تلنگر⚠️
دیروزخاڪریز . . . 🕯
امروزفضاۍمجازے . . .📲
°
اینجابراۍماابزاریست؛
براۍزدنتوۍدهانِدشمنآن…✔️
•
خدایا دراین سنگرِمجازے
مارایارِدینوسربازِانقلاب؛
قراربده
وازفتنہهـامحفوظ
ومدیونِخون #شھدا❤️ نگردآن☑️
┄┅┅✿💠❀❤️❀💠✿┅┅┄
@TarighAhmad
┄┅┅✿💠❀❤️❀💠✿┅┅┄
آن قدر متواضع است كه او را در میان همراهانش گم می كنی !
اگر كسی او را نمی شناخت
هرگز باور نمی كرد كه
با فرمانده لشكر مقدس امام حسین (ع) روبه روست......
#شهیدحاج_حسین_خرازی
به روایت
#شهید_آوینی
#بشیم_مثل_شهدا 🍃|••
✾✾✾══♥️══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══♥️══✾✾✾
~💖~
رفاقت نیاز نیست که خاص باشه!
فقط کافیه واقعی باشه....👑
#رفیق_خاص 💖
|❥ •• @TARIGHAHMAD
می گویند:
#شهدا !رفتند تا ما بمانیم
ولی:
من می گوییم شهدا رفتند تا ما هم به دنبالشان برویم
آری...💔
جامانده ایم
دل را باید صاف کرد...♡
✨الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨
#رفیقشهیدم 🍃|•°
〰❁🍃❁❤️❁🍃❁〰
@TarighAhmad
AUD-20201101-WA0037.mp3
4.76M
#نماز_سکوی_پرواز 31
قبرِ ما؛چیزی نیست جز همین نفس ما!
يه کم فکرکن؛
وقتی نماز میخونی؛
احساس میکنی قلبت نورانی شدو آرام گرفت؟
👈اگه اينجوريه؛قبرتو هم روشن میکنه!
#استادشجاعی
#سکوی_پرواز 🕊
╔═🍃🕊🍃═════╗
@TarighAhmad
╚═════🍃🕊🍃═╝
برای رسیدن به قله موفقیّت🗻
❎سعی کن در زندگی سه کلمه را فراموش کنی :
⛔️نمی تونم ⛔️نمی دونم ⛔️نمیشه
🌟توانایی هر کاری رو که بخوای خدا بهت میده....
🌟دانایی هر چیزی رو که بخوای میتونی کسب کنی....
🌟انجام هر کاری رو که بخوای خدا برات ممکن میکنه....
پس مطمئن باش که:
✅ می تونی✅ می دونی✅ و میشه
#انگیزشی🌱
➯ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #سی_و_نهم خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمتم: _پاش
🍃🌸رمـــان #من_با_تو...
قسمت #چهلم
بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!
نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس!
مغزم داشت منفجر مے شد،
امین چرا بازے مے ڪرد؟!چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟!
صداش پیچید توے سرم:همیشہ دوستت داشتم!
صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام:
_خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟!
بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم رو برداشتم و گفتم:
_پاشو بریم!
همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم، بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت:
_هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا!
خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم، سهیلے با عصا ڪنار ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن!
بهار با تعجب گفت:
_این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟!
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:
_ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد!
رسیدیم جلوے ورودے،
حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت:
_سلام استاد،بهترید؟
با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد گفت:
_سلام ممنون شڪر خدا!
بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت:
_استاد هستنا!
آروم نفسم رو بیرون دادم
و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد!
صداے بوق ماشینےتوجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ!
لبم رو بہ دندون گرفتم
و اخم ڪردم، سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود!
بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت:
_استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟
سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت:
_گفتم یڪم هوا بخورم!
بهار باز گفت:
_از تهران تا قم براے هوا خورے؟!
از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد:
_یڪم ڪار داشتم!
صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد.
جدے نگاهش رو دوخت بہ سهیلے!
بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت:
_استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن!
سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین!
با تعجب گفت:
_نہ من نمیشناسمشون!
خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد:
_خانم هدایتے!
سهیلے متعجب بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوے گفت:
_هانیہ میشناسیش؟
سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم:
_امینِ!
بهار با دهن باز زل زد بهم،بے تفاوت گفتم:
_تابلو بازے درنیار!
برگشتم سمت امین،
چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد!
با تعجب گفتم:
_عاطفہ!
ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت:
_دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟
نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم:
_اِم..اِم...خب...
امین جدے گفت:
_لابد فڪر ڪردن من تنهام!
عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت:
_من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے ڪنہ!
دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت:
_امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردے خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم!
بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت!
خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت:
_این آقا با شما ڪارے دارن؟
سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد!
سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم:
_الان میام!
عاطفہ گفت:
_قبلا ندیدہ بودمش؟!
همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم:
_موقع خرید محضر!
آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم،
با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود!
سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت:
_امیررضا هیولا دیدے؟!
خندہ م گرفت،بے توجہ بہ من ادامہ داد:
_بیا بریم دیگہ!
سرفہ اے ڪردم و گفتم:
_استاد بفرمایید برسونیمتون!
میدونستم قبول نمیڪنہ،
میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم:
_ممنون وسیلہ هست!
سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین!
یڪ قدم اومد جلو!
_مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید!خدانگهدار خواهر!
خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندے زدم و گفتم:
_خدانگهدار برادر!
ایستاد،برنگشت سمتم،
دوبارہ راہ افتاد!
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/12052
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛لیلاسلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_یک
ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،
در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن،
خالہ فاطمہ صحبت مے ڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود!
با تعجب نگاهشون ڪردم و گفتم:
_سلام بر بانوان عزیز!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم، مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم!
نتونستم طاقت بیارم پرسیدم:
_چیزے شدہ؟
خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:
_بشین عزیزم!
ڪنجڪاو شدم،روسریم رو انداختم روے شونہ هام!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:
_هانیہ جون میخوام یہ چیزے بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت
نڪن!
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
_خانوادہ ے مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ!
اخم هام رفت توے هم،حدس زدم!
ادامہ داد:
_مام همینو میخوایم، خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ!
آهے ڪشید:
_اما امین زندہ س حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم!
دستم رو فشرد:
_بہ خدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش! اما بچہ م مظلوم چیزے نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ حرف بزنم! خواستگارے و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہ اے نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم!
با شرمندگے ادامہ داد:
_مرگشو قسم نمیداد بهش فڪرم نمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم!
پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم:
_از پدرم اجازہ میگیرم!
مادرم با حرص گفت:
_هانیہ!
با لبخند برگشتم سمتش:
_جانہ هانیہ!
چیزے نگفت، خشمگین نگاهم ڪرد،بغضم گرفت!
حس عجیبے بود بعد از پنج سال!
چیزے ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ!
آروم گفتم:
_مامان جونم من هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش رو ڪامل خاڪ ڪنم!
خالہ فاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت، پس میدونست!
نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم!
رسیدم جلوے در اتاق، دستگیرہ ے در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جا بہ جا شدہ!
زل زدم بہ دستم، چند لحظہ ایستادم،
دستگیرہ رو فشار دادم
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/12052
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛لیلاسلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #چهل_و_دوم
در باز شد!
وارد اتاق شدم، نگاهم رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم:
_خدایا ڪمڪم ڪن،از دلم خبر
دارے!
دلم با امین نبود اما بعضے اتفاق ها اون حس قدیمے رو برمے گردوند مثل اتفاق امروز!
نگاهم افتاد بہ پنجرہ،
روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم!
چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم؟!
بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال!
زل زدم بہ حیاطشون، مثل قدیم!
لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہ ے شیرینے ندارہ!
داشت تو حیاط با هستے بازے میڪرد، یادم افتاد یڪ بار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہ ام و امین دارہ با دخترمون بازے میڪنہ،
با هستے نہ! با دخترمون!
من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم!
چشم هام رو بستم، هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے،هستے؟!
احساسات بچگونہ ت ڪہ بر نمے گردہ،بزرگ شدے!
چشم هام رو باز ڪردم، موهاے هستے رو بو مے ڪرد و میبوسید، خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا!
نگاہ هامون بهم دوختہ شد،
برقشون بہ هم برخورد ڪرد،
برق خاطرہ!
منفجر شدن!
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/12052
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛لیلاسلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
💞یا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه 💞
🍀الهی به حق ستار بودنت ،
که رازدار منی و پوشاننده ی من ، از شر گناهان و تاریکی هاي وجودم،
مرا بپوشان.
الهی ، به حق نامت یا فتاح ،🌸
که گشایش دهنده ی افکار و ذهن و قلب ❤️ام هستی
و گشاینده ی تمام گره های زندگی ام، گشايش ام ده.
۲۸ آبان ماه ☔️
چهارشنبه
۲ربیع الثانی
ذکر روز✨ یا حَیُّ یا قَیّوم ✨
•┄═•🌤•═┄•
@TarighAhmad
•┄═•🌤•═┄•
سلام حضرت زندگی ، مهدی جان!💚
دوباره روز از نو و سلامی دوباره و عرض ارادتی دو چندان به ساحت مهربانت ...😇
انگار مهر تو چون خون در وجودم جربان دارد و با هر طپش قلبم در جانم جاری می شود و زنده ام می دارد ...
انگار تمامی بودنم با یادت عجین شده است ...
انگار هستی ام وامدار محبت توست ...
[ تعجیل در #ظهور ۳ صلوات ]
#مهدویت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
💚🌱||@TarighAhmad