eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_چهار بقیه خانوماهم تو پخششون کمک کردن. تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه ج
💎ناحله 🖋 نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدارو شنیدم: +پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید! سرم رو آوردم بالانگاه محمد رو کتاب بودکتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت غرفه نزدیک پسره. اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم"صفحه هاش رو ورق زدم رفتم نزدیک پسره وگفتم :_چقده قیمتش؟بدون اینکه نگام کنه گفت: +اون آقا حساب کردن رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه ترجیح دادم فعلا چیزی نگم رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم محمد: از دیروز یه حال عجیبی دارم چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم داشتم فراموش میکردم که صبح دوباره دیدمش خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود.سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:+داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه _نه اشکالی نداره چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم فاطمه: محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش.حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بودحاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره. چه غریبانه به شهادت رسیده بودن الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین این حرفا حس خوبی رو بهم القا میکرد کم کم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم شد و نشست یاد محمد افتادم بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود یک دفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم: _آقا محمد با تعجب و به سرعت برگشت عقب انگار باورش نمیشد من صداش زدم با بهت بهم نگاه کردادامه دادم: _من بابت حرفام شرمندم .خیلی عذر میخوام ازتون.شمام لطف کنید بشینید جاتون!محمد چند ثانیه بهم خیره شد نگاه پر از حیرت ریحانه ام از روصورتم کنار نمیرفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست سر جاش که دوباره گفتم:_آقا محمد برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد _بابت کتاب هم ممنونم ازتون تو همون حالت گفت:+خواهش میکنم سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم.ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخیدخندم گرفته بود براخودمم عجیب بود این شجاعت یادنگاهای پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم محمد رسیدم اروندکنار هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم سعی کردم فراموش کنم چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین همه پیاده شده بودن قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس محسن گفت:+داداش نمیای؟ _شما برید من میام فاطمه و ریحانه نیومده بودن برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین ریحانه ایستاده بود و فاطمه داشت از صندلی بالا میرفت داشتم نگاهشون میکردم متوجه شد حضورم شدن فاطمه اومد پایین گفتم:_چیشده چرا نمیاین ؟ ریحانه:+کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه،در نمیاد‌بعدازیخورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب که دونه های تسبیحم افتاد پایین ریحانه بلند گفت: +ای وای پاره شد!!!؟فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم یادگاری بابا بود کولش رو گذاشتم رو صندلی. فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکرد و تو دستش میریخت گفتم: _خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید.به حرفم توجهی نکرد و همشون رو جمع کرد فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بیخال شدم و رفتم پایین منتظر شدم تا بیان چند دقیقه بعدتند اومدن پایین. رسیدیم‌به پل معلق ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج ش 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad