مناجات زیبای شهید چمران😇
خدایا ...
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم ...
من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد ...
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،
معنایش این نیست که تنهایم ...
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت :)
"با تو تنهایی معنا ندارد" !🙂
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...!
دوستت دارم ، خدای خوب من ...🙃❤️
#سالروز_شهادت_چمران
🍂||@TarighAhmad ||🍂
🕊 ﷽ 🕊
♡| #شهید_مصطفی_چمران |♡
یک جاسوس اسراییلی
اجیر شد #شهید_چمران رو ترور کنه📡🔎
بعد از یک هفته تعقیب و مراقبت
عاشق رفتار و کردار شهید چمران شد.😳
پن:انصافاً یک هفته مراقب ما باشن چطور میشه؟!🤔
عاشق دین و مذهب ما میشن یا...؟!
╭══✨༅🌸༅✨══╮
⊰ @TarighAhmad ⊱ ╰══✨༅🌸༅✨══╯
#چادرانه
چادر میـپوشم🙃
چون ترجیح میدهم..☝🏻
پا بہ حرف ِ خـــــدام باشـم❤
وچہ لذتـــ دارد اینڪہ خاص او باشم😍
نہ اینڪہ..!
مطیع دستـــ شیطان👿
#اینهمہآیاتاحادیثواسہحجابڪافےنیسٺ❓
#ریحانه
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
السلامعلیڪیاعلیابنموسیالرضا(؏)
یا ضامن آهو...
من یقین دارم ڪه دستان تو
تنها سهم آهو ها نیست...:))💔
#استوری
#دهہڪرامت
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
جوابسوالیمهم،از قرآنکریم•📖•
|❕❓| آنروز انگشتِشهادتما..
بهچهچیزهاییشهادتمیدهــــد؟!..
#آیه_گرافی •📄•
.
᯽⊰❁ @Tarighahmad
🍃🌸🍃
طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت:
شونه هاتو دیدی؟
گفت: مگه چی شده؟
گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه!
#شهیدمحمدرضادهقان☘️
#بشیم_مثل_شهدا ✨
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
@TarighAhmad
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه هفدهم پارت 2.mp3
5.08M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_هفدهم پارت 2
گوش جان بسپاریم 🌹
#خلاصه_نویس_جلسه_هفدهم پارت2
♥️🌱
🔹اگر انسان برنامه مبارزه با هوای نفسش را خودش بچیند انانیتش از بین نمیرود.
🔹اگر میخوای از بعضی علاقه ها بگذری تا به خدا برسی باید خداوند برایت برنامه بچیند.
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
دوستای مشهدی التماس دعا :)❤️
در جشن میلاد غریب طوس به یاد غریب طوس 🎉
ارسالی از طرف اعضا 😍
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_نه مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم که دارم میرم داشتم کفشم
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_چهل
محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم.رفت سمت پسره،دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن.
با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قدمم.
همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد.با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم .چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم!چند دقیقه بعد برگشت
چشام به حلقه ی تو دستام بود
نمیخواستم دیگه نگاش کنم
بی صدا رفت سمت لپ تاپش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من.
مکثش باعث شد سرم و بیارم بالا
+ببخشید! شرمنده شدم .بریم؟
از جام پاشدم و _این چه حرفیه!
رفت سمت در وپشت سرش رفتم
چراغ و خاموش کرد و درو قفل کرد.
منتظرش ایستادم .کسی اطرافمون نبود،فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن.محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت.منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت
+این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت،چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم،دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد.شما به بزرگی خودتون ببخشیداز حرفش یه لبخند زدم
بازم چیزی نگفتم
محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود.رسیدیم به ماشینش.
درش و با سوییچ باز کرد و اشاره زد
+بفرماییدرفتم سمت در عقب ماشین
میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد
+دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟
دستپاچه گفتم_نه نه دلخور چرا؟
اشاره کرد به در عقب و +پس چرا...؟
سرم رو تکون دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم
چند ثانیه بعد محمدم نشست
از بوی عطرش مست شده بودم
برای اولین بار،با این فاصله ی کم، کنارم نشسته بود.
دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم. استارت زدو حرکت کرد
به خیابون چشم دوختم.
محمد
نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید .
شکلاتش و از تو جیبم در اوردم و بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد.برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم
_دستم شکستا،افتخار نمیدین؟شکلات جشنه!شکلات و از دستم گرفت و
+ممنونم_خواهش میکنم
چیزی نگفتم نزدیک های خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد.حواسم بهش بود وزیر چشمی نگاش میکردم.کاکائوش و نصف کرد
نصفش و گذاشت تو دهنش
منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستش و با فاصله سمت من دراز کردم.
نگاش کردم که چیزی نگفت.دستم و طرفش دراز کردم.
بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم.
با لبخند به دستم خیره شدم و شکلاته رو خوردم.
دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم
ماشین و نگه داشتم.دستش و برد سمت دستگیره ی در و +دستتون درد نکنه.
خواست پیاده شه که صداش زدم
_فاطمه خانم برگشت سمتم
دوباره نگاهمون گره خورد.
_به خانواده سلام برسونید +چشم
خواست برگرده که گفتم_و...
برگشت سمتم که ادامه دادم
+مراقب خودتون باشین
یه لبخند زدو پلک هاش و روی هم فشرد.بودنش کنارم مثل یه رویا بود
یه رویای شیرین و دوست داشتنی
!📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
☀️
در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست می بینمت عیان و دعا می فرستمت ☀️هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر در صحبت شمال و صبا می فرستمتاولین روز تابستان🍉 سه شنبه ذکر روز ✨ یا الرحم الراحمین ✨ •💌• ↷ ʝøɪɴ ↯ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_چهل محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چش
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_چهل_و_یک
شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم.
ریحانه :خوبی داداشم به خدا خوبی.
دل دختره رو که بردی.دیگه نگران چی هستی؟
چپ چپ نگاهش کردم.درخونه فاطمه اینا باز شد و فاطمه اومد طرف ماشینمون.شونه رو تو داشپورت گذاشتم و منتظر موندم بیاد تو ماشین.
درو باز کردو روی صندلی عقب نشست.
فاطمه :سلام
ریحانه :سلام.چطوریی عروس خانوم؟
فاطمه بهش دست داد و گفت : قربونت برم تو چطوری ریحانه : خوبم خداروشکر
از تو آینه بهش نگاه کردم که
سلام کرد ،با لبخند جوابش و دادم.
پام رو روی پدال گاز فشار دادم وحرکت کردیم...چند دقیقه بعد ماشینم و کنار خیابون پارک کردم و پیاده شدیم.فاطمه و ریحانه جلوتر میرفتن و من پشت سرشون بودم.جلوی ویترین یکی از طلا فروشی ها ایستادن.
کنار فاطمه ایستادم و به حلقه های پشت شیشه زل زدم
از اینکه همه چی داشت اونطوری که میخواستم پیش میرفت خوشحال بودم.فاطمه با لبخند به حلقه ها زل زده بود.از فرصت استفاده کردم و نگاهم و بهش دوختم.با لبخندی که رو صورتش بود خیلی خوشگل تر از قبل شده بود.وقتی برگشت سمتم نگاهم و ازش گرفتم
ریحانه گفت :بچه بیاین بریم یه جای دیگه اینجا حلقه هاش زیاد خوشگل نیست حرفش و تایید کردیم وبه اونطرف خیابون رفتیم.
فاطمه
کل دیشب و از شوق و ذوق زیاد بیدار مونده بودم با این حال بخاطرهیجانی که داشتم خوابم نمیومد و از همیشه سرحال تر بودم.ریحانه نظر میداد و مارو از این طلافروشی به اون طلافروشی میچرخوند.
من و محمد هم سکوت کرده بودیم و فقط همراهش میرفتیم
ریحانه که کفرش دراومده بود گفت: اه شما چرا حرف نمیزنین ؟خجالت میکشین ؟اومدین حلقه بخرینا
یه نظری،چیزییی !ماست شدن برای من.به غرغراش خندیدیم و رفتیم تو یه پاساژ.مغازه هارو رد میکردیم که یهو ریحانه گفت : راستی فاطمه تو لوازم آرایشی نخریدی!یادت رفت؟
دلمنمیخواست این سوال و بپرسه
بعد چند لحظه گفتم :نه یادم نرفته. لازمندارم.
ریحانه:وا؟یعنی چی که لازم نداری؟ عروسی ها!مگه میشه عروس لوازم آرایشی نخره؟
قاطع جواب دادم:اره.خوشم نمیاد
با اینکه حس میکردم حرفم رو باور نکرده،از اینکه دیگه راجبش حرفی نزد خوشحال شدم.
دروغ گفته بودم.علاقه داشتم به اینجور چیز ها ولی بخاطر محمد خیلی وقت پیش دور همشون و خط کشیدم.میدونستم محمد، از خیلی چیز هایی که من دوستشون دارم، خوشش نمیاد...من جلو میرفتم و محمد و ریحانه پشت سرم میومدن.
محمد
حرف های فاطمه عجیب بود.دختری که من میشناختم امکان نداشت از لوازم آرایشی و لاک و...خوشش نیاد.
با تعجب به سمت ریحانه برگشتم
بهم نزدیک شد و طوری که فاطمه نفهمه کنار گوشم گفت :اینا رو بخاطر تو میگه ها.از حدسم مطمئن شدم. دلم نمی خواست به اشتباه فکر کنه با ازدواج با من محدود میشه و باید قید همه ی علایقش و بزنه!
نمیدونستم از من تو ذهنش چی ساخته..
فاطمه
رفتیم طرف یه طلافروشی که ریحانه ازش تعریف میکرد.پشت ویترین ایستادیم.داشتم حلقه هارو نگاه میکردم که چشمم به یه حلقه آشنا افتاد.
همون حلقه ای بود که مصطفی برام خرید.یه روزی خیلی دوسش داشتم ولی حالا حس میکردم خیلی ازش بدم میاد. دیدنش باعث آشوب دلم شد.زل زده بودم بهش که با صدای محمد به خودم اومدم و سمتش برگشتم .کنارم ایستاده بود
سرش وسمت شونه ام خم کرده بود و با انگشت اشاره اش به چیزی اشاره میکرد .دوباره گفت :فاطمه خانوم
سرش و سمتم چرخوندحس کردم دلم ریخت .
هیچ وقت از این فاصله چشماش و ندیده بودم .محو چشم هاش شدم و نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم.
اونم نگاهش وازم برنداشت وبا یه لبخند که باعث بالا و پایین شدن فشار خونم میشد نگام میکرد
گرمای نفسش به صورتم میخورد و تپش قلبم وبیشتر میکرد.داشتم سکته میکردم که ریحانه سرش و اورد بینمون و آروم هلمون داد عقب .با دستش زد رو صورتش و گفت : وای! توخیابون ؟ بخدا کلی واسه نگاه کردن به هم وقت دارین .عزیزان لطف میکنید اگه حلقتون و انتخاب کنید،دیرمون شد .
از حرفای ریحانه خجالت زده به زمین زل زدم .خندم گرفته بود و بشدت سعی داشتم کنترلش کنم.
محمد بی توجه به حرفای ریحانه دوباره اومد و کنارم ایستاد قند تو دلم آب شد.
به ویترین نگاه کردو گفت :اون قشنگه؟چهارمین ردیف از سمت چپ.دومیه!
خوشحال شدم از اینکه اصلا شبیه اون حلقه ای که مصطفی گرفت نبود
ازش خوشم اومد و گفتم :خوشگله
ریحانه :خب پس بریم داخل
رفتیم داخل ومحمد گفت حلقه رو برامون بیارن.
تو دستم گذاشتم و با ذوق بهش خیره شدم.محمد:دوستش دارین ؟
نمیخواین چندتا دیگه رو هم بیارن ببینین؟_این خیلی خوشگله
حس میکردم خیلی خوشگله و حلقه ای خوشگل تر ازش ندیدم.نمیدونم این حسم بخاطر چی بود.واقعا در این حد خوشگل بود،یا به خاطر اینکه محمد انتخابش کرد انقدر دوستش داشتم!؟
گوشیم زنگ خورد
حلقه و از دستم در اوردم و به تماس جواب دادم ....📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند
@TarighAhmad
#چادرانه |🌼
🍃 خواهرم!
دنیا خراب آبادے است
ڪه هر نقطه آن به #نگاه هاے
آلوده نا امن گشته است.
اما فرشته هاے #حجاب در
محفل انس و یاد خدا در امنیتۍ
بسر مۍبرند ڪه دیگران از طعم
آن بی خبرند😊
#ریحانه
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
امام رضا علیه السلام :✨
هر گاه بندگان، گناهان تازه ای را پدید آورند که قبلا انجام نمیدادند خداوند هم بلای تازه ای برای آنان پیش می آورد که قبلا نمی شناختند ...
وسائل الشیعه ج ۱۱ ص۲۴۰
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
@TarighAhmad
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
☀️ امام هشتم، برکت ایران
🔺️ حضرت آیتالله خامنهای:
«برکت وجود حرم مطهر حضرت رضا علیهالسلام در سرزمین ما و حضور معنوی ایشان در سرتاسر کشور و در دل آحاد مردم ما آشکار است.
امام هشتم علیهالصّلاةوالسّلام ولىّنعمتِ معنوی و فکری و مادّی ملت ماست.»😍
۱۳۸۱/۱۰/۲۵
#نائب_برحق_مولا
🌿✨@TarighAhmad
#آیه_گرافی 🍓
خداوند در آیه 238 سوره بقره
می فرمایـد :
«حَافِظُوا عَلَى الصَّلَوَاتِ وَ الصَّلَاةِ
- الْوُسْطَىٰ وَ قُومُوا لِلَّهِ قَانِتِينَ .
در انجام همه نمازها به خصوص
نماز وسطی [نماز ظهر] کوشا باشید
و از روی خضوع و اطاعت، برای..
خدا بپاخیزید [🌿✨]
#تسکین :))
@Tarighahmad🌿
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه هفدهم پارت 2.mp3
5.08M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_هفدهم پارت 2
گوش جان بسپاریم 🌹
#خلاصه_نویس_جلسه_هفدهم پارت2
♥️🌱
🔹اگر انسان برنامه مبارزه با هوای نفسش را خودش بچیند انانیتش از بین نمیرود.
🔹اگر میخوای از بعضی علاقه ها بگذری تا به خدا برسی باید خداوند برایت برنامه بچیند.
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#شھیدانھ{🕊🥀}
رو خودتون جوری کار کنید
که اگر یک گناهم کردید
"گریتون" بگیرهツ
#شهیدجهادمغنیه🕊
#سهشنبههایمهدوی{💚}↯
❤️『@Tarighahmad』❤️
-------------------❀---------------------
ای ملایک کبوتر حرمت
چشم آدم به گندم کرمت
نه خراسان فقط،که ملک خداست
عالمی زیر سایۀ علمت
تو مسیحای آل فاطمهای
که مسیحا دمد ز فیض دمت
میلاد امام رئوف امام رضا ع برهمگان مبارک❤️❤️
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@TarighAhmad
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••