eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸امام رضا علیه‌السلام به یکی از شیعیان زمان خودشون می‌فرمایند: «هر گاه خواستی بدانی نزد من چه جایگاهی داری ببین من نزدت چه جایگاهی دارم.»* 🍃 پیش (عج) خیلی عزیزن😍 چون امام زمان(عج) پیش اون‌ها عزیزه ...☺❤ 🍃چادری‌ها هر روز جوری تیپ می‌زنن که فقط امام زمان(عج) رو به خودشون جلب کنن😌 📖*اصول کافی جلد چهارم ص 270 ~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~ @TrighAhmad
🌱 می‌گفتـــ ↓ اگه‌طالب باشۍ! یڪ‌ حرام‌ممکن‌استــ سال‌ها؛ تو‌را‌از شهادتـــ دور‌ڪند‌.‌. و‌گفتـــ ↓ من‌حرف‌هاۍ و بیهوده را ڪمتر از لقمه‌ۍ نمی‌دانم می‌گفتـــ ↓ ڪارباطل و حرام حتۍاگر‌انجام‌هم‌نداده باشیم! به‌پاۍمان‌ثبتــ خواهد شد 🕊شهدا کنید ڪه کردیم جبهه‌هاۍ‌نور استــ برای‌ما، شدگان نَفَس ڪم‌ آورده ...‌ · ·══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت دوباره سکوت شد.گفتم: _البته هنوز راه زیادی در پیش دارید. -چطور؟ -هنوز دکمه یقه تونو نبستین.😏 اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.😅گفت: _بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه. دکمه آیفون زده شد و در باز شد... مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد. از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد.🤗🤗 سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت: _من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست.😊 محمد تعارفش کرد برن داخل. سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من کنه قبول کرد و رفتن داخل. من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت: _شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟ چه جالب،دقیقا سؤال من بود. سهیل گفت: _رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم.😊 با خودم گفتم عجب!.. پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده.😟😊 خانم صادقی گفت: _یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم. 💭باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی✨ داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه. وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم... دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.💖بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم: _چیشده داداش؟😟 -بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟😊 -آره..ایمان زهرا قوی تر شده.😌 -فقط همین؟😉 -منظورتو واضح بگو.😕 -نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای.😊 ساکت نگاهش کردم.گفت: _سهیل .کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه. -خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده.😊 محمد دیگه چیزی نگفت و رفت. چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک،🇮🇷🌷تو حال خودم بودم،.. گاهی کتاب📙 میخوندم،گاهی قرآن،✨ گاهی دعا،🌟گاهی فکر.💭 میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم... چند قدم رفتم که کسی گفت: _ببخشید خانم روشن! سرمو چرخوندم.گفت: _سلام. امین بود... گفتم: _سلام -میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟😔 یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم: _در چه مورد؟ -درمورد حانیه.😔 حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید. یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت: _احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه.😔 -یه چیزایی گفته. -پس حالشو دیدید.😔 -حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده. -ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه...😔 ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت -سلام -سلام،امرتون؟ -زهرا روشن هستم. سکوت کرد.بعد مدتی گفت: _چند لحظه صبر کنید. بعد به اون طرف گفت _الان برمیگردم... ظاهرا رفت جای دیگه. -ببخشید خانم روشن.خوبین؟ -متشکرم.اگه مزاحم شدم میتونم بعدا تماس بگیرم. -نه،خواهش میکنم.بفرمایید،در خدمتم. -براتون امکان داره حضوری صحبت کنیم؟ من من کرد و گفت: _کی؟ -هر روزی که شما وقت داشته باشید. -جسارتا حدودا چقدر طول میکشه؟ -نمیدونم.با رفت و برگشت شاید پنج ساعت. -کجا میخواین بریم مگه؟!!😟 -مزار امین.🌷🇮🇷 سکوت کرد،طولانی.گفت: _اجازه بدید هماهنگ کنم اطلاع میدم بهتون. -بسیار خب.خداحافظ. -خداحافظ نیم ساعت بعد تماس گرفت... -سلام خانم روشن -سلام -دو ساعت دیگه خوبه؟ تعجب کردم.گفتم: _عجله ای نیست،اگه کار دارید.... -نه،کاری ندارم..پس دو ساعت دیگه مزار امین، منتظرتونم... -باشه.خداحافظ. -خداحافظ. سریع آماده شدم... با ماشین امین رفتم.وقتی رسیدم اونجا بود.تا متوجه من شد،بلند شد و سلام کرد.نگاهش نکردم.رسمی جواب دادم.برای امین فاتحه خوندم.... سرمو یه کم آوردم بالا ولی . گفتم: _عجله ای نبود.میتونستم صبر کنم. -راستش کار داشتم ولی وقتی گفتین بیایم اینجا فهمیدم مساله ی مهمیه.کارامو به یکی سپردم و اومدم. -امین وقتی شهید شد جزو نیرو های شما بود؟ تعجب نکرد که میدونم. -بله. -درمورد من چیزی به شما گفته بود؟😟 -نه...خودم یه چیزایی متوجه شدم.👌 -چی مثلا؟🙁😟 -وقتی بهش گفتن شما سکته کردین،رنگش مثل گچ شده بود.😣از هوش رفته بود.بعد یک ساعت با فریاد پرید و همش اسم شما رو میاورد.چند بار خواست با شما صحبت کنه،هر بار بهش میگفتن شما بیهوشین.حالش خیلی بد بود.یعنی گفتیم دق میکنه،میمیره.😔 خیلی گریه میکرد... مدام حضرت زینب(س) رو قسم میداد که شما زنده بمونید.حال همه منقلب شده بود.منع پروازش کرده بودم.با اون حالش اصلا صلاح نبود ببریمش.التماس می کرد صبر کنیم.همه رفتن.من موندم و امین که اگه خواست بیاد با پرواز بعدی بریم.وقتی محمد گفت به هوش اومدین، خواست با شما صحبت کنه ولی محمد میگفت نمیشه.نعره میزد که گوشی رو به شما بدن.😔ولی وقتی محمد گوشی رو به شما داد،حالش بد شد.حتی نمیتونست صحبت کنه.صدای محمد اومد که داد میزد و پرستارها رو صدا میکرد.بعد گوشی قطع شد.امین خیلی حالش بد بود.چند ساعت بعد پدرتون تماس گرفت.خیلی با امین حرف زد که آروم باشه.وقتی با شما صحبت کرد و شما بهش گفتین بره،خیلی آروم تر شده بود.به سختی فرمانده رو راضی کردم ببریمش... امین سه بار اعزام شد .بار اول با محمد بود،هر دو دفعه بعد با من بود.باهم دوست شده بودیم. ولی بار آخر جور دیگه ای بود.جز درمورد کار حرف نمیزد.🕊تا روز آخر که به من گفت دیگه وقتشه.🕊نگرانش بودم.😥همش مراقبش بودم.تا اینکه درگیری سخت شد.😈👊مسئولیت بقیه هم با من بود.یه دفعه از جلو چشمهام غیب شد.😣👣رفت جلو و چند تا از داعشی ها رو یه جا نابود کرد ولی خودشم شهید شد.اون موقع نتونستیم برگردونیمش عقب.نمیدونستم چجوری به محمد بگم.حال شما خوب نبود.😥😢 چند روز صبر کردم ولی شرایط طوری بود که باید اطلاع میدادم.😢خیلی تلاش کردم تا پیکرشو برگردونم.متأسفم که دو هفته طول کشید ولی من همه تلاشمو کردم.😢😞 بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم. -وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای عشقی که به شما داشت.😣🌷 -پس شما اون روز...😟😳 نذاشت حرفمو تموم کنم. -من اون روز حتی به شما هم نکردم.😔هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم.فقط همین.😞☝️ -بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟😥 ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
••تلنگر⚠️ انسان‌ها، سقوط‌مۍکنند !〽️ وقتۍ وراه‌خداوند را ... بھ‌قیمتِ💶 ✖️ ،بھ‌شیطان‌بفروشند.😔 ※•﴾ @TarighAhmad ﴿•※
🚶 *پــســــر که باشی... گـاهی عزیز دردانه ی مادر میشوی گاهی عـــصـای پـدر و گاهی تکــیه گاه خــــ🙍ــواهر ....* *پسر که باشی... بـــــوی "مردانگی" میدهی..👍* *بوی پــاک بودن و ماندن.* *... چشمانت👀 به قــدر یک* *دنیــا ارزش دارد آن هنگام که آرام* *آنها را میبنـــ🙈ــدی بر روی خواهش های دلت...💘* *و با "چشم دل" مهدی فاطمه را* *مجسم میکنی... 😭* *پســر که باشی تمام دنیا هم که زلیـــ👰ـــخا شد* *تو یوســـــف میمانی...به یــوسف که اقتــدا کنی زلــیخا خودش می آید ... یــقــین داشته باش.👍* * خواهرت آری...اما حجاب چشـــ👀ــــــمان* *تو هم دست کمی از زیبایی خواهرت نــ❌ــدارد...* *واین تـــ☝️ـــویی که در سخت ترین شرایط یوسف* *وار زندگی کردن را به دوستانت یاد میدهی و #"تاثیر" یعنی همین...✅* *نیازی ب فــــ📢ــریاد و دعــ👊ـــوا نیست...تو فقط سر* * چشمانت را "ببند"...آری* *حوالی تو گــ♨️ــاز اشــ💧ـــک آور پخش شده... آن هم به غلظت بالا.😷* *مبادا با چشــ😳ــــمانی باز اطرافت را کنی...❌* *ببنـ🙈ــد....سریع ببنــد...به عوارض بعدش نمی ارزد.😭* *آخر میخواهی چه ببینی؟⁉️حوالی تو هــــــوا است...و تا چشم کار میکند قطرات اشک آور در هــــوا پــر شده...😭* *آری درست حدس زدی....میدان جــ💣ـــنگ است..* *خط مقدم ک بدون تجهیزات نمیشود رفت....* *حوالی تو خط مقدم است...😭* *آنجا برای نیست ...حواســــت باشد.* *تفنــ🔫ــگت را پر کن...پر کن از #"دعــا"... از #"خواهش" برای پاک ماندن...🙏* *یادت باشد نیرو های "خودی" را از "دشمن" تشخیــــص دهی...* *تشخیصت را بالا* *ببر... ظواهر گولت نزند...تو باید برنده ی میدان شوی... 👍* *آری تو باید 💙آسمانی💙 شوی...* *جاذبه ی سیــ🍎ـــب زمین گیرت نکند...🚫🚫* *سفیــــ👰ـــد برفی را خواهرت بیاد دارد ...سرخی سیب زندگیش را کرد...حواست به سفید برفی های اطرافت باشد...❌* *تو باید پرواز کنی...🕊پر هایت را باز کن...* *اری با همان کوله بار آرزو برو...همان هایی که فقط خود و* *خدایت از آن خبر دارید...😭* *دارد زمــــ🕟ــــان میگذرد پس چرا نشسته ای؟؟* *یاعلی بگو...💪* *دستانت را به نشانه ی تکبیر بالا بیاور... 🍃* *و آرام اقتدا کن به علی اکبر حسین"ع" و بعدش قربتا الی الله را بلند بگو...👌* *برادر حواست باشد...اگر نروی در گرد بـــــاد* *#"خواستنی"ها حــــل میشوی* *حواست باشد...* ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @TarighAhmad ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
|🌼 🍃 خواهرم! دنیا خراب آبادے است ڪه هر نقطه آن به هاے آلوده نا امن گشته است. اما فرشته هاے در محفل انس و یاد خدا در امنیتۍ بسر مۍبرند ڪه دیگران از طعم آن بی خبرند😊 •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
|🌼 🍃 خواهرم! دنیا خراب آبادے است ڪه هر نقطه آن به هاے آلوده نا امن گشته است. اما فرشته هاے در محفل انس و یاد خدا در امنیتۍ بسر مۍبرند ڪه دیگران از طعم آن بی خبرند😊 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
خوب کنید به چهره هاشان آن ها که تنها به نگفتند کردند مصداق "الذین بذلوا مهجهم دون الحسین(ع)" 🌿 ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad