eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
📸خیابان‌های لبنان در آستانه سالگرد شهادت شهیدان "حاج قاسم سلیمانی" و "ابومهدی مهندس" ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.══════╗ 🆔 @TarighAhmad ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌱 آن ها چفیه داشتند… من دارم!!!👌 آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند… من حجاب دارم تا زهرایی زندگی کنم…❣ آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود… من حجاب دارم تا از نفَس های آلوده دور بمانم…😶 آنان موقع با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند… من حجاب دارم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…😶 آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند … آنان سرخی خونشان را به حجاب امانت داده اند… من حجابم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم..🙂 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
معلم از شاگردش میپرسه واسه چی اینقدر دیر رسیدی؟ شاگرد: به خاطر تابلو راهنمایی رانندگی! معلم: مگه چه علامتی روش بود؟ شاگرد: به مدرسه نزدیک میشوید، آهسته حرکت کنید! خلاقیتش نابووودم کرد...!!!!!!😂😂 ╭─┅═ঊঈ😂ঊঈ═┅─╮ 🆔 @TarighAhmad ╰─┅═ঊঈ😂ঊঈ═┅─╯
💢آیت الله مصباح یزدی : 🔰یقین دارم که ایشان ( مقام معظم رهبری ) اقرب به معصوم است و فاصله ایشان با معصومین به مراتب کمتراز بقیه مراجع است و اگر در قبال این مسئله قصور کنیم فردای قیامت محاکمه خواهیم شد⭕️ 🔆@TarighAhmad 🔆
🎯دلمون برای خودمون بسوزه😢 👈اینهمه به ما گفتند: ❌ نکنید.. ❌ نکنید.. ❌خودسازی کنید 🚨 درحالی که گناه کردن یا نکردنِ ما، هییچ سود و زیانی برای خدا نداره.. هرچی هست به نفع خودمونه:👇 وَ مَن تَزَکَّیٰ فَإِنَّمَا یَتَزَکَّیٰ لِنَفْسِهِ (فاطر/۱۸) 🌸 هر کس نَفسِ خود را کند، و پاکی و پیشه کند، نتیجه‌ی آن به خودش باز می‌گردد.😌 یعنی اگر یخورده به فکره خودمون باشیم یکم نسبت به خودمون رحم داشته باشیم.. عمرا دیگه سمته گناه بریم❌ 👈گناه یعنی خلاف منافع خودمون رفتار کردن✌️ پ.ن: امروز بهترین روزه واسه توبه کردن🏃‍♂ ╔═...💕💕...══════╗ @TarighAhmad ╚══════...💕💕...═╝
خاطره ای از شهید مدافع حرم 🌹 یکی از خصوصیات آقا مهدی که من واقعا بهش افتخار می کنم این بود که به بیت المال خیلی حساس بودن☝️ بیشتر چیز هایی که تو سوریه می خوردن یا زمانی که ما اونجا بودیم همه چیز و از جیب خودش خرج می کرد.😊 حتی اگه از حماء براش مهمون می اومد از جیب خودش خرج می کرد از پول محل کارش استفاده نمی کرد می پرسیدن ازش چرا از جیب خودت خرج می کنی؟ باید دولت بده😕 می گفت: باید ذره ذره اینا رو جواب گو باشم من نمی تونم راحت بیت المال و خرج کنم و نمی تونم اون دنیا جواب گو باشم الان از جیب خودم خرج می کنم خیالم راحته💔 ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad
💛🌼 و هــرگز پنــاهگاهـی جــز او نخواهـی یافت ♥️ | @TarighAhmad
•• 🙂♥️ •• •• یڪ¹،دو²‌،سہ³ سرظرفشويۍبودمـ آمدوايسٺادپشت‌سرم... اين جور وقٺہا مۍدانسٺم ڪه براۍِ چہ آمدہ‌اسٺ. خودم‌ را محڪم گرفٺمـ😑✋🏼 با آهنگ خاصۍ در گوشم گفٺ: ‹ يڪ دو سـه › هر چہ قلقلکم داد از سـرجايم ٺڪان نخوردم و فقط خنديدمـ😅. خودش هم خيلۍ خنديـد.. آخر بـا طرف راسٺ بدنش بہم ٺنـہ زد. يڪ جورايۍ هولم داد و گفٺ: "برواونطرف،میخام‌آب‌بکشمـ🤨" بہ زور خودش را ڪنارم جا داد و همہ ظرف ها را آب کشيد.. هميشہ تو کارهاۍِ خونہ کمکم‌ میکـرد🙂♥️✨ •• •• 🌿> ☕️< ┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
••• بــــرادرم....💕 گاهے‌چه‌دل‌تنـــگ‌مے‌شوم‌و‌نبودنٺ‌ مرا‌آزار‌مے‌دهــد.... به‌یاد‌روزهاے‌ڪودڪی‌ام‌‌باتو‌مے‌افتم وقلبم‌‌فشـــرده‌مے‌شود... دوسٺ‌داشتـــم‌بزرگ‌شدنم‌راباتو سپرے‌ڪنم‌؛اما‌تو‌دنـــیایـے‌نبودے دل‌ڪنـــده‌بودے‌ازتمام‌علایق‌و تعلقات‌دنیوے‌ات.... حتے‌من💔 ••• •═•❁🕊❁•═• @TarighAhmad •═•❁🕊❁•═•
namaaz61.mp3
4.33M
۶۱ 🔻نمـــازت اگه نماز باشه؛ دستات برای گرفتن دستان دیگران، باز میشن! 🔻نمازت اگه نماز باشه، توی قلبت برای همه آدمهای زمین، جا باز میشه! 👈راستی؛ نمازهامون نمازند؟ 🕊 ╔═🍃🕊🍃═════╗ @TarighAhmad ╚═════🍃🕊🍃═╝
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر کسی داره سعی میکنه کوچیکت کنه... خیلی خوشحال باش...😊👌 چون بزرگ شدی که دارن کوچیکت می کنند....😎 تمام ╔═...💕💕...══════╗ @TarighAhmad ╚══════...💕💕...═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه..🌺🍃 قسمت #سی_هشتم #هوالعشق نباید شرمنده اش میکردم، زینب دستش را روی
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت امروز 11/11/ 1394است. دیشب تا صبح دعا و زیارت میخواندم، انگار میخواستم خودم را با مسکن ارام کنم تا برای زمان دیدارمان جان ندهم، واقعا میگویم جان...هم موج بودم برای در آغوش کشیدنت هم سخره برای قبول نکردن واقعیت! واقعیتی که همیشه در فکر و خیالم از آن فرار میکردم... دیشب تا امروز صبح حرف هایی که باید به تو میزدم را تمرین کردم، گلایه ها دارم رفیق نیمه راهم... رفتم و آبی به صورتم زدم، وضو گرفتم، لباس های مشکی ام را پوشیدم،چادری مشکی که از کربلا برایم خریده بودی را بو میکشم، بوی کربلا میدهد، بوی دستان تو که بر سرم انداختی، با وسواس بازش میکنم، جلوی آیینه میروم و به خودم نگاه میکنم، همیشه میگفتی بگو فتبارک الله احسن الخالقین، اما عزیزکم الان چطور این را بگویم؟؟ خودت ببین! فاطمه ات به اندازه سی سال و شش ماه از رفتنت پیر شده، شکسته، خمیده شده... زیر چشمانم گود بدی افتاده بود، صورتم لاغر شده بود، دستانم توان نداشت، دیدی چه زود پیرم کردی آقا؟ اما باز میگویم فتبارک الله و احسن الخالقین، دستی به صورتم میکشم و لبخند میزنم، طبق عادت همیشگی... همیشه جلوی آینه که بودم کنارم می ایستادی اما حال،نیستی.... الان ساعت 10 و 45 دقیقه صبح است، قرار دیدارمان ساعت 11 است. میبینی! حتی روز و ماه و ساعت هم برای آمادنت سنگ تمام گذاشته اند،چه آمدنی ... قدم هایم به سختی بر میداشتم باورت نمیشود توان باز کردن در را نیز نداشتم! کسی در را باز کرد، زینب بود، چشم هایش فقط و فقط برای من میسوخت.. بدون حرف دستم را گرفت، کمکم کرد قدم بردارم، به سمت هال که آمدم کسی نبود، خوشحال شدم، میخواستم تنها باشم .... زینب هم که خوشحالیم را احساس کرد گفت: فاطمه جان داداشو ..ام .. اول میارن خونه که خوب... بعد میبرن برای تشییع و همراهی مردم تا مزار شهدا... سرم از این کلمات گیج میرفت، تشییع، شهید، مزارشهدا... صدای یاحسین مادر بند دلم را پاره کرد، لحظه ای درد در وجودم پیچید ، احساس کردم نفس بچه رفت... نه این نفس خودم است که آمده، قدم از قدم بر نداشتم، همیشه تو پیش قدم بودی اما اینبار فرق دارد، تو نمیایی، تورا می آورند... بویت را احساس میکنم، قلبم میرود روی هزار، دقیقا مثل زمان خواستگاری... اینبار دیگر چه بله ای از من میخواهی؟؟ بله همسری ات را گرفتی، بله رفتنت را هم؛ پس این دیگر چیست؟؟ نکند بله بردن من با روحت است؟ بخدا اینبار قبل از سه بار تکرار میگویم آری، می آیم، به جان فاطمه میایم، بگو، لب تر کن... تابوتی بزرگ، با پرچم ایران وارد خانه شد، مادر خودش را اویزان تابوت کرده بود و به آن چنگ میزد، پدر هم صورتش را در دست گرفته بود و میگریست، زینب تابوت را به طرف زمین می کشید، نگاه های دلسوزانه سربازهارا متوجه میشدم، تابوت را کنار پای من به زمین گذاشتند، من هنوز ایستاده بودم و مات قصه را نگاه میکردم، بدون قطره ای اشک... سرباز ها اتاق را ترک کردند، من 10 دقیقه ای همان طور ایستاده بودم، کم کم اشک مادر و زینب خشک شده و بودو پدر مرا نگاه میکرد، به رنگ قرمز پرچم زل زده بودم، چقدر خون... مادرت، مادر در اغوش زینب غش کرد، با کمک پدر به خانه رفتند، زینب اخرین نگاهش را روانه قلبم کرد، یاد چشمان تو افتادم، پدر در را پشت سرش بست، همگام با بسته شدن در، من هم روی زمین افتادم، دست ناتوان را آرام بالا اوردم، آن را روی صورتت کشیدم، اشک تا پشت پلکم آمد،گوشه ی پرچم را در دستم گرفتم، در دستم فشارش دادم، ارام کنارش زدم، نه! چشمانت بسته بود، چرااااااااا؟ میخواستم ببینم چشمانی که اینطور دیوانه ام کرده، چرا چشمانت را بستیییییی.صورتت از همیشه تمیز تر و سفید تر بود، البته این سفیدی از نبودن جان در تنت بود عزیزم... به دنبال گلوله ای که تورا نشان کرده بود گشتم، روی صورتت نبود... ای پست فطرت، دقیق روی قلبت بود... دستم را روی قلبت گذاشتم، نه! چرا نمیتپید؟؟دوباره گوش کردم، نهههه ضربان نداشت.. سرد بود، خیلی سرد... لب هایت چرا انقدر خشک است پسر حسین؟؟ توهم مانند جدت تشنه شهید شدی؟؟ برایت آب بیاورم؟؟ اخر که نمیتوانی بخوری.. چشمم به پلاک و حلقه ازدواجمان افتاد، یاحسین شهید... دیدی... انگشترت را سریع در اوردم و در دستم انداختم، اشکال ندارد عزیزکم خودم جور عشقمان را میکشم، من به جای توهم عاشقی میکنم... پاکتی را کنار سرت میبینم، بالا میاورم و میخوانم: این نامرو فاطمه بخونه... و کنارش خاکی و خونی بود، خون تو بود؟؟ دست خطت را بوسیدم، کنار دستم گذاشتم. ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/13817 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛نهال سلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad