چند روز پیش فرشته ای که روی شونه راست میشینه بهم گفت:
داداش کار خوب نخواستیم، ناموسا یه صلوات بفرست ببینم خودکارم کار میکنه یا نه! 😂😂
#بخندمؤمن
✾✾✾══😂══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══😂══✾✾✾
[ فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ]
یِه روز خوب میاد...:)🦋
بہ من ایمان داشتِھ باش !
و چِہ ڪسی از من در وعدِهاش
صادق تر!؟💗🖇
سورهشرح [ آیه ۵و۶ ]
#آیه_گرافی ✨
༺ ════════════
💢 @TARIGHAHMAD 💢
༺════════════
👈حاج قاسم می گفت :
اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند
و #رهبر_انقلاب یک طرف دیگر
من مطمئنًا به طرف ایشان می روم۰۰!✌️]
#بشیم_مثل_شهدا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنهامسیر 1_جلسه چهاردهم پارت 4.mp3
5.14M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_چهاردم پارت 4
با گوش دل، گوش بده 😌🍀
#خلاصه_نویس_جلسه_چهاردهم پارت4
🌺💛
🔹اگر میخوای رفتار خدا رو با خودت ببینی وارد میدان مبارزه با نفس شو ..
🔹عبادت تقویت ارتباط تو با خدا به صورت مستقیمه، مبارزه با هوای نفس پاک کردن خودته برای ارتباط با خدا
🔹امام حسن مجتبی (ع) :
کسی که عبادت میخواد بره خودش رو پاک کنه برای عبادت
🔹عبادت یعنی ارتباط عبد با مولا
🔹اگر دیدی از نماز لذت نمیبری بدون مبارزه با نفس نکردی
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
🍃🌸
یک تکه جواهرید، نورید شما
اسطورۀ غیرت و غرورید شما
رفتید اگر چه، زود برمیگردید
زیرا که ذخیرۀ ظهورید شما
#رفیق_شهیدم
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_سه بغضم گرفت واقعا الان سبک شدم؟اخه این چه کاری بود؟به خودم گفتم: خاک بر سرت فاط
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_چهار
بقیه خانوماهم تو پخششون کمک کردن.
تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون .شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن.
میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس.
ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم
داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم
دقت کردم زیارت عاشورا بود
خیلی قشنگ میخوند.رفتم پشت سنگر
بلند بلند میخوند و گریه میکرد.
پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود
رفتم پشت قایق نشستم.
با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم.هوا خیلی تاریک بود
فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت صداش خیلی آشنا بود.
دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا.منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم.
منتظر شدم بیاد بیرون ببینمکیه.
پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم
یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون. به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید.
با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد. تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر. نوشته بود(دو رکعت نماز عشق)
وضو نداشتم خیلی ناراحت شدم.
به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتادهحتما محمد گذاشته بود
درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم
بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم.اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم.صدای قدم ها نزدیک تر میشد. دلمنمیخواست از سنگر برم بیرون. یه خورده که گذشت صدا زد
+ببخشید...چیزی نگفتم صدای محمد بود. دوباره گف
+یا الله!از سنگر اومدم بیرون!
بهش نگاه نکردم سرم رو انداختم پایین که گفت:_خیلی عذر میخام...
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم میشه یه لطفی کنید ..؟
رفتم تو سنگرچراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش.گرفتمشو دوباره رفتم بیرون
+اینه؟_بله دست شما درد نکنه .
دراز کردم سمتش که ازم گرفت.
دوباره قلبم به تپش افتاده بود
حس کردم گرمم شده
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر.
نمازمو بستمو مشغول شدم...
به ساعت نگاه کردم. تقریبا ۱۲ بود.
تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر.کلی نماز خوندم و دعا کردم
کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش...
زیادی معنوی شده بودم.
همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست.خیلی میترسیدم کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش.کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن
منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم دراز کشیدم .دیکه احساس چندش نداشتمانگار واسم عادی شده بود
حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود.چشم هام رو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت:+فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم از جام بلند شدم
شالم رو روی سرم انداختم
مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی
مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم
روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودگ.ریحانه گفت:
+عجله کنید به نماز جماعت برسیم
نگاهش که ب من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی توو خندیدم
شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه.
چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتمالان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم آسمون هنوز تاریک بود
به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم پلک هام از خواب سنگین بود
کفشم رو پوشیدم و با بچه ها رفتیم بیرون بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نمازنگاهم رو چر خوندم
نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاش و با محسن حرف میزد
انگار منتظر بودن محسن،شمیم رو دید
با محمد اومدن سمتون سلام کردیم
محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا
پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن
جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم
محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم.
با بچه ها برگشتیم سوله
وبه خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست
خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم
پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون بچه ها نیومده بودن .تا اونا بیان
وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن
داشتم به کتاب ها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم
به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟
+نمیدونم خانوم همش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد
دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترلم
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
🌿سَحرباباد می گفتم حَدیثِ آرزومندی
🌿خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید رنج مقصود است 👌
بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی 😍
۱۳خرداد☀️۲۲شوال🌙
پنج شنبه ذکر روز 📿
(لا اله الا الله المَلِکُ الحَقُ المُبین)
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
آقای من سلام🙃
میخواستم بگویم طاعاتت قبول حق یادم آمد که شما میزان قبولی طاعاتید...😇
هر چه طاعت و عبادت داریم ، هر چه کار خیر داریم و هر آنچه قرار است از پیش به عنوان ذخیره آخرت بفرستیم تنها از مجرای شما قابل ارسال است...
به دست شماست روزی ما، و چه زیباست گدایی درب منزل شما🙂
آقای من ببخش اگر به همه چیز فکر کردم جز ولی نعمت کریمم😔
ببخش اگر تنهایی و غربتت را لمس نکردم و دنبال مال دنیا و راحتی فرزندان بودم🚶♂💔
ببخش اگر با همه سخن گفتم و حضور زیبایت را در عین غیبتت در زندگیم حس نکردم
شرمنده ام برای لحظاتی که شرم نکردم...🙃
مولای غریبم....
به من گفتند انقلابی از شدت شرم آب شدم که من رفاه زده کجا و انقلابی گری کجا...😓
انقلابی درونم شروع شد که انشالله به رضایت شما ختم شود یا امام الرحمه یا سیدنا و مولانا.....💚
#مهدویت
#اللهمعجللولیڪالفرج
💚🌱||@TarighAhmad||
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_چهار بقیه خانوماهم تو پخششون کمک کردن. تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه ج
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_پنج
نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدارو شنیدم:
+پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!
سرم رو آوردم بالانگاه محمد رو کتاب بودکتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت غرفه نزدیک پسره.
اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم"صفحه هاش رو ورق زدم
رفتم نزدیک پسره وگفتم :_چقده قیمتش؟بدون اینکه نگام کنه گفت:
+اون آقا حساب کردن
رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود
کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه ترجیح دادم فعلا چیزی نگم
رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم
صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم
ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم
محمد:
از دیروز یه حال عجیبی دارم
چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود
کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش
و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم
از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم
داشتم فراموش میکردم که صبح دوباره دیدمش خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود.سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته
سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:+داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه
_نه اشکالی نداره چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند
خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت
به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم
چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه
رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم
با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم
فاطمه:
محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش.حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد
از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بودحاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره.
چه غریبانه به شهادت رسیده بودن
الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم
حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین
این حرفا حس خوبی رو بهم القا میکرد
کم کم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم شد و نشست یاد محمد افتادم
بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود
یک دفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم:
_آقا محمد
با تعجب و به سرعت برگشت عقب
انگار باورش نمیشد من صداش زدم
با بهت بهم نگاه کردادامه دادم:
_من بابت حرفام شرمندم .خیلی عذر میخوام ازتون.شمام لطف کنید بشینید جاتون!محمد چند ثانیه بهم خیره شد
نگاه پر از حیرت ریحانه ام از روصورتم کنار نمیرفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست سر جاش که دوباره گفتم:_آقا محمد
برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد
_بابت کتاب هم ممنونم ازتون
تو همون حالت گفت:+خواهش میکنم
سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم.ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخیدخندم گرفته بود
براخودمم عجیب بود این شجاعت
یادنگاهای پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم
محمد
رسیدم اروندکنار
هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم
سعی کردم فراموش کنم
چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین همه پیاده شده بودن
قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس
محسن گفت:+داداش نمیای؟
_شما برید من میام فاطمه و ریحانه نیومده بودن برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین
ریحانه ایستاده بود و فاطمه داشت از صندلی بالا میرفت
داشتم نگاهشون میکردم متوجه شد حضورم شدن فاطمه اومد پایین
گفتم:_چیشده چرا نمیاین ؟
ریحانه:+کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه،در نمیادبعدازیخورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب که دونه های تسبیحم افتاد پایین ریحانه بلند گفت:
+ای وای پاره شد!!!؟فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم
حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم یادگاری بابا بود
کولش رو گذاشتم رو صندلی.
فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکرد و تو دستش میریخت گفتم:
_خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید.به حرفم توجهی نکرد و همشون رو جمع کرد فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بیخال شدم و رفتم پایین
منتظر شدم تا بیان
چند دقیقه بعدتند اومدن پایین.
رسیدیمبه پل معلق
ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم
یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد
فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج ش
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
توجه 💫
سخنرانی زنده تلویزیونی رهبر انقلاب اسلامی در سالروز ارتحال امام خمینی(ره) برگزار خواهد شد
حضرت آیتالله خامنهای ۱۴ خردادماه بهمناسبت سی و دومین سالروز رحلت حضرت امام خمینی (رحمهالله) با ملت ایران سخن خواهند گفت.
این برنامه ساعت ۱۱ روز جمعه ۱۴ خردادماه از شبکههای صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران و سایت و صفحات KHAMENEI.IR در شبکههای اجتماعی بهصورت زنده پخش خواهد شد.
مراسم سالگرد رحلت بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی هر سال با سخنرانی حضرت آیتالله خامنهای در حرم مطهر امام خمینی(ره) برگزار میشد که با توجه به دستورالعملهای بهداشتی ستاد ملی مبارزه با کرونا، امسال نیز در حرم مطهر برگزار نمیشود.
~┄┅┅✿❀💛❀✿┅┅┄~
@TarighAhmad
#حدیث📚
دختران مومن سه ویژگے دارند:
متــکبر ، بــخیل و تــرسو هستند!
✨ﺍمیرالمؤمنین علے (علیهالسلام) مےﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ :
ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍے ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ، ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ...
💫ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨڪﻪ مٺڪﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ :
یعنے ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺷﺮﻭیے
ﺻﺤﺒﺖ ڪنند ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﺗﺒﺴﻢ
كہ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ مےڪند ﺑﭙﺮهيزند ...
💫ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫﻢ ؛
ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﺎ شخصے ﺍﺳﺖ كہ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ ...
💫ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ ؛
ﯾﻌﻨے ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﺎل ﺧﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ،
ﮐﻤﺎﻝ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﺩﻫﺪ
ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ ...
#ریحانه
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
دوستان یه مشکل خیلی خیلی بزرگی برای یکی خادمین پیش اومده خواهش میکنم یه حمد بخونید براشون 💔🙏🏻🌹🌹🌹🌹
🦋الهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم🦋
🌠☫﷽☫🌠
🌷 امام خامنهای:
خیلی از بزرگان که مذمت شدند، به خاطر شرب خمر مذمت نشدند به خاطر بی نمازی مذمت نشدند،
👈 بخاطر عدم حضور در آنجایی که حضور شان لازم بود مذمت شدند!
#مشارکت_حداکثری
#انتخابات_1400
#نائب_برحق_مولا
✨🌱@TarighAhmad
ـ﷽ـ
💌نامه بقره/بند۳۷
"فَتَلَقَّىٰٓ آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ"
ازخالق آسمانے به بنده زمینے😍🌱
بنده ی من امروز میخوام با هم یه اتفاق رو مرور کنیم..
آدم از میوه ی ممنوعه خورد و تو امتحان رد شد، برای برگشتن به من هیچ راهی نداشت به جز یه شاه کلید به جز اینکه دلش بلرزه..
پنج تا اسم رو با خودش مرور کرد و گفت:نمیدونم چرا به پنجمین اسم که رسیدم دلم لرزید...
بنده ی من،حسینِ آدم همون حسینِ تو..
که وقتی اسمش رو میشنویی دلت میلرزه
میخوام بدونی قبل ازاینکه اسم حسین رو ببری تو رو بخشیدم، تو رو در آغوش کشیدم و دلم برات پَرکشید...
حسین نقطه اتصال بین من و تو که هیچ وقت قطع نمیشه.
آخرش یه روزی به واسطه ی عشق حسین بر می گردی پیشم.
منتظراون لحظه وثانیه هاهستم.
یادت باشه من خدای حسینم...💕
دوستدار همیشگی تو #خدآ ♥️
📬فرستنده:خدا
📖گیرنده:انسان
#از_آسمان 🌃
#آیه_گرافی
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
#شهـیدانه✨
❲آقامصطفی...
همیشہبہمادرشمیگفت:
دعاڪنمؤثرباشم،
شهیدشدنونشدنزیادمهمنیست! :) 🖇❳
#مؤثربودنمهمہ
#شهیدمصطفےصدرزاده...♥️
#بشیم_مثل_شهدا ✨...
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنهامسیر 1_جلسه چهاردهم پارت 5.mp3
1.33M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_چهاردم پارت 5 + روضه
روضه رو از دست ندید 😉👆🏼
#خلاصه_نویس_جلسه_چهاردهم پارت5
🌱♥️
🔹پاک کن خودت رو برای عبادت در مبارزه با هوای نفس
🔹بهترین محل برای انرژی گرفتن در مبارزه با هوای نفس محبت اهل بیت است.
🔹محبت اهل بیت کلید بهشت است برای مؤمنان
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_پنج نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت
💎ناحله 🖋
#قسمت_صدو_شش
کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید.توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخمام رفت توهم.
از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن
فاطمه:
زدم رو پیشونیم.تا همه چیز یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول.از پل گذشتیم و راوی شروع کرد به روایت گری.ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن . ازشون جدا شدم.
رفتم سمت پل که ریحانه گفت
+کجا میری دختر؟_بزار برم ببینم. زود برمیگردم.+باشه فقط دیر نکنیا
_چشم رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن.خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره! یه خادم داشت رد میشد
گفتم_ببخشیدوایستاد+بفرمایین؟
_اینا چین تو گِل؟+لجن خور ،اینو گفت و رفت.چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ ادمایی که تو آب شهید شدن...
مور مورم شد.ریحانه و شمیم نزدیکم شدن. _ما نمیتونیم سوار شیم؟
+چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست_اها
دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی.
یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم.
شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن.
نگاشون کردم و زدم زیر خنده ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت +میخندی؟ خودتم باید بپوشی نگاش کردم و_عمراااا
+نپوشی نمیزارن سوار شی_اقا یعنی چی؟من نمیخوام!رو چادر گنده میشم!پف میکنم!شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و _اگه نپوشی میندازنت پایین.
به اطرافم نگاه کردمدلم نمیخواست محمد منو ببینه از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش.
دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد،ترسیدم گم شه!روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد.
میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت+یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم_مرقد چیه؟+شهدا
باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد.اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بودیکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه به ریحانه گفتم_عه عه این داداشت نیس؟خندید و+اره چطور؟
_تو خاک و خل نشسته،کلش شپش نزنه؟
جلو دهنش و گرفت که صداش بلند نشه.
+اه. توعم چقد سوسولیا!نترس شپش نمیگیره. _بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟یه تنه زد بهم و+عه عه ببین!
من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا._وا من که چیزی نگفتم.دیگه ادامه ندادم.به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن.
منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم.یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت.با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش
پشت ما شمیم و محسن هم اومدن.
بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه. اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش.بدون حضور مامان!
چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....!
خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه!
دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت. دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندید و گفت
+نمیخواد بابا.با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولشو حساب کرد. در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس.
محمد:
بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد :
+اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟بلند خندید و با عجله از جلومرد شد.به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم.ناخودآگاه پوزخند زدم
آخه یه دختر بچه ...!لا اله الا الله.
نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟از دست خودم و کارام آسی شده بودم.با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم!
شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم!شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود.من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟
فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...!
من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟!من چرا اینطوری شده بودم؟
تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم!شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست!اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود.نباید ضعف نشون میدادم.
چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟نباید روش انقدر دقیق میشدم.نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم. باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم.دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !!از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم!از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم.من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم.ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم.از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس!
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
#امام_صادق علیه السلام:
💠 منْ قَضى حاجَةَ الْمُؤْمِنِ مِنْ غَيْرِ اسْتِخْفافٍ مِنْهُ اُسْكِنَ الْفِرْدَوْسَ؛
❇️ كسى كه نياز مؤمنى را بدون هيچگونه كوچک كردن او برطرف نمايد خداوند متعال او را در بهشت جای خواهد داد.
📚 مشکات الانوار فی غرر الاخبار، صفحه ۵۵۶
۱۴ خرداد ماه ☀️
۲۳ شوال 🌙
جمعه🌿
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
@TarighAhmad
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
آیت الله بهجت(ره):
تکان میخوری بگویاصاحب الزمان!
می نشینی بگو یاصاحب الزمان!
برمی خیزی بگو یا صاحب الزمان!
🌸 صبح که از خواب بیدار میشوی مودب بایست وصبحت را باسلام به #امامزمانت شروع کن وبگو آقا جان دستم به دامنت خودت یاری ام کن.
🌸 شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار وبگو:" #السلام_علیک_یاصاحب_الزمان "بعد بخواب.
شب وروزت را به یاد محبوب سر کن که اگر اینطور شد،شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد،دیگر نمیتوانی #گناه کنی،دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی.
وخود امیر المومنین علیه السلام فرموده است:
که در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت قدم میمانند که باروح یقین مباشر و با #مولا وصاحب خود مانوس باشند....🙂
#مهدویت
#اللهمعجللولیڪالفرج
💚🌱||@TarighAhmad||
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صدو_شش کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید.توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخم
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_هفت
فاطمه :
تو یه اردوگاهی نگه داشتن!
دیگه حالم از ماشین بهم میخورد.
تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن .
کولمو از بالای سرم گرفتم و گذاشتمش رو دوشم.
ریحانه و محمدم وسایلشونو گرفتن و پیاده شدن.کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم .قرار شد باهم بریم داخل.
سنگینی کوله اذیتم میکرد.
به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود.
کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود
"شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات"ی نفس عمیق کشیدم و بوی اسفند و گلپرو به ریه هام کشیدم.
یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن. جلوتر یه حالِ عجیبی بود
یه نوای بی کلامی پخش میشد و خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود.
یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود. همه گریه میکردن وهمو تو بغلشون میفشردن.
داشتمنگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهم و جلب کرد
برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن .
اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس.
همشون بدون استثنا گریه میکردن
حالم عجیب عوض شده بود.
اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن. رفتم جلو
از یکیشون پرسیدم _جریان چیه؟
چرا اینا گریه میکنن؟با خنده گفت
+اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن. الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم.با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما.
بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن من و شمیم و ریحانه وسایلمون و رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون و نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی!
واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری.
وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن.
همه ی چراغا خاموش بود
یه فکری به سرم زد.
آروم از رو تخت پاشدم و رفتم بیرون.
دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن .
رفتم نزدیکشونو سلام کردم،اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن.
بهشون نزدیک تر شدم وآروم گفتم
_ببخشید نخ و سوزن دارین؟
یکیشون خندید و گفت
+آره دارم از جاش بلند شد و گفت
+با من بیا پشت سرش رفتم.
رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت.
یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد.ازش گرفتم و تشکر کردم.
رفتم و روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستم و دونه های تسبیح و از تو جیبم در اوردم و روی زمین ریختمشون.
سوزن و به زور نخ کردم . خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود .
اخرین دونه ی تسبیح و به نخ کشیدم.
آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم.زیاد بد نشده بود .قابل تحمل بود.
تسبیحو گذاشتم تو جیبم و رفتم تو اتاق.
رو تخت دراز کشیدم و بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد.
صبح رفتیم هویزه و فتح المبین
یه حال عجیبی بهم دست داده بود
قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت.
شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم !
وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره!
حس میکردم با ارزش تر شدم!
دیگه یاد گرفته بودم چادرم و چجوری رو سرم نگه دارم!چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه
بهش عادت کرده بودم و از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه!
با دقت به حرفای راویا گوش میکردم و واسه مظلومیت شهدا اشک میریختم و هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم!باکسی حرف نمیزدم!
تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم.
فرداشب عید بود ومن برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم!
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
🥀🍃
محسن عباسی و حسن عبدالله زاده
از سربازان اخر الزمانی سپاه اسلام
به قافله شهدا پیوستند.🦋✨
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@TarighAhmad
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
🦋آیت الله سیستانی فرمودند :
💢 امروز آبروی اسلام وابسته به آبروی جمهوری اسلامی
و آبروی جمهوری اسلامی وابسته به آبروی حضرت امام خامنه ایی است
بروید قدر آیت الله خامنه ای را بدانید اگر مدیریت ایشان نبود ایران از عراق و افغانستان بدتر بود ؛
اللهم احفظ قائدنا خامنه ایی
#نائب_برحق_مولا
💎@TarighAhmad 💎