eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
مقام معظم رهبری: امام باقر علیه السلام داعیه ی تشیع و ولایت علوی را به همه جا ارسال نمودند✅ ۱۳۶۱ ┄┅═✧❁❁❁✧═┅┄ @TarighAhmad ┄┅═✧❁❁❁✧═┅┄
CQACAgQAAxkBAAE2i_5g8acQaa1LuC4LBikK3WefNeonNQACwRAAAm4wiFMCtfcI60d-WiAE.mp3
1.2M
⭕️فریادهای غدیر 🍃 🔰 وغربت مولا امیرالمومنین علی علیه السلام 👤به کلام گوهربار استادبندانی حفظه الله ✨«مبلّغ باشیم»  |❥ •• @TARIGHAHMAD
❲آقا‌ مصطفے... همیشہ‌ بہ‌ مادرش‌ میگفتـــــ : دعا ڪن‌‌ مؤثر‌ باشم، شهید‌ شدن‌ و‌ نشدن‌ زیاد‌ مهم‌ نیستـــــ ! :) ❳ بودن‌ مهمہ‌ ...🌿 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #صدونودو یک +تسبیح هدیه دادن خیلی خوبه.توهم اگه خواستی یه وقتی تسبیح هدیه کنی به طرف بگو که
💎ناحله 🖋 دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وببینم وقتایی که کنارش نیستم روزش و چطور میگذرونه،دوست داشتم یواشکی از کارای پنهونیش الگو بگیرم. به طرف ماشینمون رفتم. منتظر ایستاده بود.نگام کرد. فکر میکرد چیزی میگم ولی فقط لبخند زدم و گفتم :قبول باشه با لبخند من لبخندی زد و:از شما هم قبول باشه صندوق ماشین و باز کرد و چند تا کتاب تو دستش گرفت. رفتم کمکش و چندتا رو از دستش گرفتم که فهمیدم قرآن و مفاتیحه. این هارو برای مسجد خریده بود. یکی از دوست هاش و صدا زد و گفت که قرآن هارو ببره داخل. نشستیم تو ماشین. فهمیدم راهی که میریم راه خونه نیست._خونه نمیریم؟ +میریم ولی یه کاری دارم قبلش.اگه خسته ای ببرمت خونه؟! _نه خسته نشدم،ولی تو این روزا زیادی مشکوک میزنی. خندید و چیزی نگفت. دستم و گذاشت رو دنده و دست خودش و روی دست من گذاشت. چند دقیقه بعد رفتیم محلی که کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک داشت. بیشتر خونه هاشم قدیمی بود. جلوی یه کوچه نگه داشت و منتظر موند. به ساعتش نگاهی انداخت. یک دقیقه بعد یه پسر بچه ای در یکی از خونه ها رو باز کرد و اومد بیرون. محمد با دیدنش از ماشین پیاده شد و رفت سمتش. بغلش کرد و کلی باهاش گرم گرفت،بعد اومد و از صندلی های پشت ماشین ظرف های غذای نذری و برداشت و داد دستش و نشست تو ماشین. +دوتا بچه ان،پدرشون فوت کرده،مادرشون کار میکرد که الان به گفته ی امیر مریض شده و نمیتونه کاری کنه .مسجد شام زیاد بود براشون آوردم. گفتم:قربون خودشیرینم برم‌ با تعجب پرسید:خدانکنه. چرا خودشیرین حالا؟ _خودشیرینی میکنی پیش خدا دیگه. دلبری میکنی از خدا،هرکاری که انجام میدی میگی بخاطر خدا، ما به اینجور آدما میگیم خود شیرین!حالا راستش و بگو چی میخوای ازش؟ نفس عمیق کشید و گفت:بزار این و بعد بهت بگم.نمیدونی چقدر حالم خوبه ! _چیشده؟ +قراره فردا با چندتا از بچه های سپاه بریم حسینیه حضرت امام،اگه خدا بخواد_مراسمه؟+آره فردای اون روز وقتی از سرکار برگشت لباسایی که میخواست بپوشه رو اتو زد و روی تخت ردیف کرد. با اینکه چندبار رفته بود دیدار رهبرش بازم هیجانش مشهود بود. هرچی که برای سفر یک روزه اش لازم داشت و توی یه کیف کوچیک گذاشتم. براش غذا و میوه گذاشتم که اگه گشنه اش شد تو راه بخوره. پیراهن اتو شده اش وپشت ماشین روی صندلی پهن کرد که چروک نیافته و مرتب باشه و وقتی خواست برای مراسم بره بپوشتش. بعد کلی سفارش و قول و قرار باهام خداحافظی کرد ورفت. دهه اول محرم تموم شده بود. با محمد از مطب دکتر برمیگشتیم.وقتی فهمید بچه دختره از ذوق رو پاهاش بند نبود. _تو که میگفتی فرقی نمیکنه دختر باشه یا پسر،چیشده الان گل از گلت شکفته +الانم همین و میگم،ولی بچه دختر داشتن اصلا یه حال دیگه ای داره.وایی بریم براش لباساش و بخریم _مامانم با اینکه جنسیتش و نمیدونست از چند هفته پیش کلی لباس براش خرید +دستشون درد نکنه.میگم چیزی دلت نمیخواد برات بخرم؟گشنه ات نیست؟ _چرا باید بریم فروشگاه یه سری چیزا نیاز داریم که خونه نیست. تمام سعی ام و کردم تو خریدکردن اسراف نکنم.هرچیزی که واقعا نیاز بود خریدیم و برگشتیم خونه. نمازمون وکه خوندیم پرسید: کتاب فتح خون و نامیرا و خوندی؟ معتقد بود برای اینکه روضه ها رو اونجور که باید درک کنم لازمه که این دوتا کتاب و بخونم. _فتح خون و هنوز تموم نکرده ام. راستی مامان بهم زنگ زد و گفت سارا و نوید خونشونن شام بریم‌اونجا. گفته ی مامان و رد نکردیم و با محمد رفتیم خونه اشون. بعد یه احوال پرسی گرم با همه، با سارا رفتیم وتو آشپزخونه نشستیم.سارا:خیلی دلم واست تنگ شده بودخوبیی خوشی؟ از دانشگاه چه خبر؟فسقلت خوبه؟ _منم خیلی دلتنگت بودم. خداروشکر خوبم فسقلم هم خوبه دانشگاهم به سختی میگذرونم. از هردری حرف میزدیم یهو بعد چند ثانیه سکوت گفت: فاطمه تو وآقا محمد بعد گذشت اینهمه مدت هنوز مثل روزای اول ازدواجتون رفتار میکنین. عشق و از چشماتون میشه خوند. اصلا بحثتون شده تا حالا؟ خندیدم و گفتم :اره بابا، من بعضی وقتا واقعا بچه میشم و الکی لجبازی میکنم ولی خوشبختانه محمد جوری با من رفتار میکنه که نمیتونم به خودم اجازه بدم بهش بی احترامی کنم. اگه یه وقت کاری کنم که ناراحت شه حتما جبرانش میکنم. هیچ وقتم اجازه ندادیم حتی اگه بحثی بینمون پیش اومد کسی متوجه شه، واسه همین هیچکی ندیده ما حتی از هم دلخور شیم. با صدای مامان بیخیال ادامه ی صحبت شدیم و رفتیم تو جمع نشستیم. تو مهمونی ها و جمع های شلوغ وقتی کسی نگاهش به ما نبود نگام میکرد و بهم لبخند میزد. اینطوری میفهمیدم که حواسش بهم هست.نگام کرد و اروم گفت :خوبی؟ اینبار ازچشمای سارا دور نموند و باعث شد لبخند بزنه و کنار گوشم بگه: ایشالله همیشه همینطوری بمونید 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صدونودودو دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وببینم وقتایی که کنارش نیستم روزش و چطور می
🖋ناحله 💎 محرم و صفر و کنار هم گذروندیم،تو این مدت به محمد ماموریت نخورده بود ولی اواسط دی برای سفر کاری به تهران رفت و دوباره تنها موندم. خسته و کلافه کنار در دانشگاه منتظر ریحانه و همسرش ایستاده بودم. تو این چهار روزی که محمد نبود، میومدن دنبالم و تا خونه میرسوندنم. به دیوار پشت سرم تکیه دادم، دلم میخواست محمد، حداقل تو این روزای سخت همراهم باشه و تنهام نزاره. هوا خیلی سرد بود،چادرم و محکم تر گرفتم و با چشمام دنبال ریحانه گشتم. صدام زد.برگشتم سمت صدا و ریحانه رو که کنار ماشین ایستاده بود دیدم. رفتم طرفش و بغلش کردم. نشستیم تو ماشین.روح الله سلام کرد وجوابش و دادم‌ که ریحانه گفت:فاطمه نمیدونی داداش کی برمیگرده؟ _گفت مشخص نیست، ببخشید مزاحم شما میشم هی هر روز جمله ام تموم نشده بود که صداشون بلند شدروح الله:عه این چه حرفیه؟چه مزاحمتی؟ ریحانه:فاطمه خجالت بکش،یعنی چی؟پس من که همه جا با تو و داداش میام مزاحمتون میشم دیگه،همین و میخواستی بگی!_از دست تو رسیدیم جلوی در خونه. ازشون تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم که ریحانه شروع کرد به سفارش کردن:فاطمه مراقب خودت باشی ها، کاری داشتی حتما خبرم کن. وسیله ی سنگین بلند نکن....خلاصه یه پنج دقیقه سفارش کرد و بعد رفتن. دفعه های قبل که تنها بودم با من میموند. اینبار با اینکه بهش گفتم بیا بالا چیزی نگفت ،وقتی دیدم چیزی نمیگه اصرار نکردم که معذب بشه.نمیخواستم مزاحمشون شم. با اینکه روح الله خیلی پسر خوب و محترمی بود وهیچ وقت برخورد بدی ازش ندیده بودم، نمیتونستم بیشتر از این از همسرش جداش کنم. به چهره ی خودم تو آینه ی آسانسور زل زدم.میدونستم با اینکه صورتم پف کرده اگه محمد الان کنارم بود میگفت،چه خوشگل تر شدی. از تصورش لبخندی رو لبام نشست. در آسانسور که باز شد بیرون رفتم.با بی حوصلگی کلید و تو قفل چرخوندم ودر و باز کردم. برقا خاموش بود. میدونستم الان که چراغ ها رو روشن کنم با دیدن خونه ای که انگاری توش جنگ شده باید تا صبح بشینم غصه بخورم و خونه رو مرتب کنم. با این افکار دستم و از روی کلید لامپ راهرو برداشتم . رفتم تو آشپزخونه و چراغش و روشن کردم. با این که حس خوبی به تاریکی نداشتم به همین نور اکتفا کردم و برگشتم برم سمت اتاق خواب که با دیدن نور و صدای آرومی که از سالن میومد سرجام خشکم‌زد. یخورده جلوتر رفتم و فهمیدم که نور تلویزیونه. مطمئن بودم که قبل رفتنم خاموش بوده،این باعث شد ترسم بیشتر شه. دیگه قدم برنداشتم،سرجام ایستادم و شماره ریحانه رو گرفتم. هرچی صبر کردم جواب نداد. ترجیح دادم خودم به داد خودم برسم.زیر لب آیت الکرسی خوندم و رفتم طرف کلید لامپ های هال و آروم روشنش کردم. یخورده از ترسم کم شد. آروم قدم برداشتم و نگاهم به صفحه تلویزیون افتاد. در نهایت تعجب دیدم که فیلم عروسیمون داره پخش میشه. یخورده دقت کردم و متوجه شدم یکی رو مبل دراز کشیده. کیفم رو برای دفاع از خودم بالا گرفتم و رفتم جلوتر که با دیدن محمد که رو مبل خوابیده بود نفس عمیقی کشیدم و کیفم و انداختم. رفتم کنارش نشستم. خواب سنگینش نشون میداد که تا چه اندازه خسته است. موهاش و با گوشه ی انگشتم از پیشونیش کنار زدم . برام عجیب بود که چرا چیزی از برگشتش بهم نگفته. کنترل تلویزیون و از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. کیفم و از روی زمین برداشتم و رفتم سمت اتاق تا لباسم و عوض کنم. تا در اتاق و باز کردم تابلوی بزرگی که به دیوار روبه روم وصل شده بود به چشمم خورد. به عکس چشمای محمد و خودم که رو دیوار اتاق قاب شده بود خیره بودم که دوباره چراغا خاموش و خونه تاریک شد. نگاهم چرخید رو شمع های کوچیکی که کف اتاق پخش بود وکنارشونم پر از گل و گلبرگ بود. برگشتم عقب و محمد و دیدم که با یه لبخند از سر ذوق پشت سرم ایستاده و دوتا فشفشه تو دستش گرفته. _تو،خواب نبو...! از ادامه دادن به جمله ام منصرف شدم. تازه متوجه شدم که خونه چقدر مرتبه. همه جا رو برق انداخته بود. +میدونی؟تو تاریکی این فشفشه ها قشنگترن ! فرصت فکر کردن بهم نداد. اومدکنارم و دستم و گرفت و آروم هلم داد سمت اتاق و گفت :بدو بدو برو لباست عوض کن و بیا به حرفش گوش دادم و رفتم تو اتاق. کیفم و کنار در گذاشتم و چادر و مقنعه ام و روی تخت انداختم.سرم‌و سمت کمد چرخوندم که با دیدن کیکی که روی میزآرایشم بود تعجبم بیشتر شد. یخورده فکر کردم و وقتی یادم افتاد امروز سالگرد ازدواجمونه بلند گفتم :ای وای انقدر درگیر نبود محمد بودم که این تاریخ مهم و یادم رفته بود.محمد همون عکسی که به دیوار زده بود و روی کیک هم زده بود. نگاهم افتاد به چیزی که پایینش نوشته شده بود دوستت دارم،با همه ی هستی خود ای همه هستی من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را شعری بود که براش خونده بودم. با خوندش بغض گلوم و گرفت. 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹@TarighAhmad
🌱"رانیا شفیق" از استرالیا در سن ۱۶ سالگی به دین اسلام روی آورد. 🔻وی پس از مسافرت به اندونزی و مالزی هنگامی که جوان بود ، گفت که فهمیده است که دین اسلام یک دین "زیبا" است که او می خواهد بخشی از آن باشد. 🔻خانم شفیق گفت: "من کاملاً شیوه زندگی و طرز تفکر آنها و نوع تعهد و مسئولیت آنها نسبت به یکدیگر را دوست داشتم." 🔻اما خانم شفیق درباره آنچه دیگران ممکن است درباره او فکر کنند "محتاط" بود و وقت خود را صرف تصمیم گیری در مورد داشتن حجاب کرد. 🔻خانم شفیق گفت: "من الان به جایی رسیدم که فکر کردم" نگاه کن این من هستم " و با انجام این کار احساس راحتی نمی کنم ، این همان چیزی است که می خواهم باشم. من فقط یک روز تصمیم گرفتم که با به کار خود بروم و این بسیار حیرت انگیز بود. الان من نمی توانم تصور کنم که حجابم نباشد 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
🔴علامه امینی: اگر ما چهل روز برای غدیر جشن می‌گرفتیم، فاطمیه درست نمی‌شد. باید این اربعینی که برای امام حسین می‌گیریم، برای غدیرهم بگیریم. یعنی عدم شناخت غدیر باعث ایجاد فاطمیه شد و بزرگ نشدن فاطمیه سبب اتفاق عاشورا شد. 🌱 |•💚•|@TarighAhmad
☜︎︎︎چہ باعظمت است ذی‌الحجہ!! ➘موسی به طور میـرود ، ➘فاطمہ به خانه علے، ➘ابـراهیم با اسماعیل به قربانگاه ، ➘محمـد (ص)با علے به و با همہ‌هستی‌اش‌به‌‌ڪربلا..💔 =حقایق!🌱 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
🔹 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیامی به مسلمانان جهان به‌مناسبت ایام حج، استمرار حسرت دلهای مشتاق از حضور در ضیافت بیت‌الله را امتحانی گذرا خواندند و با تأکید بر لزوم کمرنگ نشدن پیام‌های حج، مقاومت در برابر قدرتهای متجاوز به‌ویژه آمریکا را از جمله این پیام‌های متعالی دانستند. 🔹 ایشان ضمن اشاره به مشکلات و ناگواری‌های دنیای اسلام، سربرافراشتن عناصر مقاومت و بیداری بخصوص در فلسطین، یمن و عراق را از واقعیت‌های امیدآفرین منطقه خواندند و تأکید کردند: وعده صادق الهی، نصرت مجاهدان است و نخستین اثر این مجاهدت، بازداشتن آمریکا و دیگر زورگویان از دخالت و شرارت در کشورهای اسلامی است. ●\\@TarighAhmad//;)
🌿‌•° انسانھا‌سقوط‌مۍ‌ڪنند! وقتۍ‌نگاھ‌وراھ‌خداوندرا . . . بھ‌قیمت‌گناھ‌بھ‌شیطآن‌بفروشند . •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠 فضیلتهای شنیده نشده از امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در زیارت غدیریه حامد کاشانی ╔═.🍃.══════╗ @TarighAhmad ╚══════.🍃.═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🖋ناحله 💎 #قسمت_صدونودسه محرم و صفر و کنار هم گذروندیم،تو این مدت به محمد ماموریت نخورده بود ولی اوا
💎ناحله 🖋 دستم و جلو دهنم گرفتم و پلکام و بستم که اشکام راه خودشون و پیدا کردن و از روی گونه ام سر خوردن.حس میکردم از شدت شرمندگی دیگه نمیتونم به چشمای محمد نگاه کنم. متوجه شدم که پشت سرم ایستاده ولی نتونستم سرم و بالا بگیرم.فضای اتاق و بوی گل پر کرده بود. جعبه ی خوشگل کنار کیک و باز کرد و از توش زنجیری و در آورد. سرم و خم کرده بودم که از تو آینه چشمم بهش نیافته،به عقل خودمم نمیرسید با این همه انتظارم برای این روز،چرا یادم رفت! در گیر همین افکار بودم که دستش و آورد جلو و گردنبد ظریفی و دور گردنم بست. نگام که به پلاکش افتاد لبخندی زدم و روش و بوسیدم. اسم خودش و من و به شکل قشنگی کنار هم نوشته بودن و به زنجیر وصل بود. شرمنده از تو آینه به چشمای خندونش نگاه کردم که گفت: مخاطبش من بودم نه؟فهمیدم منظورش به شعر روی کیک و سرم و برای تایید سوالش تکون دادم. _محمد من نمیدونستم که قراره امروز برگردی،تو هیچ خبری... حرفم و قطع کرد وگفت:خوشت نیومد؟ برگشتم سمتش و گفتم :محمد من تا حالا این همه حس مختلف و یه جا با هم تجربه نکرده بودم.انقدر بهت زده ام که نمیدونم چی باید بگم. گردنبدم و تو مشتم گرفتم و گفتم: خوشگله ،خیلییی زیاد!تکیه دادم به کمد و همینطور که نگاهم بین شمع های تو اتاق میچرخید. گفتم :توکه باید الان تهران باشی...!وای محمد انقدر تنهام‌گذاشتی گیج شدم! +گیج که بودی، یعنی فاطمه واکنشت کشته منو. دخلم در اومد تا غافلگیر شی،کلی فضا رو رمانتیک کردم، احساساتی شی، یه ربع هم پشت در اتاق ایستادم تا شاید برگردی بگی وای سوپرایز شدم ،بعد فقط میگی،محمد من نمیدونستم امروز میای.... یه پوزخند زد و :راسی یادم رفت بگم،سلام،و اینکه واقعا برات متاسفم. برگشت و از اتاق رفت. بعد چند ثانیه که حرفاش و تو ذهنم تجزیه و تحلیل کردم از حماقتم حرصم گرفت و زدم تو سرم و گفتم:خدایا اخه چرا من انقدر گیجم؟ میدونستم حرفاش به شوخی بود،اینبار از گیجی و حواس پرتم اشک ریختم و نشستم روی زمین و به کمد پشت سرم تکیه دادم. ناراحت بودم از اینکه ذوقش و کور کردم و ونتونستم اونطور که باید رفتار کنم و بگم چقدر هیجان زده ام از بودنش و چقدر خوشحال و ذوق زده ام از کاراش.قلبم از شدت هیجان تند میزد ولی نتونستم بهش بگم. دستام و جلوی صورتم گرفتم و بلند بلند گریه میکردم.از خودم لجم گرفته بود.حرفای محمد بهانه ای بود که با خیال راحت واسه حواس پرتیم گریه کنم.چند دقیقه گذشت ولی من همونطور با لباسای بیرون همونجا نشسته بودم و گریه میکردم که محمد سرش و از کنار در خم کرد و گفت : میدونستم گیجی،ولی نمی دونستم تا این حد.اومد روبه روم نشست. دستش و زیر چونه اش گذاشت و بالحن تاسف باری گفت: آخه چرا؟دوساعت حرف زدم که شاید دلت بسوزه به حالم یه نگاهی بهم بندازی،بعد نشستی اینجا گریه میکنی؟شوخی سرت نمیشه؟ _راست میگی من واقعا گیجم +آخه اگه گیج نبودی که من عاشقت نمیشدم.زشته جلو بچه ات اینجوری داری گریه میکنی مامان خانوم،زینبم ازت یاد میگیره همش گریه میکنه،بدبخت میشیم._من کجا همش گریه میکنم، الانا لوس شدم یخورده.+یخورده؟نههه یخورده؟نهههه تو به من بگو یخورده؟ اشکام و پاک کردم واخم کردم گفتم :عه خب حالادوباره حالت قبلی و به خودش ،گرفت و گفت :اخمم که میکنی !چشمم روشن،برای بار دوم برات متاسفم به حالت قهر بلند شد بره که روبه روش ایستادم و دستم رو دور کمرش حلقه کردم و سرم و روی سینه اش گذاشتم. صدای قلبش و که شنیدم نفس عمیق کشیدم و گفتم :دلم برای این صدا تنگ شده بود.میگم چه خوب شد عکس چشمات و قاب کردی،هیچ هدیه ای انقدر برام هیجان انگیز و دوست داشتنی نمیتونست باشه حالا هر وقت که نیستی و دلم برات تنگ میشه میتونم بشینم تو اتاق و به تصویر چشمات زل بزنم. تازه تو این ابعاد بهتر میتونم تعداد پلکات و بشمرم. چند ثانیه سکوت کردم و بعد گفتم: هر لحظه بیشتر از قبل عاشقت میشم. آخه مگه میشه؟ سرم و بالا گرفتم و به چشمای قشنگش زل زدم و گفتم:دارم به این فکر میکنم،تو که بنده ی خدایی و انقدر خوبی،خدا چقدررر میتونه خوب باشه. چیکار کرده ام که یکی از بهترین بنده هاش و تو همچین روزی بهم داد؟ پیشونیم و بوسید و گفت :دور سرت بگردم،نگو اینطوری ادامه دادم:خداروشکر که مال منی. ممنونم که همیشه حواست بهم هست ، حتی وقتایی که خودمم حواسم به خودم‌نیست. ببخش که من... نزاشت حرفم و کامل کنم :هیس بقیه اش و نمیخوام بشنوم. من خودم خواستم که اینجوری شه .ندونی کی برمیگردم،تازه این فقط واسه سالگرد ازدواجمون نیست،تولدت تو محرم بود، نتونستم تبریک بگم بهت. در برابر اینهمه محبتش فقط تونستم لبخند بزنم دستم و کشید و گفت:بیا بریم اتاق دخترت و نشونت بدم. رفتیم تو اتاقش.نگام که به اتاق صورتیش افتاد دلم براش ضعف رفت.همه ی چیزایی که براش خریده بود و به بهترین شکل تو اتاق مرتب کرده بودن.+مامان زحمتشون و کشید. 📝 @TarighAhmad
علیه السلام: 💠 قولُوا لِلنّاسِ أحسَنَ ماتُحِبّونَ أن يُقالَ لَكُم؛ ❇️ با مردم نيكوتر از آنچه دوست داريد با شما سخن بگويند، سخن بگوييد. 📚 الکافی، جلد ۲، ۲۹ تیرماه //۹ ذی الحجه سه شنبه ذکر روز "یا ارحم الراحمین" |•♥️•|@TarighAhmad
شوقِ‌دیدارِتو‌رادردلِ‌خوددارم‌من ترسم‌آخرکه‌بمیرم‌وَنبینم‌رویت زِنشانیِ‌خودت‌باخبرم‌کُن‌آقا تاسراسیمه‌بیایم‌به‌سمت‌وسویت..🕊! 💚🌱||@TarighAhmad||
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صدونودچهار دستم و جلو دهنم گرفتم و پلکام و بستم که اشکام راه خودشون و پیدا کردن و از
🖋ناحله 💎 پنج با سلیقه ی خوب مادرم،اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود. محمد همونطور که به لباسای تو کمدش نگاه میکرد گفت :بابایی اسفندماه به دنیا بیا،خب؟وقتی متوجه نگاه من به خودش شد گفت: دارم با دخترم حرف میزنم تو نگاه نکن خندیدم ونشستم کنار تختش. بالشتش و برداشتم. محمد تو بالشتش یه ضبط گذاشته بود و وقتی فشارش میدادی با صوت زیبایی قرآن تلاوت میشد. میگفت باید عادتش بدیم به این صدا که براش مثل لالایی بشه. محمد نمیدونم برای چندمین بار تسبیح و از سر گرفتم و برای سلامتیشون ذکر گفتم. فضای بیمارستان اذیتم میکرد. کیف وسایل بچه رو دست ریحانه دادم و با اینکه هوا سرد بود رفتم تو حیاط بیمارستان. خداروشکر کردم که مامان فاطمه پرستار همین بیمارستانه و میتونه کنارش بمونه. به ساعتم‌نگاه میکردم که یه قطره بارون رو دستم افتاد. از جام بلند شدم ورفتم‌ سمت ماشینم که بیرون بیمارستان پارک شده بود.به سرعت ماشین و روشن کردم و به طرف شیرینی فروشی حرکت کردم. دل تو دلم نبود. انقدر خوشحال بودم که حواسم پرت شد و خیابون و اشتباه رفتم.راهم خیلی طولانی شد ولی تونستم یه جعبه شیرینی و یه دسته گل بگیرم و برگردم.بارونی که نم نم میزد حالا شدت گرفته بود. ماشین و پارک کردم و با گل و شیرینی تا در ورودی بیمارستان دوییدم. صدای بارون زمینه ی صدای آرامشبخش اذان شده بود. با اینکه زیر بارون خیس شده بودم و از موهام آب میچکید، کنار در بیمارستان ایستادم و با تمام وجودم دعا کردم. مطمئن بودم که تو این زمان دعام حتما مستجاب میشه. ریحانه پشت سر هم زنگ میزد،ولی نمیتونستم زیر این بارون جوابش و بدم. چشم هام و بستم و از خدا خواستم حال فاطمه خوب باشه. زینبم سالم به دنیا بیاد،بتونم اونجوری که میخوام تربیتش کنم،اون راهی و بره که باید بره. ریحانه اونقدر زنگ زد که نتونستم بیشتر دعا کنم،فقط گفتم خدایا هرچی خیره همون شه،راضیم به رضای تو. رفتم داخل بیمارستان و به تماسش جواب دادم:جانم؟ ریحانه:محمد کجایی تو؟زینبت به دنیا اومد. بدو بیا بیمارستان _فاطمه رو هم دیدی؟حالشون خوبه؟ +حالشون خوبه ولی هیچکدومشون و فعلا ندیدیم. _باشه. اومدم تماس و قطع کردم . اذان هنوز تموم نشده بود. داشتم میرفتم طبقه بالا پیش ریحانه اینا که پشیمون شدم و راهم و به سمت نمازخونه ی بیمارستان تغییر دادم. نمازم و اول وقت خوندم. بعد خوندن نمازشکر گل و شیرینی و برداشتم و از پله ها با قدم های بلند بالا رفتم. ریحانه تا چشمش به من افتاد دویید وبغلم کرد وگفت: بابا شدنت مبارک داداشی روح الله هم تبریک گفت.علی و زنداداشم بعد من رسیدن و تبریک گفتن. بابای فاطمه سرش شلوغ بود نتونست بیادو زنگ زد.اونقدر خوشحال بودم که نمیتونستم لبخندم و جمع کنم. به دخترم حسادت میکردم. چه زمان قشنگی به دنیا اومده بود! ریحانه با ذوق حرف میزد و منم با اشتیاق بهش گوش میدادم. ریحانه:فکر میکنی شبیه تو باشه یا فاطمه ؟ _دلم میخواد‌ شبیه مادرش باشه میخواست چیزی بگه که نگاش به پشت سرم افتاد و گفت: وای نینی اومد. دویید و از کنارم رد شد. با صدای بلند قربون صدقه بچه ای که تو دستای مادر فاطمه بود میرفت. سرجام ایستاده بودم ونگاشون میکردم. مامانش با دیدن من اومد سمتم و گفت : بیا پسرم،بیا ببین خدا چه دختر نازی بهت هدیه کرده._خانومم چطوره؟ +خداروشکر خیلی خوبه جلوتر رفتم و دختر کوچولویی که یه پتوی صورتی دورش پیچیده شده بود و تو بغلم گرفتم. با دیدنش دوباره یاد عظمت خدا افتادم و دلم لرزید،قلبم از همیشه تند تر میکوبید.این حس خوب و اولین بار بود که تجربه میکردم. دست کوچیکش و تو دستم گرفتم.میخواستم بیشتر نگاش کنم که ریحانه از بغلم گرفتش.از مادر فاطمه پرسیدم: _فاطمه کجاست؟میتونم ببینمش؟ +صبر کن،خبرت میکنم مامان با بچه رفت و من دوباره منتظر روی صندلی نشستم. یهو یچیزی یادم اومد و رفتم یه بطری کوچیک آب خریدم و دوباره رفتم بالا و منتظر نشستم. ریحانه با دیدنم گفت:آب سردکن بود که آب چرا خریدی؟ _این آب سرد نیست.واسه خوردن نگرفتم.عجیب نگام کرد.دلم میخواست دوباره دخترم و تو بغلم بگیرم نتونستم خوب نگاش کنم. یخورده منتظر نشستیم که مادر فاطمه دوباره با بچه بهمون نزدیک شد و گفت:بیا دخترتو بگیر برو فاطمه رو ببین؛بردنش بخش. زینب و تو بغلم گرفتم و همه با مادرش رفتیم تا فاطمه رو ببینیم. زنداداش و مامان فاطمه زودتر از من رفتن داخل اتاق.روح الله و علی هم بیرون منتظر موندن. به چهره ی معصومانه ی دخترم زل زدم و تو دلم قربون صدقه ی چشمای بسته اش رفتم. ریحانه دسته گل و دستم داد و باهم رفتیم تو اتاق. فاطمه رو بغل کرد و بعد اینکه بهش تبریک گفت کنار رفت .📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛 🌼 ترغیب زنان به و 💠روزی حسن بن جهم به محضر امام (علیه‌السلام) مشرف شد. وی متوجه شد که حضرت، ظاهری آراسته دارد. با تعجب پرسید: «خضاب کرده‌اید؟!» امام فرمود: بله، با حنا و برگ نیل خضاب کرده‌ام؛ ✅مگر نمی‌دانی که این کار، سودی فراوان دارد؛ از جمله آنکه همسر تو دوست دارد در تو همان و را ببیند که تو دوست داری در او ببینی، ❌و زنانی [در اقوام گذشته] به دلیل کم‌توجهی شوهرانشان به آرایش خود، از دایره ، بیرون رفتند و شدند.» 💠حضرت رضا علیه السلام در سخن دیگری فرمودند: «أَنَّ نِسَاءَ بَنِی إِسْرَائِیلَ خَرَجْنَ مِنَ الْعَفَافِ إِلَى الْفُجُورِ مَا أَخْرَجَهُنَّ إِلَّا قِلَّةُ تَهْیِئَةِ أَزْوَاجِهِنَّ» زنان یهود از عفت بیرون رفتند و فاسد شدند، و چنین نشدند مگر به دلیل کم‌توجهی شوهران به و خود. 💠و نیز فرمود: «وَ قَالَ إِنَّهَا تَشْتَهِی مِنْکَ مِثْلَ الَّذِی تَشْتَهِی مِنْهَا» همسرت از تو همان را می‌خواهد که تو از او توقع داری. 📖منبع: مکارم الأخلاق، الفصل الثالث فی الخضاب. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
•°~🦋✨ بعدازرمضان‌رشته‌خودباتوبریدم من‌هرچه‌کشیدم‌فقط‌ازخویش ‌کشیدم روزعرفه‌آمدوشدتازه‌امیدم آغوش‌گشودی‌که‌به‌سوی‌تودویدم(:😔💔 ~یاالله🍃~ ~خدایا‌ببخش💔 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
بالاتر از ایثار جان 💢حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: 🖇اگر به حکمت مندرج در عید قربان توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است. حضرت ابراهیم علیه‌السلام در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان میکرد؛ آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار به او داده بود. ۱۳۸۹/۰۸/۲۶ @TarighAhmad 🌱🌸
التماس دعا🤲🏻❤️ 🦋|
『💔͜͡🌿』 ²⁵³ گَࢪچہ‌دوریم به‌یادِ‌ت‌‌سُخن‌میگوییم بُعد‌منزل‌چہ‌بلایا‌بہ‌سࢪِ‌ما‌،آورد..!! |•♥️•|@TarighAhmad
°•|💫|•° روز ، روز دعا و استغفار و ٺوجہ است. دعای سراسر عشق و شور و سوز در روز عرفہ، که امام حسین (علیه‌السّلام) در مراسم عرفات انشاء فرموده اسٺ، نشان‌دهنده‌ے آن روحیہ ے شیدائے و عشــ❤️ــق و شورے اسٺ که پیروان اهل‌بیٺ در یڪ چنین ایامے باید داشٺہ باشند. {✨} این ایام را قدر بدانید. فرصٺ مال شماسٺ. همچنان ڪہ امروز فرصٺ پیشرفٺ، فرصٺ شکوفائے، فرصٺ حرکٺهاے بزرگ سیاسے و انقلابے و اجٺماعے مال شما جوانهاسٺ، فرصٺ ٺوجہ بہ خداے مٺعال و ذکر الهے و مسٺحکم کردن رابطہ ے قلبـــ❤️ــے با خدا هم مٺعلق بہ شماسٺ. امام خامنہ اے[💐] ۱۳۹۰/۰۸/۱۱ | 🗓 ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🖋ناحله 💎 #قسمت_صدونودو پنج با سلیقه ی خوب مادرم،اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود. محمد همونطور
🖋ناحله 💎 فاطمه با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود جون تازه گرفته بودم. یخورده خودم و بالا کشیدم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم. اومد کنارم ایستاد و سلام کرد.جوابش و دادم و دسته گل قشنگی که طرفم گرفته بود و ازش گرفتم. _چه خوشگله!نگاهش و ازم برنمی داشت که گفتم: ایندفعه رو باورم نمیشه اگه بگی، خوشگل تر شدی. بلند خندید. یخورده به مامان اینا نگاه کرد. نگاهشون و که از ما گرفتن محمد خم شد و سرم و بوسید. بغلش کردم که گفت:خدایا شکرت. نشست پیشم و آروم کنار گوشم گفت: نور چشام قدم نو رسیده ات مبارک باشه. میخواست بچه رو تو بغلم بزاره که گفتم :کنار گوشش اذان گفتی؟+نه هنوز _خب اذان بخون براش بعد بده بغلم همه با چهره ی خندون نگامون میکردن رفت وکنار پنجره ایستاد.چشماش و بست وکنار گوشش اذان گفت زل زد بهش و گفت:تصدقت بشه بابا، دختر خوشگل من صورتش و چندین بار بوسید و بچه رو تو بغلم گذاشت. به خودم چسبوندمش وبا بغض قربون صدقه اش میرفتم. دستش و گرفتم و:سلام نفس مامان،خوش اومدی. میدونی چقدر منتظرت بودم کوچولوی من؟ گریه اش گرفته بود.دستاش و تکون میداد و گریه میکرد. دلم برای صداش ضعف رفت. موهاش و با انگشتم مرتب کردم و آروم گفتم :مرسی که بیشتر شبیه بابات شدی.محمد که کنارم ایستاده بود دستش و گرفت و گفت:جان دلم بوسیدمش و با گریه ای که از شوق دیدن دخترم بود گفتم: وایی چه بوی خوبی میدی تو کوچولو مامان گفت:قربونت برم باید به دختر نازم شیر بدی محمد تا این و شنید رفت بیرون و با یه بطری آب برگشت. بچه روداد بغل مامانم و اومد کنارم. آروم گفت:عزیزدلم همیشه با وضو به زینب شیر بده. رو دستم آب ریخت و با کمکش وضو گرفتم.همه دور مامان جمع شده بودن و حواسشون به زینب بود .محمد گونه ام و بوسید و آروم گفت: دیگه الان بهشت زیر پاته برو حالش و ببر خندیدیم و بچه رو دوباره تو بغلم گذاشت.زینب اسمی بود که محمد خیلی دوسش داشت رو دخترش بزاره. خیلی حس خوبی بهم دست میداد وقتی دخترم و زینب صدا میزدم و محمد با لبخند نگام میکرد. انقدر حالم خوب بود که احساس میکردم هیچی نمیتونه حال قشنگم و ازم بگیره. من عاشق خانواده ی سه نفرمون شده بودم.📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙
~•♡🦋 🌿ساقیا آمدن عید مبارک بادت 🌿وآن مواعید که کردی مرواد از یادت ۳۰ تیرماه //۱۰ ذی الحجه 🌙 چهارشنبه ذکر روز 📿 " یا حی یا قیوم" ~~~~~~~🌸~~~~~~~ @TarighAhmad ~~~~~~~🌸~~~~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱استوری 🍃 [چنان عید غدیرش دل ربا افتاده در عالم که یک هفته جلوتر میروم از خود به قربانش ...♡] ╔═.🍃.══════╗ @TarighAhmad ╚══════.🍃.═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🖋ناحله 💎 #قسمت_دویست_و_پنج فاطمه با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود جون تازه گرفته بودم. یخورد
سه ماه و ۲۱ روز و ۶ ساعت و پنجاه و سه دقیقه از تولد زینبم گذشته بود. با وجود همه ی دردایی که تحمل کرده بودم حاضر نبودم حس خوب مادر شدن رو با چیزی تو دنیا عوض کنم. اینکه یک نوزاد از وجودت جون بگیره و با بودنت نفس بکشه لذت بخش ترین تجربه تو زندگی بیست و چند ساله ی یه آدمی مثل منه! وجودش هر روز زندگیمو شیرین تر از روز قبلش میکرد! دیدن چشمای مشکی درشت و خوشگلش که دورشو مژه های بلند مشکی تر از رنگ چشماش گرفته بودن باعث میشد هر روز از نو واسش بمیرم! انقدر شیرین و دلبر بود که دلم میخواست بشینم و ساعت ها فقط نگاهش کنم . با ترمز ماشین چشم ازش برداشتم و به بیرون نگاه کردم؛محمد پیاده شد،کریر بچه رو گرفت و در سمت من رو هم باز کرد . +بیا بچه رو بزار توش_نمیخوام +لوس نشوفاطمه _من اصلا با تو حرفی ندارم +بچه داره میشنوه.جلو بچه با من دعوا میکنی؟تو داری غرور یه پدرو جلو بچش خورد میکنی...! به زور خندشو کنترل کرده بود رومو ازش برگردوندم و گفتم: _حقته بزار بچت بفهمه باباش دروغگوعه . +هیسسس بچم میشنوه.فاطمه چقدر باید برات توضیح بدم؟میگم من بهت دروغ نگفتم،فقط یه چیزی رو بهت نگفتم که نگران نشی و به خودت و بچت اسیب نرسه،فقط همین!الانشم چیزی نشده که انقدر بزرگش میکنی یه ماموریت ساده بود مثل بقیه ماموریت هایی که میرفتم _اگه اونجا تو کشور غریب یه چیزیت میشد من باید چه خاکی به سرم میکردم؟ +حالا که میبینی چیزی نشده سر و مر گندم،سالمه سالم.ببین خیال های خامی داری من چیزیم نمیشه لیاقتشو ندارم واسه همینم بهت چیزی نگفتم.حالابیا و بزرگی کن بچه رو بزار تو کریر گناه داره تنش درد میگیره.بچه رو گذاشتم تو کریر محمد رفت کنارو پیاده شدم. تو یه دستش کریر بچه بود و اون یکی دستش رو هم تو دستای من قفل کرده بود.اروم باهم تو حیاط گلزار شهدا قدم بر میداشتیم.همیشه دو نفر بودیم ولی این بار سه نفره اومدیم پیش شهدا. به مزار اقا میثم که رسیدیم نشست و فاتحه خوند. میدونستم میخواد خلوت کنه برای همین تنهاش گذاشتم و سمت مزار شهدای گمنام رفتم. یخورده که گذشت با زینب اومد پیشم. فکر و خیال عذابم میداد.نمیتونستم از ذهنم بیرونشون کنم،بی اختیار گفتم _چرا نگفته بودی میری سوریه؟ +ای بابا باز که شروع کردی ! _محمد من میترسم از تنهایی،زینب و بدون تو چجوری بزرگش کنم اصلا چجوری بدون تو زنده بمونم، فکراینجاهاشو نکردی نه؟ چجوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟ اگه شهید میشدی چی؟ من که باهات خداحافظی نکرده بودم. محمد،من که میدونم عاشق شهادتی و هر شب براش اشک میریزی! من که میدونم آرزوته شهید بشی چرا سر من شیره میمالی؟ پس حداقل قبل رفتنت بزار سیر نگاهت کنم . چرا هیچی ازشهادت به من نمیگی؟ من کیتم اصلا؟ چرا همه باید میدونستن به جز من؟ حرفمو قطع کرد +باز میگی چرا حرف از شهادت نمیزنم، خب ببین کاراتو! همش ناراحت میشی غصه میخوری من دوست ندارم ناراحتی تورو ببینم،حالا به هر دلیلی! اگه من با حرف زدن از این موضوع باعث ناراحتیت بشم، گناه کردم _خب یعنی میخوای بگی نظر من برات اهمیتی نداره؟ +چه ربطی داره؟یعنی چی این حرفا فاطمه؟مگه میشه نظر تو برام اهمیت نداشته باشه ؟ _چرا فکر کردی بدون حلالیت من شهید میشی ؟ +فکر نکردم مطمئن بودم تو شرایطت جوری نبود که بتونم بهت بگم کجا میرم . حالا هم اتفاقی نیوفتاده عمودی رفتم عمودی برگشتم. بیا زینبم گریش گرفت.بیا بگیرتش تکونش بده . _وا آقا محمد ! بچم شیشه شیره مگه؟ +خب حالا شوخی کردم. . بچه رو از تو کریر گرفتم تو بغلم پستونکش و از تو کیفم در اوردمو گذاشتم تو دهنش . +خسته که نشدی؟_چرا شدم +باشه پس بریم . کریر بچه رو گرفت و رفت وپشت سرش رفتم. قرار بود بریم خونه ی مامان. انقدر پتو رو دور بچه پیچونده بودم صورتش هم دیده نمیشد داشتم پتو رو از صورتش کنار میزدم که خوردم به محمد سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم _چرا ایستادی؟حالت جدی به خودش گرفته بود +حلالم نمیکنی؟ دستم و زدم زیر چونمو گفتم _اووووم خب باید فکرامو بکنم‌ +نه جدی میگم_خب منم جدی گفتم دیگه چیزی نگفت،برگشت و دوباره به راهش ادامه داد .از گلزار که خارج شدیم سوئیچ ماشینو زد و در رو واسم باز کرد نشستیم تو ماشین.چند دقیقه بعد حرکت کردیم سمت خونه ی مامان اینا.. چهارنفری دور بچه رو گرفته بودیم و داشتیم شباهتاش به خودمون وپیدا میکردیم.ریحانه بینی بچه رو کشید و گفت : +ببینین دماغ زشتش به خودم رفته سارا گفت : نه بابا خدا رو شکر هیچ شباهتی به عمه اش نداره . ریحانه واسش چش غره رفت و با عشق به بچه خیره شد +برادرزاده ی ناز خودمی بچه شروع کرد به گریه کردن،شمیم بغلش کرد و +عه عه بچه رو کشتین شماها ولش کنین دیگه.بزور خودم و روی تخت جابه جا کردم 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙