•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_هفده مامان با دیدنم گفت :دختر تو چرا اینجا نشستی؟ از جام بلند شدم و گوشه های لبا
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_هجده
در که باز بود.بابا چرا دوباره زنگ زد ؟
سمت ایفون رفتم.
چهره بابا تو کادر بود و مانع دیدم به مصطفی شد.
ایفون رو برداشتم
_جانم بابا
+مهمون هامون اومدن به مامان بگو .
بدون اینکه چیزی بگم ایفون رو گذاشتم.
دهنم از استرس خشک شده بود.
آرامشی که واسه به دست آوردنش کلی تلاش کرده بودم کاملا از بین رفت!
چادرم و تو دستم گلوله کردم و فشارش میدادم ک مامان گفت
+خببب؟؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم
_اومدن
مامان هولم داد سمت آشپزخونه و خودش طرف در رفت.
تک تک سلول های بدنم تلاطم پیداکردن.
بدنم از شدت هیجان داغ و دستام از شدت ترس سرد بود.
حس خیلی عجیبی بود.
دلممیخواست زودتر ببینمش !
خیلی دلم براش تنگ شده بود.
رو صندلی نشستم و منتظر موندم.
صداها نزدیک تر شد.
صدای بابا و ریحانه رو به وضوح میشنیدم.
میخواستم زودتر پیششون برم.
صدای محمد نمیومد.
یخورده که گذشت و نشستن رو مبل، مامان اومد تو آشپزخونه.
+چایی نریختی؟
_بابا تازه اومدن که!!
رو کرد سمت آذر خانم که روزمین نشسته بود
+آذر خانم قربون دستت یه چندتا چایی بریز.
آذر خانم که بلند شد مامان بهم نزدیکتر شد.
+بیا برو سلام کن یه گوشه بشین.
ضایع رفتار نکنی آبرومون بره؟!
به محمد زیاد نگاه نکن که بابات مچت و بگیره
با نگرانی سرمو تکون دادم
از آشپزخونه بیرون رفتم و مامان پشتم اومد.
به ترتیب با داداش علیِ ریحانه و روح الله و بعدشم با زنداداشش و خودِ ریحانه سلام کردم.
محمد ایستاد،مثل همیشه سرش پایین بود.
سلام کرد.با صدای خیلی ضعیف جوابش و دادم.
یه کت و شلوار شیک مشکی با یه پیرهن خاکستری تنش بود.
از اینکه لباسمون شبیه هم شده بود خوشحال شدم.
به موهاش دقت کردم که مثله همیشه به پیشونیش چسبیده بود.
با انگشت شصت دستش به ابروهاش دست کشید.
بعد یخورده مکث خواستم برگردم سمت بابا که خشکم زد.زانوهام شل شد .
شدت بغضم بیشتر شد وقتی با لبخند مرموزانه ی مصطفی رو به رو شدم .
انگار یه نفر از تو قلبم و چنگ میزد.
بهم نزدیک شد!
تو فاصله یه متری باهام ایستاد.
دست گذاشت تو موهاش و گفت
+تبریک میگم!!!
از جلوم رد شد و کنار محمد نشست .
خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیافته که بره.
اصلا این اینجا چیکار میکرد؟
تو این همه مدت من این آدم و اینجا ندیده بودم.چرا دقیقا باید همون روزی که محمد میاد...!
چقدر من بدبختم.
با اشاره ی مامان روی مبل روبه روی ریحانه نشستم.
یه لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهش و ازم گرفت.دلیل رفتارش و نمیدونستم.
تو این شرایط نمیدونستم رفتارِ ریحانه روکجای دلم بزارم.
دلم بیشتر از همیشه بی قراری میکرد و خودش رو بی وقفه به قفسه سینم میکوبید.
جوریکه احساس میکردم همه صداش و میشنون. نگام به مصطفی بود که کارِ احمقانه ای نکنه.
بعدِ یه احوال پرسی مختصر از جانب بابا با علی و روح الله دوباره بینمون سکوت حاکم شد که مصطفی این سکوتِ لعنتی و شکست و با لحن آرومی رو به من گفت
+عه!!!اینم موهاش مث منه که!!!
خب خوبه همونطوریه که تو دوست داری
میتونی از این به بعد به جای نگاه کردن به موهای من،از تماشای موهای لخت آقا محمد لذت ببری.به قول خودت جون میده واسه اینکه با دستت شونه اش کنی.یادته که...
باشنیدن حرفاش سرم گیج رفت.
یه مشت نگاه رو سرم ریخت .
چادرم و دورم جمع تر کردم و به صندلِ توی پام خیره شدم.
سنگینی این نگاها آزارم میداد.
سرم و که آوردم بالا دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکنن.
دلم میخواست یکی بزنه تو دهن مصطفی که دیگه نتونه به حرف های مزخرفش ادامه بده.
پسره ی عوضی داره زندگیم و نابود میکنه!
سعی کردم پرده ی اشک تو چشام و پنهون کنم.
بابا و علی صحبت میکردن و بقیه گوش میدادن.
چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم .
بین صحبت هاشون گاهی روح الله هم یه چیزی میگفت.
صداهاشون تو سرم اکو میشد.
انقدر سرم سنگین شده بود که دلم میخواست به دیوار بکوبمش.
یخورده که گذشت آذر خانم چایی هارو آورد و پخش کرد.
مامانم پشت سرش شیرینی و شکلات تعارف میکرد.
آذر خانم به من رسید.ازش تشکر کردم و یه استکان برداشتم و تودستم گرفتم.
مصطفی کنار گوش محمد حرف میزد.مطمئن بودم داره تلافی میکنه!ولی به چه قیمت؟!
یه نفس عمیق کشیدم .چاییم و رو میز گذاشتم.
باباظرف میوه رو جلوی آقایون و مامان هم جلوی نرگس و ریحانه گذاشت.
دلم میخواست به محمد نگاه کنم ولی میترسیدم بابام متوجه بشه.
یخورده که گذشت مصطفی از جاش بلند شد
رفت سمت بابا و محکم بغلش کرد و گفت
+خب عمو من دیگه رفع زحمت کنم مامان اینا منتظرن
بابا هم با دستش رو پشتش زد و گفت
+خیلی خوش اومدی پسرم
مصطفی با محمد و علی و روح الله به ترتیب دست داد و بعدش اومد سمت ما
با مامانم خداحافظی کرد.
تودلم گفتم،چی میشد زودتر شرت رو کممیکردی؟
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
~`♡
الهی ✨
دلی ده که شوق طاعت افزون کند
و توفیق طاعتی ده
که به بهشت رهنمون کند ✨
۲۰ خرداد ۱۴۰۰ 🍉
پنج شنبه ذکر روز :
لا اله الا الله المَلِکُ الحَقُ المُبین 📿
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
@TarighAhmad
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_هجده در که باز بود.بابا چرا دوباره زنگ زد ؟ سمت ایفون رفتم. چهره بابا تو کادر بو
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_نوزده
نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت
+ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و
تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی.
احساس میکردم از شدت ترس،دارم از حال میرم.
با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!!
با لحن خیلی بدی گفت :جانِ دلم؟
مامان رو کرد بهش و گفت
+بسه اقا مصطفی!
بعدِ این حرف سرش و تکون دادو از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت!
حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد!
انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد
ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد
همونجوری سرش پایین بود و دستاش و مشت کرده بود!
صورتش قرمز شده بود
یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم.
نکنه دوباره ....
همه ی تنم یخ کرده بود.
سرش و که اورد بالا تونستم چشماش و ببینم.
دور مردمک سیاه چشماش وهاله ی قرمز رنگی پوشونده بود.
همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود.
حس میکردم از بلندی افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود.
تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود .
اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود.
بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم
عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت
انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه.
انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدم و بالا میارم.
ناخوداگاه اشکام راهشون و روی صورتم پیدا کردن.
چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد
سرِ یه لج و لج بازی!!!
دیگه چیزی نفهمیدم.
بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم.گریه ام به هق هق تبدیل شده بود
تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد
ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم.
لرزش بدنم اذیتم میکرد
خودم و روی تخت انداختم و تا جایی که تونستم زار زدم
محمد
شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود
فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودم و کنترل کنم وتو دهنش نزنم.
حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود .
نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم .
فاطمه حالش بد بود .خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردم و وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم!
کاش میتونستم و تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم
نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود .
نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت ؟!
پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود.
از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم
سعی کردم آرامشم و به دست بیارم تاپیشش کم نیارم .
به صورتم دست کشیدم
بابای فاطمه سکوت و شکوند :آقای دهقان فرد
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه ،من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا ؟
متوجه منظورش نشدم و سکوت کردم تاحرفش و کامل کنه.
همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت: ازتون خواستم مثه خواهرتون مراقبش باشید
نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود.
همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم
_مثله اینکه به حرفم توجه ای نکردین !!من گفته بودم مثله خواهرتون...!
فهمیدم منظورش و یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خاستگاری خواهرشونم میرن ؟
داداش علی میخواست بلند شه که دستم و رو دستش گذاشتم
ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده.
نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم.
حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود.
تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم گفت :
ما شمارو آدم محترمی میدونستیم . اعتماد کردیم بهتون . گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین !! نگاهتون کج نمیره ؟! اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره ؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی ؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟
اجازه نمیداد حرفی بزنم
وقتی کامل حرفاش و زد و سبک شد ،فنجونش و روی میز گذاشت و گفت : خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون.
فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست .ولی برام مفید بود .فهمیدم با چه آدمایی طرفم !منطقشون چیه ! چجوری باید باهاشون حرف بزنم !
داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد.
بی اراده لبخندی زدم و در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم .
دستم وسمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد
از برق تو نگاهش ترسیدم .اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه!
دستم و به سردی گرفت.
شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم ،چون با پوزخند بهم خیره شده بود. بعد خداحافظی باهاشون از خونشون خارج شدیم.📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨
#چادرانـღـ🦋✨
بانو
زن نباید زیبـایی
خود را طورے آشڪار ڪنـد
ڪه مردم
مـثل مهتاب نگاهش ڪنند...🙂✨
بلڪه
باید مانند
آفتاب باشد...🕊
تا وقتـے ڪسے
به جمـالش نظـر ڪرد؛
چشمش را به زمین بدوزد!
#ریحانه
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
💢رهبر انقلاب:
شنیدم گفته شده که نامزدها در مناظرات و در گفتگوها نظر خودشان را در باب فضای مجازی بگویند یا در باب سیاست خارجی بگویند؛
نه آقا، مسئلهی اصلی مردم فضای مجازی و سیاست خارجی و ارتباط با این دولت و آن دولت نیست؛ مسئلهی اصلی مردم چیزهای دیگر است؛
✅مسئلهی اصلی مردم بیکاری جوانها است، مسئلهی اصلی مردم معیشت طبقات ضعیف جامعه است، مسئلهی اصلی مردم مافیای وارداتی است که کمر تولید داخلی را میشکند، مسئلهی اصلی مردم سیاستهای غلطی است که فلان جوان مبتکر را که میتواند کار انجام بدهد مأیوس میکند... مسائل اصلی مردم اینها است؛
کسانی باید بیایند با اینها مقابله کنند.
۱۴۰۰/۳/۶
#نائب_برحق_مولا
💎@TarighAhmad 💎
ترسناک ترین آیه ای که خوندم ...💔
#آیه_گرافی 🌿
•┄═•◈🌺◈•═┄•
@TarighAhmad
•┄═•◈🌺◈•═┄•
😏از همه تهمت هایی که کاندیداها به هم زدن بگذریم...
خدایی کدومشون از خدماتی که انجام داده بوده توی همون پست قبلیش حرف زد و راستش رو گفت به جز همون عده ای که خودتون میدونین⁉
😁منم بلدم شعار بدم...
اصلا وقتی کاندید شدم بهم رای بدین تا توی صد روز، هر خونواده ایرانی رو صاحب یک دستگاه خودروی bmw کنم.😎
🐴خَرَم که از پل انتخابات گذشت، هزار و یک بهونه بنی اسراییلی جور میکنم تا ثابت کنم تحریمای آمریکا مانع خدمات من میشه.
❌لطفا به کسی رای بدین که مرد میدون باشه❌
قبول دارین شعار دادن راحته؟!🥶
#انتخابات1400
#مرد_میدان
┈╾◈◆❀🌸❀◆◈╼┈
⊰ @TarighAhmad ⊱
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه شانزدهم پارت 2.mp3
5.01M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_شانزدهم پارت 2
و اینک ، تنهامسیر : )
#خلاصه_نویس_جلسه_شانزدهم پارت2
🦋❤️
🔹اگر میتونی کاری برای خدا انجام بدی، انجام بده
هر کس هر کاری که میتونه بکنه
🔹یکی از فایده های دینداری داشتن زندگی شیرین است.
🔹هدف زندگی انسان توسط آفریننده انتخاب شده؛ انسان فقط باید به سمت این هدف حرکت کنه.
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_نوزده نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت +ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و تغییر
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_بیست
هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن
داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون
البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت:
+خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش !
ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد
با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش
منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم.
چراغ شب خوابی رو روشن کردم.
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم،
سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم.
نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه
میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست.
از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم.
این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد
الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود !
یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...)
دوباره عصبی شدم
قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم
یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم
چقدر عجیب!
تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم.
هر روز که میگذشت برامعزیز تر از روز قبل میشد.
دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم
حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه
ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود
میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن.
تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش.رو تختش خوابیده بود.
نشستم کنارش.
موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم
خوابش سنگین بود و بیدار نشد
رفتمتو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم سمت دادگستری.
یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
|🌱|ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست
آرزو می بخشد و اسرار می دارد نگاه
|🍃|جنت نقد است اینجا عیش و عشرت تازه کن
زانکه در جنت خدا بر بنده ننویسد گناه
۲۱'خردادماه 🍉
۳۰ شوال 🌙
جمعه است و روز فرج ان شاءالله 🙂
╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮
🆔 @TarighAhmad
╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این رسم ما نبود ، ز یاران جدا شویم
✋😔
توفیقمان نبود که شبیه شما شویم
🥀
رفتید خوش به حال شما ! یادمان کنید
🙂✋
شاید که بانسیم دعایتان دوا شویم
#برادر_شهیدم
#کلیپ
✨🌱@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_بیست هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن د
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام بلند شدم. از اتاقش اومد بیرون و با یه سری پرونده که تو دستش بود سمت من میومد.
به پشتم نگاه کردم مطمئن بودم متوجه من نشده.بلند شدم! لباسم و مرتب کردم وبا لبخند رفتم سمتش.
حالا متوجه من شده بود ...
از حرکت ایستاد و رو به روم اومد
دستم و دراز کردم سمتش و گفتم
_سلام علیکم
یه نگاه به سر تا پام انداخت و خیلی خشک بهم دست داد
+و علیکم السلام آقای دهقان فرد!
اتفاقی افتاده؟
_راستش ...(یه نفس عمیق کشیدم و)
_راستش میخواستم که اگه میشه یه چند لحظه ای وقتتون و بگیرم!
+برایِ؟
قطعا کارِ دادگاهی ندارید اینجا .درسته؟
سرم و بلند کردم و صاف تو چشماش زل زدم_بله!
میخوام اگه اجازه بدین با خودتون حرف بزنم!+ببینید آقای دهقان فرد اگه میخواید راجع به دخترم حرفی بزنید باید بگم که حرفِ من همونه و هیچ تغییری نکرده
حتی اگه صدها سال هم بگذره!
شما هم بهتره انرژیتون رو جایِ دیگه ای صرف کنید!در ضمن!
تاکید کنم که اینجا محلِ کارِ منه!
لطف کنید برگردید همونجایی که بودید!
اگه اون شب من چیزی نگفتم فقط به خاطرِ مراعاتِ حالِ جمع بود.
همینطور پشت هم حرف میزد و من بدون اینکه چیزی بگم فقط میشنیدم و نفس های عمیق میکشیدم.
آره چقدرم که تو مراعاتِ حالِ جمع رو کردی!یخورده مکث کرد
خواست دوباره ادامه بده که گفتم
_لااقل بزارید منم حرفام رو بزنم آقای موحد!+حرفِ دیگه ای هم مونده؟
آقا شما به خودتون نگاه کردید ؟به خانوادتون؟
به طبقه اجتماعیتون؟به سنتون؟و همچنین به ما،نگاه کردین؟!
چه وجهِ مشترکی پیدا کردی که با این جرئت الان اینجا ایستادی؟
حالم بدتر همیشه بود.سعی کردم حالم رو پشت لبخندم پنهون کنم و چیزی نگم!
تودلم حضرت زهرا رو صدا کردم وگفتم
_آقای موحد!!!
خواهش میکنم!سکوتشو که دیدم ادامه دادم!حدس میزدم دردش چیه.اون فکر میکرد من به خاطر موقعیت اجتماعی و پولش بهش پناه آوردم
_به خدا اونطوری که شما فکر میکنید نیست!
به حضرت زهرا نیست!شما حتی اجازه ی حرف زدن به من نمیدید!آقای موحد!
خواست دوباره ادامه بده که گفتم
_لطفا...لطفا بزارید ادامش رو بگم
شما مشکلتون اختلاف سنی نیست ولی با این وجود باید بگم حضرت زهرا با امام علی هم تفاوت سنیشون زیاد بود!آقای موحد!
شاید ما از دوتا خانواده با فرهنگ و عقاید متفاوت باشیم...
ولی اصلِ مقوله ی ازدواجم همینه...!
دوتا آدم از دوتاخانواده ی کاملا متفاوت زیر یه سقف باهم کنار بیان.
شما دخترتون و نازپرورده بزرگکردین. درست!؟
من شاید تو شرایط این چنینی بزرگ نشده باشم ولی میتونم قسمتی از این شرایط رو فراهم کنم ...! آقایِ موحد ...!
شاید نتونم شرایط مادی آنچنانی فراهم کنم ولی از استحکام زندگی ای که با عشق شروع شه مطمئنم...
دوباره حالم بد شده بود!
زیاد عصبی شده بودم و باید قرص میخوردم
سعی کردم کاری نکنم که از حالم با خبر شه نگاه تمسخر آمیزش روم حالم رو بدتر میکرد
به خدا پناه بردم و از حضرت زهرا کمک خواستم ...
سرم و انداختم پایین و نگاهم به انگشتی که از بس با ناخون هام باهاش ور رفتم و قرمز شده بود افتاد.
یه نفس کوتاه کشیدم و_آقای موحد !
من به دخترشما....
من به دخترتون علاقه دارم!!!!
چندثانیه گذشت که واکنشی نشون نداد
سرم و آوردم بالا تا از قیافش تشخیص بدم تو چه حالیه!با عصبانیت دستاش و مشت کرده بود و نگام میکرد.
لبخند زدم و جلوتر رفتم و گفتم:بزنید
انگار منتظر این کلمه بود
هنوز از دهنم خارج نشده یه سمت صورتمسوخت.حس کردم سبک شد
+دیگه اطرافِ خودم و خانوادم نبینمت!
متدینِ ....!!!!
دیگه چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت!دستم و جای دستش گذاشتم.یه لبخند زدم!
خیلی وقت بود سیلی نخورده بودم.
شاید تاوانِ عاشق شدنه!شایدم ...!
حرفش مثله یه تیری بود که قلبم رو شکافت ولی با این حال از خودم راضی بودم!قلبِ نا آرومم ،آروم شد.
دلیلِ این آرامش و رضایت رو نمیدونستم. خواستم برم که یه دستی رو شونم نشست .برگشتم عقب!مصطفی بود!دستش وبا تمسخر دو سه بار رو شونم بالا و پایین کشید.
+ایرادی نداره!سیلیِ عشقه دیگه!
هر که طاووس خواهد جورِ هندوستان کشد!
فاطمه که داره تاوانِ غلطاش و میده.
مونده تو!تازه اول راهه!جا زدی پسر؟
جا نزن بابا،می ارزه به لمس دستاش!
نمیخواستم بزنمش،بی اراده لبخند رو لبام بود.
ولی با آخرین جمله اش همه ی بدنم لرزیددستام بی اراده مشت شد.
انگشت اشارش رو دراز کرد سمت گردنم
ادامه داد+آخی!
رگ غیرتته ؟عشقش برات نمیمونه ها!
فاطمه به عشق منم پشت پا زد عوضی !!
دیگه کنترلم از دستم خارج شد.
نمیدونم چیشد که مشت دستم تو صورتش نشست
چند نفری بهمون نگاه میکردن و بقیه مشغول کاراشون بودن.
دستش و گذاشت رو دماغش که خون میومدانتظار این کارم و داشت! جا نخورد.📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙
#تلنگࢪانـღـ🥀♥️
🌺هستن دخترایی که نگران پاک شدن
آرایششون نیستن ؛💄
چون آرایـش ندارن ...🙂
هستن دخترایی که وقتی یه پســر پولدار
می بینن دلشون نمی لرزه ؛🤑💵
چون دلشون #دله نه #ژله ... ! 😊
هستن دخترایی که با دیدن ماشین پسـرا
کف نمیکنن ؛🚘
چون اینا #دخترن نه #دلستـر ...🍺
اینا رو خیـلـی مواظبشون باشین!🌹
اذیتـشون نکنید و قــدر اینا رو بدونید ،😊
نعمت های الهی را قدر بدانیم ...🍃
فرزند صالح، گلی از گل های بهشت است.
تقدیم به تمام دختر های خوب سرزمینم
#ریحانه
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
@TarighAhmad
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتند ڪہ تا ،
صبح فقط یڪ راہ ست
با عشق فقط
فاصلہ ها ڪوتاہ است
🍀🍀🍀🍀
#برادر_شهیدم
#کلیپ_شهید_مشلب
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
« . . . د؏ـــاےعھـــــد . . . »
ݕسماللھالرحمٰںالرحیمـ🌤🌙
اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ] الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْأَنْبِيَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِينَ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ [بِاسْمِكَ] الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ يَا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا حِينَ لا حَيَّ يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يَا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ،
اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ عَنِّي وَ عَنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْصَاهُ عِلْمُهُ [كِتَابُهُ] وَ أَحَاطَ بِهِ كِتَابُهُ [عِلْمُهُ] اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَدا اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضَاءِ حَوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ] وَ الْمُحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَلْتَهُ عَلَى عِبَادِكَ حَتْما مَقْضِيّا،
فَأَخْرِجْنِي مِنْ قَبْرِي مُؤْتَزِرا كَفَنِي شَاهِرا سَيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْوَةَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ،
حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدا وَ نَرَاهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ،
🖐🏻آنگاھ³سہبار•••
بررانخودمیزنۍودرهرمرتبہمیگویۍ..↻🌿
« الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ »
حواست باشه شاید بخاطر تو اومدنش دیر شده!!!!!
#جمعههایانتظار 💔
🌤@TARIGHAHMAD☘
#آیه_گرافی•🍂•
{ وَ اَنَّکُم اِلَینا لا تُرجَعونَ } ⚡️
و به سوی ما #بازگردانده نمیشوید؟!
[ مومنون/¹¹⁵] 💔
╭┄══🌸══┄╮
@TarighAhmad
╰┄══🌸══┄╯
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_بیست_و_یک داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام بلند شدم.
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_بیست_دو
واکنشی نشون نداد. یه جورایی مطمئن بود.دستم و گرفتم زیر چونش و گفتم
_اون به عشق پشت پا نزد!
تو عاشق نبودی!اگه هم فکر میکنی عاشقش بودی باید بگم این فقط یک توهمه!یه بارِ دیگه اسم فاطمه رو از زبون کثیفت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
این و گفتم و راهم و سمت در خروجی کشیدم.لرزش دستام کنترل شدنی نبود .
نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم !!!
قرار بود دوهفته دیگه به مرز اعزام شم
برای تلاش کردن فقط دو هفته فرصت داشتم برای این دوهفته ام به سپاه ساری انتقالی گرفتم.
از نرگس شماره مادرفاطمه رو گرفتم و بهش زنگ زدم.
قرار شد بعد تموم شدن شیفتش برم بیمارستان تا باهاش حرف بزنم
سرگرم کارام شدم ...!
انقدر که این پله هارو رفتم بالا و اومدم پایین پاهام درد گرفته بود
روی صندلی نشستم و چشمم به ساعت خورد.
با دیدن عقربه کوچیک رو عدد ۵ از جام پریدم
دو ساعتی بود که بیشتر بچه ها رفتن .
من اضافه مونده بودم تا از اینجا مستقیم پیش مادر فاطمه برم.
وسایلم رو گرفتم و تو ماشینم نشستم.
با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم .نمیخواستم دیر برسم و وجهم رو پیشش خراب کنم .
ماشین و کنار خیابون پارک کردم و رفتم داخل
سرم و چرخوندم و اطراف و گشتم
وقتی پیداش نکردم ،رفتم سمت یکی از پرستارا و گفتم: سلام خانوم ببخشید .خانوم کیان دخت رحیمی و میشناسید ؟+سلام بله چطور؟
_ببخشید من کجا میتونم پیداشون کنم ؟
+طبقه بالا
_ممنون از پله ها بالا رفتم
وقتی تو سالن پیداش نکردم خواستم دوباره صداش کنم که یکی صدام زد : آقا محمد
برگشتم سمت صدا که با لبخندش مواجه شدم
اومد نزدیک تر و گفت : حالتونخوبه ؟ میشه چند لحظه منتطرم بمونید ؟
_ممنونم.چشم رفت تو یه اتاقی و درو بست
نشستم رو صندلی سفید راه رو و به ناخنام زل زدم
چند دیقه بعد مامان فاطمه کنارم ایستاد و گفت :ببخشید منتظرتون گذاشتم
از جام بلند شدم و گفتم :خواهش میکنم
لباس فرم سرمه ایش و عوض کرده بود و چادر سرش گذاشت.
همراهش از بیمارستان خارج شدم
وجودش بهم حس خوبی میداد
کنارش اضطراب نداشتم ولی برعکس کنار شوهرش از استرس زیاد به زحمت میتونستم حرف بزنمرو یه نیمکت نشستیم
برگشت سمتم و باهمون لبخند نگام کرد
سرم و انداختم پایین که گفت :خب؟چیکارم داشتین ؟
تو دلم یه بسم الله گفتم و از خدا خواستم مادر فاطمه با شوهرش همفکر نباشه_من ازتون کمک میخوام
+کمک برای چی ؟
_راستش بعداز شبی که اومدیم خونتون من یه ملاقات با آقای موحد داشتم که ...+آره میدونم .احمد گفت راجبش بهم
_من فکر میکنم اگه شما کمکم کنید ،بتونم زودتر ایشون وراضی کنم ....
چیزی نگفت که ادامه دادم: یجورایی الان همه مخالف منن و روبه روم ایستادن. البته با وجود خدا کنارم من حق ندارم بگم تنهام ولی...
+آقا محمد سرم و بالا گرفتم
+چرا داری میجنگی ؟
_شما هممیخواین بگین من دارم اشتباه میکنم ؟
+نه من همچین حرفی و نمیزنم .فقط میخوام برام دلیل بیاری تا بدونم میتونم کمکت کنم یا نه ؟
نگاهم و به زمین دوختم و برای دومین بار به خودم جرئت دادم تا بگم : من به دخترتون علاقه دارم.
چشمام و بستم و منتظر موندم برای دومین بار سیلی بخورم .
چند لحظه گذشت،نگاش کردم .هنوز همون لبخند روی صورتش بود
با دیدن لبخندش دلم گرم شد و با جرات بیشتری ادامه دادم :
واسه رسیدن به هدفای باارزش نباید جنگید ؟+چرا ،باید جنگید !
اگه بگم از شنیدن اینجمله اش از ذوق قند تو دلم آب نشد دروغ گفتم
ادامه داد :اگه واقعا دوسش داری ،حالا حالا ها باید بجنگی . چون پدر فاطمه آدم سرسختیه .خیلی کم پیش میاد حرفش دوتا شه . نمیخوام نا امیدتون کنم با این حرفا فقط میخوام همچی رو بدونین
مصطفی رو که مطمئنا الان میشناسین، واسه پدر فاطمه خیلی با ارزش و محترمه .احمد ارتباط خیلی صمیمی با پدر مصطفی داشت .درست مثله دوتا برادر بودن اما بعد مخالفت فاطمه از ازدواجش با مصطفی ، دیگه چیزی مثله سابق نشد و هنوز هم احمد پیش برادرش احساس شرمندگی میکنه.
شاید دلیل اصلی اینکه احمد با شما مخالفه اینه که فاطمه تمام خاستگارای قبلیش و رد کرد و حتی اجازه نداد که پاشون و تو خونمون بزارن اما شما...!
منتظر موندم که جمله اش و کامل کنه ولی ادامه نداد و به جاش گفت :
فقط اینو خیلی خوب میدونم این سرسختی و لجبازی همیشگی نیست و اگه تلاش کنین احتمال داره ورق به نفعتون برگرده از جاش بلند شد
منم ایستادم و گفتم :شما بهم کمک میکنین ؟
من قسم میخورم که خوشبختش کنم.
لبخند زد و گفت :امیدوارم موفق شین. خداحافظ.
با اینکه جوابم و سر راست نداده بود حداقل فهمیدم مثله پدر فاطمه بامن مخالف نیست
خداروشکر کردم وتو ماشین نشستم.
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
✨❤️
تصویری که دیگه هیج دوربینی📸✨
اون رو ثبت نمیکنه😊💔
روز خواهرای دلتنگ برادر ویژه تر مبارک:)
♡حنین&احمد♡
|•♥️•|@TarighAhmad
#امام_باقر علیه السلام:
💠 قولُوا لِلنّاسِ أحسَنَ ماتُحِبّونَ أن يُقالَ لَكُم؛
☀️ با مردم نيكوتر از آنچه دوست داريد با شما سخن بگويند، سخن بگوييد.
📚 الکافی، جلد ۲، صفحه ۱۶۵
۲۲ خردادماه۱۴۰۰☀️
۱ ذی القعده ۱۴۴۲🌙
{شنبه} ذکر روز :یا رب العالمین 📿
╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮
🆔 @TarighAhmad
╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_بیست_دو واکنشی نشون نداد. یه جورایی مطمئن بود.دستم و گرفتم زیر چونش و گفتم _اون
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
شونه کوچیکم و از داشبورتم در آوردم و به موهام حالت دادم و ریشم و مرتب کردم
با عطرم دوش گرفتم و بعد ازاینکه یه بار دیگه تیپم و چککردم از ماشین پیاده شدم ساعت کاریم که تموم شد بلافاصله اومدم محل کار آقای موحد .
منتظرموندم بیاد بیرون تا پیشش برم.
چشمم خورد بهش دست راستش با باند بسته شده بود.
تا جلوی در دیدمش دوییدم سمتش.
با دیدنم پلک هاش و روی هم فشرد و با حرص گفت:لعنت بر شیطان
با خوشرویی سلام کردم ،که گفت :علیک
ورفت اون سمت پیاده رو
دنبالش رفتم و گفتم :میتونم چند لحظه وقتتون و بگیرم؟خیلی کوتاه؟!
به حرفم اعتنایی نکرد حس کردم منتظره کسیه .
ماشینش و ندیده بودم .به ذهنم رسید شاید نتونه رانندگی کنه واسه همین گفتم :میخواین من برسونمتون ؟
چپ چپ نگام کرد و دوباره نگاهش و چرخوند اون سمت خیابون و گفت :راننده ای شما ؟
خواستم جواب بدم که چند نفر از اون سمت خیابون اومدن سمتمون .یکیشون گفت :آقای موحد ببخشید دیر شد
من و هل داد عقب و در ماشین پشت سرم و باز کرد و نشست .
یکی دیگشونم تو ماشین کناری نشست
آقای موحدم بدون توجهی به من نشست تو ماشین.به سرعت از جلوم رد شدن
کلافه نشستم تو ماشینم و به این فکر کردم اصلا امکان داره بتونم این آدم و راضی کنم ؟
هواتاریک شده بود .خسته شده بودم .وقتم داشت تموم میشد و من هنوز هیچ پیشرفتی نکرده بودم .
نمیشد دست رو دست بزارم و تا فردا صبر کنم.
رفتم مسجد،نمازم و که خوندم برگشتم تو ماشین.
پام و گذاشتم رو گاز وسمت خونشون حرکت کردم.با سرعت رفتم تا شاید قبل رسیدنش بتونم برسم.
جلوی خونشون پارک کردم و صندلیم و دادم عقب و منتظر موندم
ساعت همینطور میگذشت و هیچ خبری نبود هواتاریک شد
فهمیدم قبل از من به خونشون برگشت.
سرم و روی فرمون گذاشتم.
فضای خونه خودمون اذیتم میکرد. ریحانه ام خونه نبود .واسه همین به خونه برنگشتم گفتم یخورده دیگه هم صبرکنم پلک هام سنگین شد
(پدر فاطمه بهم نزدیک شده بود
دوتا دستش و روی گلوم گرفت ومحکم فشرد
در حالی که دندوناش و از خشم روی هم فشرده بود داد زد:من جنازه دخترمم روی دوشت نمیزارم.احساس خفگی میکردم .نفس کم آورده بودم .سعی کردم صداش کنم ولی جونی برام نمونده بود...)
با صدای بوق ماشین با وحشت از خواب پریدم
تا چشم هام و باز کردم نگاهم افتاد به آقای موحد که با لباس ورزشی روی صندلی کنارم نشسته بود.با اخم بهم زل زده بود .گلوم خشک شد.
به اطرافم نگاه کردم .تمام اتفاقای دیشب یادم افتاد. هنوز تو ماشین جلوی خونشون بودم .
از شدت ترس و هیجانم بخاطر خوابی که دیده بودم و حضور بابای فاطمه تو ماشینم زبونم نمیچرخید.
انگار منتظر بود حرف بزنم .
فکر میکردم دارم خواب میبینم با تعجب به اطرافم نگاه کردم که گفت : خواب نیستی .
نگاهم افتاد به عقربه های ساعتی که رو مچم بسته بودم .
فکر کردم اشتباه میبینم .گوشیم و روشن کردم .ساعت ۶ و۲دقیقه و نشون میداد
یهو داد زدم :یا حسینن نمازم
با لحن آرومی گفت :هنوز قضا نشده .
از ماشین پیاده شد
منماومدم پایین و از صندوق یه بطری آب برداشتم و وضو گرفتم ،سجاده ای هم که همیشه تو ماشینم بود و برداشتم و پهن کردم
تازه یادم افتاد جهت قبله رو نمیدونم
برگشتم عقب که دیدم آقای موحد ایستاده و نگام میکنه.
بدون اینکه چیزی بپرسم یه سمتی ایستاد وگفت :اینوره
بدون توجه به حضورش نمازم و بستم
نمازم که تموم شد متوجه شدم هنوزم ایستاده
اومد سمتم و گفت : از کی اینجایی؟
شرمنده گفتم :از دیشب... به خدا قصد بدی نداشتم. میخواستم منتظر بمونم وقتی دیدمتون باهاتون حرف بزنم نفهمیدم کی خوابم برد !
نگاهش مثل قبل پر از خشم نبود
+خب پس شانس آوردی خودت و ماشینت و نبردن
سجادم رو جمع کردم و توی ماشین گذاشتم
اومد کنارم ایستاد ،یاد خوابم افتادم
همون دستش که دورش باند پیچیده بود و گذاشت رو صورتم،با تعجب نگاش میکردم .
خودم رو آماده کرده بودم که دوتا سیلی خوشگل تر ازش بخورم.
روی صورتم،جایی که دفعه قبل سیلی زده بود دست کشید و با لحنی که آروم تراز قبل بود گفت :ببین پسرجون تو آدم خوبی هستی .منو ببخش بخاطر حرفایی که از روی عصبانیت بهت زدم ولی خواهش میکنممم دور فاطمه ی منو خط بکش . مسیر خودت رو برو . با کسی که شبیه خودته ازدواج کن . تمام حرف من همینه .
ایندفعه هم این اشتباهت و میبخشم ولی دیگه نمیخوام اینورا پیدات شه !نمیخوام دیگه ببینمت !میفهمی؟
چیزی نگفتم که در طرف راننده ماشین و باز کرد
وقتی نشستم در و بست و یه لبخند ساختگی تحویلم داد .از خونشون دور شدم. حس کردم سرگیجه دارم
به هر زوری بود خودم و به محل کارم رسوندم
تو اتاقم نشسته بودم .سرم رو تنم سنگینی میکرد .یه شکلات برداشتم و گذاشتم دهنم شیرینیش حالم رو بهتر کرد.
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙
❇️ سردار شهید قاسم سلیمانے:
ما نیاز داریم به یڪ مدیریت جهادی؛ مدیریتے ڪه احساس نگرانے ڪند. خودش را به آب و آتش بزند
#مکتب_درس_آموز
#تربیت_سیاسی_اجتماعی
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TarighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
~>>♡
ذکر بگیم ✋🙃📿
یا الله🌱
یا محمّدُ یا علیُ یا فاطمه
یا صاحب الزمان
ادرکنی و لا تُهلِکنی🌿
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
🌸🍃
♡لوح وصیت شهید احمد مشلب به خواهرش♡
داداش من بهترین داداش دنیاست 👫💞
حتی اگه توآسموناست🕊✨
┄┅┅🌸🌸🌸🌸┅┅┄
@TarighAhmad
┄┅┅🌸🌸🌸🌸┅┅┄
حنین خواهر شهید برسرمزار برادر🥀🍃
پاشو داداشی !
منم حنین ببین چه بزرگ شدم😍
بیا و تنها یک بغل داداش من باش😭💔
انتشار به مناسبت روز دختر👸❣
✾✾✾══♥️══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══♥️══✾✾✾
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
حنین خواهر شهید برسرمزار برادر🥀🍃 پاشو داداشی ! منم حنین ببین چه بزرگ شدم😍 بیا و تنها یک بغل داداش م
داداش بشه یه قاب عکس بشه یه مزار خیلی حرفه نه؟:)
💢توصیه آقا به «فاطمه» نوه سردار شهید مدافع حرم مجید مختاربند.
پرسش فاطمه: «چهکار کنم که برای کشورم مفید باشم؟»
آقا: «خوب درس بخواند و در خودش این روحیه پدربزرگ را تقویت کند. اینها فردا شیر زنان آینده کشورند. کشور به این شیر زنان احتیاج دارد. خودش را بسازد.»
1395/9/1-
رهبر انقلاب
#نائب_برحق_مولا
✨🌱@TarighAhmad