ ‍ "حجابٺ" را محڪمـ نگھـ دار... نگـاه نڪن ڪھـ اگـر حجاب و فڪر درسٺ داۺٺھـ باۺے مسخـره اٺ مےڪنند😒 آنھـا ۺیطـان هستند... . ۺُما👈🏻 بھـ حضرت زهـرا ( س ) 💚 نگــ👀ـاه ڪن ڪھـ چگـونھـ زیسٺ و خودش را حفـظ ڪرد...😌 . 💠 فرازی از وصیٺ : بھـ خـواهرش ╔═...💕💕...══════╗ @TarighAhmad ╚══════...💕💕...═╝
🌹احمد اعتقاد داشت که انقلاب اسلامی امام خمینی(ره) زمیــنہ سـاز انــقلاب جهانــے حضرت مهدی (عج)ارواحنا فداه وعامـل پایـنده ماندن اسـلام اســت... راوی:سیده سلام بدرالدین ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @TarighAhmad ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
🏴حضرت علی علیه السلام روزی گذرش از کربلا افتاد و فرمود: اینجا قربانگاه عاشقان و مشهد شهیدان است شهیدانی که نه شهدای گذشته و نه شهدای آینده به پای آنها نمی رسند. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
تو دو انتخاب داری: می‌توانی فرار کنی و مخفی شوی و دنیا را به خاطر مشکلاتت سرزنش کنی،🤨 یا اینکه ایستادگی کنی و تصمیم بگیری که شخص مهمی باشی.🤩 اما رفیق ☺️ به نظر من تو لیاقت اینو داری که شاد باش😃 😉 @TarighAhmad