•°~🦋✨
بعدازرمضانرشتهخودباتوبریدم
منهرچهکشیدمفقطازخویش
کشیدم
روزعرفهآمدوشدتازهامیدم
آغوشگشودیکهبهسویتودویدم(:😔💔
~یاالله🍃~
~خدایاببخش💔
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
بالاتر از ایثار جان
💢حضرت آیتالله خامنهای:
🖇اگر به حکمت مندرج در عید قربان توجه شود،
خیلی از راهها برای ما باز میشود.
بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است.
حضرت ابراهیم علیهالسلام در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان میکرد؛
آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار به او داده بود.
۱۳۸۹/۰۸/۲۶
#نائب_برحق_مولا
@TarighAhmad 🌱🌸
『💔͜͡🌿』
#یاکربلاء²⁵³
گَࢪچہدوریم
بهیادِتسُخنمیگوییم
بُعدمنزلچہبلایابہسࢪِما،آورد..!!
#عرفه
|•♥️•|@TarighAhmad
هدایت شده از •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
°•|💫|•°
روز #عرفہ، روز دعا و استغفار و ٺوجہ است. دعای سراسر عشق و شور و سوز در روز عرفہ، که #سیدالشهداء امام حسین (علیهالسّلام) در مراسم عرفات انشاء فرموده اسٺ، نشاندهندهے آن روحیہ ے شیدائے و
عشــ❤️ــق و شورے اسٺ که پیروان اهلبیٺ در یڪ چنین ایامے باید داشٺہ باشند.
{✨} این ایام را قدر بدانید.
فرصٺ مال شماسٺ.
همچنان ڪہ امروز فرصٺ پیشرفٺ، فرصٺ شکوفائے، فرصٺ حرکٺهاے بزرگ سیاسے و انقلابے و اجٺماعے مال شما جوانهاسٺ، فرصٺ ٺوجہ بہ خداے مٺعال و ذکر الهے و مسٺحکم کردن رابطہ ے قلبـــ❤️ــے با خدا هم مٺعلق بہ شماسٺ.
امام خامنہ اے[💐]
۱۳۹۰/۰۸/۱۱ | 🗓
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
🖋ناحله 💎
#قسمت_دویست_و_پنج
فاطمه
با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود جون تازه گرفته بودم. یخورده خودم و بالا کشیدم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم.
اومد کنارم ایستاد و سلام کرد.جوابش و دادم و دسته گل قشنگی که طرفم گرفته بود و ازش گرفتم.
_چه خوشگله!نگاهش و ازم برنمی داشت که گفتم: ایندفعه رو باورم نمیشه اگه بگی، خوشگل تر شدی.
بلند خندید. یخورده به مامان اینا نگاه کرد. نگاهشون و که از ما گرفتن محمد خم شد و سرم و بوسید. بغلش کردم که گفت:خدایا شکرت.
نشست پیشم و آروم کنار گوشم گفت: نور چشام قدم نو رسیده ات مبارک باشه.
میخواست بچه رو تو بغلم بزاره که گفتم :کنار گوشش اذان گفتی؟+نه هنوز
_خب اذان بخون براش بعد بده بغلم
همه با چهره ی خندون نگامون میکردن رفت وکنار پنجره ایستاد.چشماش و بست وکنار گوشش اذان گفت
زل زد بهش و گفت:تصدقت بشه بابا، دختر خوشگل من
صورتش و چندین بار بوسید و بچه رو تو بغلم گذاشت. به خودم چسبوندمش وبا بغض قربون صدقه اش میرفتم.
دستش و گرفتم و:سلام نفس مامان،خوش اومدی. میدونی چقدر منتظرت بودم کوچولوی من؟
گریه اش گرفته بود.دستاش و تکون میداد و گریه میکرد. دلم برای صداش ضعف رفت. موهاش و با انگشتم مرتب کردم و آروم گفتم :مرسی که بیشتر شبیه بابات شدی.محمد که کنارم ایستاده بود دستش و گرفت و گفت:جان دلم
بوسیدمش و با گریه ای که از شوق دیدن دخترم بود گفتم: وایی چه بوی خوبی میدی تو کوچولو
مامان گفت:قربونت برم باید به دختر نازم شیر بدی محمد تا این و شنید رفت بیرون و با یه بطری آب برگشت.
بچه روداد بغل مامانم و اومد کنارم.
آروم گفت:عزیزدلم همیشه با وضو به زینب شیر بده.
رو دستم آب ریخت و با کمکش وضو گرفتم.همه دور مامان جمع شده بودن و حواسشون به زینب بود .محمد گونه ام و بوسید و آروم گفت: دیگه الان بهشت زیر پاته برو حالش و ببر
خندیدیم و بچه رو دوباره تو بغلم گذاشت.زینب اسمی بود که محمد خیلی دوسش داشت رو دخترش بزاره. خیلی حس خوبی بهم دست میداد وقتی دخترم و زینب صدا میزدم و محمد با لبخند نگام میکرد. انقدر حالم خوب بود که احساس میکردم هیچی نمیتونه حال قشنگم و ازم بگیره. من عاشق خانواده ی سه نفرمون شده بودم.📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
~•♡🦋
🌿ساقیا آمدن عید مبارک بادت
🌿وآن مواعید که کردی مرواد از یادت
۳۰ تیرماه //۱۰ ذی الحجه 🌙
چهارشنبه ذکر روز 📿
" یا حی یا قیوم"
~~~~~~~🌸~~~~~~~
@TarighAhmad
~~~~~~~🌸~~~~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱استوری 🍃
[چنان عید غدیرش دل ربا افتاده در عالم
که یک هفته جلوتر میروم از خود به قربانش ...♡]
#عید_قربان
#غدیر
#عیدتونمبارکا
╔═.🍃.══════╗
@TarighAhmad
╚══════.🍃.═╝
#قسمت_صد_و_نود_و_هفت
سه ماه و ۲۱ روز و ۶ ساعت و پنجاه و سه دقیقه از تولد زینبم گذشته بود.
با وجود همه ی دردایی که تحمل کرده بودم حاضر نبودم حس خوب مادر شدن رو با چیزی تو دنیا عوض کنم.
اینکه یک نوزاد از وجودت جون بگیره و با بودنت نفس بکشه لذت بخش ترین تجربه تو زندگی بیست و چند ساله ی یه آدمی مثل منه!
وجودش هر روز زندگیمو شیرین تر از روز قبلش میکرد!
دیدن چشمای مشکی درشت و خوشگلش که دورشو مژه های بلند مشکی تر از رنگ چشماش گرفته بودن باعث میشد هر روز از نو واسش بمیرم!
انقدر شیرین و دلبر بود که دلم میخواست بشینم و ساعت ها فقط نگاهش کنم . با ترمز ماشین چشم ازش برداشتم و به بیرون نگاه کردم؛محمد پیاده شد،کریر بچه رو گرفت و در سمت من رو هم باز کرد . +بیا بچه رو بزار توش_نمیخوام +لوس نشوفاطمه
_من اصلا با تو حرفی ندارم
+بچه داره میشنوه.جلو بچه با من دعوا میکنی؟تو داری غرور یه پدرو جلو بچش خورد میکنی...!
به زور خندشو کنترل کرده بود
رومو ازش برگردوندم و گفتم:
_حقته بزار بچت بفهمه باباش دروغگوعه .
+هیسسس بچم میشنوه.فاطمه چقدر باید برات توضیح بدم؟میگم من بهت دروغ نگفتم،فقط یه چیزی رو بهت نگفتم که نگران نشی و به خودت و بچت اسیب نرسه،فقط همین!الانشم چیزی نشده که انقدر بزرگش میکنی یه ماموریت ساده بود مثل بقیه ماموریت هایی که میرفتم
_اگه اونجا تو کشور غریب یه چیزیت میشد من باید چه خاکی به سرم میکردم؟
+حالا که میبینی چیزی نشده سر و مر گندم،سالمه سالم.ببین خیال های خامی داری من چیزیم نمیشه لیاقتشو ندارم واسه همینم بهت چیزی نگفتم.حالابیا و بزرگی کن بچه رو بزار تو کریر گناه داره تنش درد میگیره.بچه رو گذاشتم تو کریر
محمد رفت کنارو پیاده شدم.
تو یه دستش کریر بچه بود و اون یکی دستش رو هم تو دستای من قفل کرده بود.اروم باهم تو حیاط گلزار شهدا قدم بر میداشتیم.همیشه دو نفر بودیم ولی این بار سه نفره اومدیم پیش شهدا.
به مزار اقا میثم که رسیدیم نشست و فاتحه خوند. میدونستم میخواد خلوت کنه برای همین تنهاش گذاشتم و سمت مزار شهدای گمنام رفتم.
یخورده که گذشت با زینب اومد پیشم.
فکر و خیال عذابم میداد.نمیتونستم از ذهنم بیرونشون کنم،بی اختیار گفتم
_چرا نگفته بودی میری سوریه؟
+ای بابا باز که شروع کردی !
_محمد من میترسم از تنهایی،زینب و بدون تو چجوری بزرگش کنم اصلا چجوری بدون تو زنده بمونم، فکراینجاهاشو نکردی نه؟ چجوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟ اگه شهید میشدی چی؟ من که باهات خداحافظی نکرده بودم. محمد،من که میدونم عاشق شهادتی و هر شب براش اشک میریزی!
من که میدونم آرزوته شهید بشی
چرا سر من شیره میمالی؟ پس حداقل قبل رفتنت بزار سیر نگاهت کنم .
چرا هیچی ازشهادت به من نمیگی؟
من کیتم اصلا؟ چرا همه باید میدونستن به جز من؟
حرفمو قطع کرد
+باز میگی چرا حرف از شهادت نمیزنم، خب ببین کاراتو! همش ناراحت میشی غصه میخوری من دوست ندارم ناراحتی تورو ببینم،حالا به هر دلیلی!
اگه من با حرف زدن از این موضوع باعث ناراحتیت بشم، گناه کردم
_خب یعنی میخوای بگی نظر من برات اهمیتی نداره؟
+چه ربطی داره؟یعنی چی این حرفا فاطمه؟مگه میشه نظر تو برام اهمیت نداشته باشه ؟
_چرا فکر کردی بدون حلالیت من شهید میشی ؟
+فکر نکردم مطمئن بودم تو شرایطت جوری نبود که بتونم بهت بگم کجا میرم . حالا هم اتفاقی نیوفتاده عمودی رفتم عمودی برگشتم. بیا زینبم گریش گرفت.بیا بگیرتش تکونش بده .
_وا آقا محمد ! بچم شیشه شیره مگه؟
+خب حالا شوخی کردم. .
بچه رو از تو کریر گرفتم تو بغلم پستونکش و از تو کیفم در اوردمو گذاشتم تو دهنش . +خسته که نشدی؟_چرا شدم +باشه پس بریم .
کریر بچه رو گرفت و رفت وپشت سرش رفتم. قرار بود بریم خونه ی مامان.
انقدر پتو رو دور بچه پیچونده بودم صورتش هم دیده نمیشد
داشتم پتو رو از صورتش کنار میزدم که خوردم به محمد
سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم
_چرا ایستادی؟حالت جدی به خودش گرفته بود +حلالم نمیکنی؟
دستم و زدم زیر چونمو گفتم
_اووووم خب باید فکرامو بکنم
+نه جدی میگم_خب منم جدی گفتم
دیگه چیزی نگفت،برگشت و دوباره به راهش ادامه داد .از گلزار که خارج شدیم سوئیچ ماشینو زد و در رو واسم باز کرد
نشستیم تو ماشین.چند دقیقه بعد حرکت کردیم سمت خونه ی مامان اینا..
چهارنفری دور بچه رو گرفته بودیم و داشتیم شباهتاش به خودمون وپیدا میکردیم.ریحانه بینی بچه رو کشید و گفت :
+ببینین دماغ زشتش به خودم رفته
سارا گفت : نه بابا خدا رو شکر هیچ شباهتی به عمه اش نداره .
ریحانه واسش چش غره رفت و با عشق به بچه خیره شد
+برادرزاده ی ناز خودمی
بچه شروع کرد به گریه کردن،شمیم بغلش کرد و +عه عه بچه رو کشتین شماها ولش کنین دیگه.بزور خودم و روی تخت جابه جا کردم
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
🌸 بندگۍیعنۍدرکوچہپسکوچہهای زندگۍ، دستیتیمۍرا بگیری..
با سلام , ماقصدداریمبراۍمردممظلومخوزستان آب معدنۍجمعآورۍکنیم.
🌼دوستانی که مایل هستند تو جمع آوری آب معدنی جهت کمک به مردم #خوزستان یاری کنند بسم الله🙏
🌿شمارهکآرت:
[ 6273 8111 2334 2070 ]
🌸 بہنام : حسین حاجی زاده🌸
🌱 آیدۍمسئولطرحجھتدریافتفیش واریزو پاسخگویۍبه هرگونہسوال:👇
@momenanee313
اعلام گزارشات لحظہاۍ در کانال زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/1246167170C12d920dff2
ڪے نامحرمتره⁉️😐
نمیدونم چرا خیلی از ما دخترا فکر میکنیم نامحرمی که فامیل باشه کمتر نامحرمه🤨😎
اما نامحرمی که آشنا نباشه بیشتر نامحرمه😩
درسته به خاطر رفت وآمد های فامیلی ممکنه ما ارتباط بیشتری با نامحرم های فامیل داشته باشیم
اما این ارتباط نمیتونه از میزان نامحرمی پسر دایی یا پسرخاله کم کنه😉
اصلا ببینم ؛
اگه دو انسان که در قید حیات نیستن رو بهت نشون بدن و بگن که تشخیص بده کدوم مُرده تره
تو میتونی بگی فلانی بیشتر مُرده🧐
حالا قصه ی نامحرمان عزیزه!
بگو ببینم کدوم نامحرم تره😜
+حواسمون باشه نامحرم فامیل هم نامحرمه درست به اندازه ی نامحرم های دیگه!
#ریحانه
#نامحرم
✾✾✾══♥️══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══♥️══✾✾✾
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
🔺خداوند عيد قربان را برنهاد تا مستمندان از گوشت سير شوند؛ پس از گوشت قربانى به ايشان بخورانيد
💐 عید قربان بر شما مبارک
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 این عید ها برای من آقا نمیشود اللهم عجل لولیک الفرج
⭕️ عید سعید قربان مبارک ، ان شاالله این آخرین عید قربانی باشد که بدون ظهور آقا جشن می گیریم 🌸
🎬 ببينيد| تحلیل رهبرانقلاب از ماجرای قربانی کردن حضرت اسماعیل
#نائب_برحق_مولا
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@TarighAhmad
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
بهشگفتم:بابڪ..
منبھخاطرخانودهام
نمیتونمبیامدفاعازحرم..🚫-
.
گفت:توڪربلـٰاهمدقیقاهمینبحثبود،
یکۍگفتخانوادهام،یکۍگفتکارم
یکۍگفتزندگیم..اینطورۍشدکھ
امامحسیـن"ع"تنھٰاموند..🖐🏼!'
.
#شهیدبابکنوری
|•♥️•|@TarighAhmad
•••🍃
الحمداللهالذےخلقالحسین
تادڷهـایـمانبےاربابنماند...✨
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
🌸 بندگۍیعنۍدرکوچہپسکوچہهای زندگۍ، دستیتیمۍرا بگیری..
با سلام , ماقصدداریمبراۍمردممظلومخوزستانآب معدنۍجمعآورۍکنیم.
🌼دوستانی که مایل هستند تو جمع آوری آب معدنی جهت کمک به مردم #خوزستان یاری کنند بسم الله🙏
🌿شمارهکآرت:
[ 6273 8111 2334 2070 ]
🌸 بہنام : حسین حاجی زاده🌸
🌱 آیدۍمسئولطرحجھتدریافتفیش واریزو پاسخگویۍبه هرگونہسوال:👇
@momenanee313
اعلام گزارشات لحظہاۍ در کانال زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/1246167170C12d920dff2
|بسمربعلے🌱|••
.
.
🔹 رسول اکرم(ص) در خطبه غدیر فرمودند:
«ای مردم آگاه باشید! او [مهدی] بر قاطبه ادیان پیروز خواهد گردید و از ستمکاران انتقام خواهد گرفت و تمامی دژها را فتح نموده و ویران خواهد ساخت...»
📚 «الإحتجاج»
7روزتاغدیر 🦋💚
امروز: ← پنجشنبه
۳۱مرداد و ۱۱ ذی الحجه
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
🖋ناحله 💎
#قسمت_صد_و_نود_و_هشت
_شمیم جون بچه رو بده بهش شیر بدم.
+تو با این وضعیتت میخوای بچه شیر بدی ؟نه خیر نمیخواد بچه سرما میخوره .هر وقت خوب شدی بهش شیر بده نرگس با یه لیوان ابجوش عسل و لیمو اومد بالا سرم ایستاد
+بیا اینو بخور جون بگیری
ازش گرفتمو به زور خوردم.
_اه چقدر بدمزه...
محمد در اتاق رو زد و اومد تو و با عصبانیت ساختگی گفت
+بدین بچمو بابا لهش کردین به خدا
بزارین دو کلوم باهم حرف بزنیم
بچه رو از شمیم گرفت و رفت بیرون بچه ها دورم روی تخت نشستن و هر کی یه چیزی میگفت که یهو صدای شکستن اومد نرگس محکم زد تو سرش و گفت
_یاحسین فرشته...
حرفش تموم نشده شمیم و ریحانه هم همراهش دوییدن بیرون.
اطرافم رو که خلوت دیدم به پلکام اجازه ی استراحت دادم.
این سرماخوردگی لعنتی از پا درم اورده بود. جون باز و بسته کردن پلکام رو نداشتم .تو این مدت طبق معمول تنها کسی که بیشتر از همه اذیت شد محمد بود . همه ی کارای خونه و بچه رو دوشش بود .
غذا رو که بار گذاشتم به اتاق برگشتم.
محمد رو تخت دراز کشیده بود و زینب و روی سینش خوابونده بود .
زینب هم با صورت محمد بازی میکرد.
محمد لپشو باد کرده بودو دو تا مشت زینب و میزد به صورتش و باد لپشو خالی میکرد و زینب بلند بلند میخندید
انقد تو این حالت خنده دار شده بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده .محمد و زینب با تعجب برگشتن سمت من و با من خندیدن به محمد گفتم
_فکر نمیکنی زیاد زینب دوستت داره؟
قیافشو بچگونه کرد و گفت :
+چیه مامان کوچولو؟حسودی؟
خندیدم و_بله که حسودم پس من چی؟
+خب توهم منو دوس داشته باش
_خیلی پررویی محمد +آره خیلی
_اخه یه وقت میری سرکار منو اذیت میکنه برام زبون در اورد و گفت
+خوبه دیگه_تو دیگه کی هستی؟
+همونی ک میخواستی
_عجب ادمیه پاشد و نشست رو تخت
+میگم فاطمه _جانم؟
+شاید هفته ی بعد..._هفته ی بعد چی ؟
+هیچی... بوی سوختنی میاد،چیزی رو گازه ؟_نه عزیزم چیزی رو گاز نیست
دوباره چه خبره؟هفته ی بعد چی؟
+هیچی دیگه میگم این زینب خرابکاری کرده فکر کنم بیا عوضش کن .
_داری طفره میری
+عه عه من برم دستشویی ببخشید
بچه رو گذاشت رو تخت و رفت بیرون از اتاق این که چی میخواست بگه خیلی ذهنمو درگیر کرده بود .از هر دری خواستم ازش بپرسم طفره رفت و چیزی نگفت..
انقدر که گریه کرده بودم سر درد خیلی بدی گرفتم. محمد هر کاری کرد نتونست مانع گریه کردنم بشه...
انقدر حالم بد بود که دیگه حتی نمیخواستم صدای محمد رو بشنوم
دستم رو به سرم گرفتم و گفتم :
+تو رو خدا ادامه نده،مگه تا الان من بهت میگفتم کجا بری کجا نری...
خدا شاهده ؛خدا شاهده حالم بده
نمیگم نرو ولی میگم الان نرو.محمد زینب چی؟من چی؟دوسمون نداری؟
مارو کجا میخوای بزاری بری؟
دوتا دستش و گذاشت رو چشماش وبا حالت عصبی گفت
+نزن این حرفا رو. خودت میدونی چقدر عاشقتونم!پاشد و از اتاق بیرون رفت.
بعد از چند ثانیه صدای باز و بسته شدن در اومد که متوجه شدم رفت بیرون.
به زینب که مظلوم روی تخت خوابیده بود خیره شدم. با دیدنش گریم شدت گرفت. از اتاق رفتم بیرون و نشستم رو مبل.دو تا زانوم رو تو بغلم جمع کردم و سرم و روش گذاشتم.گریه امونم رو بریده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیتابی میکنم،مَنی که این همه منتظر این حرفش بودم،مَنی که این همه مدت خودم رو اماده ی حرفاش کردم،اماده ی خداحافظیش...شاید انتظار نداشتم انقدر زود این روز برسه،فکر این که یه روز از در بیاد و بگه میخواد بره، فکر نبودنش من رو میکشت...! ناراحتی و اضطراب تا عمق وجودم رخنه کرده بود.بلندشدم تا برم یه دستمال از رو میز بردارم که چشمم افتاد به عکس اقا ویاد حرف محمد افتادم.
+آقا تنهاست...اینجاهم از کوفه بدتره. اگه امثال منو تو پشت آقامون نباشیم پس آقا دلش به کی خوش باشه؟
فاطمه حضرت زینب و یادت رفته؟
سر بریده برادرش رو رو نیزه دید
جنازه ی اکبر رو اربا اربا دید
دوتا دست جداشده ی علمدارش و دید...!
ولی آخرش گفت ما رایت الا جمیلا!
از خدا میخوام صبر زینبی بهت بده.
اینا رو نگفتم که فکر کنی من برم دیگه بر نمیگردم،نه خیر اینطوریا نیست من بی لیاقت تر از اون چیزیم که بخوای فکرش وکنی؛ولی میگم رو خودت کار کن
یکم به این هافکر کن.همیشه دل کندن از چیزایی که دوسش داری بد نیست،
شاید درد داشته باشه،حتی شاید مثل شنیده شدن صدای شکستن استخونای بدنت سخت و دردناک باشه،ولی گاهی لازمه واسه رشد روحت.گاهی دل کندن از چیزای خوب چیزای بهترو نصیبت میکنه،باعث تعالی روحت میشه.
حالا ماهم که هدفمون تو این دنیا زندگی نیست،بندگیه!دعا کن بتونیم بندگیشو کنیم.اگه تو راضی نباشی که رفتن من نه تنها فایده ای نداره بلکه اصلا این جهاد قبول نیست ...
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
«🌻💚»
هیچوقت از توبه خسته نشوید
آیاهر بار که لباست کثیف میشود
آن را نمیشویی؟
گناه هم این چنین است
باید پشت سر هم استغفار کرد
تا گناهان پاک شود ♥️✨
【أستَغفِرُ اللّهَ رَبّیوأتُوبُ إلَیه】
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
@TarighAhmad
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
در هیچ جای دین،فلسفه حجاب برای این نبوده که جاذبه های زن برای مرد عادی بشود بلکه برعکس اسلـام میخواهد این جاذبه ها و زیبایی ها در مسیر حلال قرار بگیرد..
#شهید_مطهری
#حجاب
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
👌بہ غیبتڪردنخیلی حساسبود ،
میگفت:
هر صبح در جیبتان مقدارۍ سنگ بگذارید ، براۍ هر غیبت یڪ سنگ بردارید و در جیب دیگرتان بگذارید.
شب این سنگها را بشمارید ،
این طوری
تعداد غیبتها یادمان نمیرود و سعی میڪنیم تعداد سنگها را ڪَم ڪنیم ....
شھید علیاڪبر جوادی🌱|~
#بشیم_مثل_شهدا
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
بسمِربِّعلے💚|~
.
.
🌷امیرالمومنین علیهالسلام:
🔹سخن نیکو و مختصر بگو ، زیرا این برای تو زیبا تر است و بر فضل تو دلالت بیشتری دارد.
📚غررالحکم حدیث ۲۷۳۵
۶ روزتا غدیر 🌱✨
امروز ← جمعه
1 مردادماه و 12ذی الحجه
✾✾✾══♥️══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══♥️══✾✾✾
🕷🕸
•{🖐🏻 فریب شیـــطان👺}•
برای مشاهدهیِ این ۵ فریب عکس رو باز کنید...
#فریبشیطان 🔥
#توبه 🔙
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
🖋ناحله 💎
#قسمت_صد_و_نود_و_نه
اگه تو نخوای که من نمیرم ولی مطمئن باش فقط برامون شرمندگیش میمونه!
در هر صورت من نرم یکی دیگه میره
حرم خانم که خالی نمیمونه،این ماییم که خودمون رو از این سعادت محروم کردیم.خودمون سد راهمون شدیم. صداش همش تو سرم اکو میشد.
راست میگفت،حق با اون بود.
من که میدونستم محمد عاشق شهادته،
من اینجوری عاشقش شده بودم،
من میدونستم اون دوست داره شهید شه و زنش شدم. با اینکه به روی خودم نمیاوردم و یجورایی خودم و گول میزدم،میدونستم.حالا اگه مانعش میشدم ته نامردی بود.میدونستم محمد ببشتر از من عذاب میکشه.
میدونستم چقدر اذیت میشه،ولی میترسیدم،خیلی میترسیدم. تقریبا همون زمان که محمد گفت بیست و پنج روزی که نبود و من و خونه ی بابام بودم ،سوریه رفته بود،خبرای داعش پخش شد. فیلم ها و عکساشون تو فضای مجازی پر شده بود. با دیدنشون از ترس تمام بدنم میلرزید،حتی نمیشد حیوان خطابشون کرد ،مطمئنا حیوانات هم نمیتونستن در این حد وحشی باشن. حتی فکر کردن به اینکه محمد قرار بود بره و باهاشون بجنگه برام ترسناک بود،ولی میدونستم باید جلوی این قوم باطل گرفته شه.
تا صبح با خودم کلنجار رفتم
انقدر فکرای جور واجور تو ذهنم بود که خوابم نمیبرد. با شنیدن صدای گریه ی زینب از جام بلندشدم و رفتم بغلش کردم تا اروم شه. محمد تا خودِ صبح نیومد
نفهمیدم چقدر گذشت که چشم به در خوابم برد
واسه شام آبگوشت بار گذاشتم.
زینب خیلی لجباز شده بود و برخلاف گذشته همش چشماش اشک الود بود .
شاید خبر از دل پدرو مادرش داشت.
محمد اومد بچه رو بغل کرد و رفت تو اتاق.دیگه واقعا کلافه شده بودم .
علاوه بر کارای خونه و بچه داری کارای دانشگاهم خیلی زیاد شده بود.
دیگه وقت واسه سرخاروندن هم نداشتم.خواستم برم دوش بگیرم که یادم افتاد امروز سه شنبه بود
واسم عجیب بود چرا محمد هیئت نرفته بود. در اتاق رو زدم و وارد شدم
محمد برگشت سمت من که گفتم
_چرا نرفتی هیئت؟
سرش روبرگردوند و جوابی نداد.
منتظر نگاهش میکردم
چند ثانیه گذشت و جواب نداد .
کلافه گفتم_جواب نمیدی؟
با بی حوصلگی برگشت سمتم و یه دستش رو برد تو موهاش و گفت
+باچه رویی برم هیئت؟
_وا یعنی چی؟تاحالا با چه رویی میرفتی؟
+فاطمه من خجالت میکشم
_ازچی؟+هیچی عزیزم
_چیزی شده محمد؟+نه چیزی نشده
_پس از چی خجالت میکشی؟
+از خودم،از روضه ی حضرت زینب
از اینکه اسم حضرت زینب بیاد و من...
سرمو انداختم پایین و از اتاق خارج شدم.دلم واسش میسوخت.شرمنده شده بودم.شرمنده تر از همیشه!
با اینکه دلکندن ازش واسم خیلی سخت و شاید هم غیرممکن بود باید میتونستم
محمد باید میرفت و منم بایدسخت ترین تصمیم زندگیم و می گرفتم
آخرین پیراهنش رو با اشک تا کردم و تو ساک گذاشتم. میدونستم دلش میخواد رفتنش برگشت نداشته باشه.
سرش گرم نوشتن بود،پرسیدم
_چی مینویسی؟
+وصیت..._بخونش ببینم
+خیلی خب،پس خوب گوش کن
بسم رب الشهداء والصدیقین
_بسه بسه نمیخواد ادامه بدی!
ازجام پاشدم و رفتم تو اتاق پشت در نشستم وزدم زیر گریه. بلند بلند گریه میکردم که از پشت در صدای محمد و شنیدم+جون دلم گریه نکن،منم...
دیگه ادامه نداد
همونجا پشت در رو زمین نشست وبه در تکیه داد.
_محمد،پس دعا کن منم شهید شم
به خدا نمیتونم،به جون تو به جون زینب...
+هیس،دنیا هنوز به امثال تو نیاز داره
تو باید باشی،تو یه مسئولیت شرعی به گردنته
_کاش زینب مثل تو شه،دقیقا عین خودت !+ان شالله باهم بزرگش میکنیم...
فاطمه جانم
_جان فاطمه؟+خیلی عاشقتما!
با گریه گفتم:من خیلی بیشتر محمدم
خندید و گفت:
+نکنه راضی نباشی یه وقت؟مطمئنی دلت رضا میده؟
چیزی نگفتم،از جام بلند شدم و در رو باز کردم. با باز شدن در ایستاد، دستم و روی قسمت شونه های لباس سبز پاسداریش کشیدم.
رو به روش ایستادم و به چشماش زل زدم،به چشم هایی که دنیای منو تغییر داد و یه فاطمه ی دیگه ازم ساخته بود.
سعی کردم محکم باشم.آب دهنمو بزور قورت دادم و گفتم
_میدونم قامت مرتضی از همسرش دلبری میکنه،اما چشامو میبندم و نمیبینمت...!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم هق هق نفسمو بریده بود.دست کشید رو چشامو اشکامو با دستش پاک کرد و دستش و به صورتش کشید. سرمو به سینش فشرد و روی موهام رو بوسید
گفت :
+چه عجب،شما مارو مرتضی خطاب کردی!_خواستم روح مادرت وشاد کرده باشم.مادرش اینطوری خطابش میکرد.
سعی کردم همه ی این لحظات رو به خاطرم بسپرم.بوش رو با تمام وجود به عمق ریه هام کشیدم و با خودم گفتم کاش هیچ وقت اخرین باری وجود نداشت.
میدونستم چقدر دوستم داره،به عشقش شک نداشتم و میدونستم اون بیشتر از من میشکنه، چون نمیتونه احساسش رو بروز بده.
چیزی نگفت. بعد از چند ثانیه من رو از خودش جدا کرد و از خونه بیرون رفت.
قرار بود شب همه بیان خونمون و با محمد خداحافظی کنن
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨?
سلام علیکم✋🏻
دوستان برای امروز که جمعه ست میخایم دعای عهد بخونیم برای فرج آقا امام زمان و عاقبت بخیری خودمون انشاءالله به شهادت و برای شهید احمد اسامی تون رو اعلام کنید به پیوی بنده که ببینیم چند نفر انشاءالله فردا برای آقا امام زمان دعای عهد قرائت میکنیم اجرتون با ابا عبدالله انشاءالله منتظریم✈️🕋
در ضمن لازم به ذکره صوت (تند خوانی) هم با متن برای شما عزیزان قرار میدهیم که کارتون راحت تر بشه انشاءالله خود آقا نظر کنند بهمون🤲🏻❤️
مارو یادتون نره التماس دعا🙏🏻🌸
ما قرار میدهیم داخل کانال سنجاق میکنیم فردا برای راحتی شما عزیزان هر ساعتی که دوست داشتید میتونید بخونید🦋🐝
امروز
#استادفرهمند🌱
.
دعاي عهد را(اللهم رب النور...) به ياد داشته باشيد و از اين طريق هم در كارهايتان با حضرت مهدي پيمان ببنديد🎀🌤
🍫|#دعایعهد
🍓|#شهداشفاعتمیکنند
🍬|🍭@Alimola313🍭|🍬