eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌علي{ع}✨ . . 🔻 رسول‌خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله: یا علی! إنّ شیعتَکَ عَلی منابِرَ مِن نورٍ مُبیَضَّةً وَجوهُهُم حَوْلی، أَشفَعُ لَهُم وَ یکُوُنونَ فی‌الجّنةِ جیرانی ❇️ یا علی! شیعیان تو در قیامت بر فراز منبرهایی از نور و با چهره‌های سفید و درخشان در پیرامون من هستند، آنان را می‌کنم و در بهشت در جوار من خواهند بود. 📚 شرح ابن ابی‌الحدید، ج 9، ص 158 ‌ ‌ ۵روز‌تاغدیـــر 💚 امروز ←شنبه 2 مردادماه و 13ذی الحجه |•♥️•|@TarighAhmad
[سفر کردی و من در جهان غریب شدم♡🌱] •═•❁💝❁•═• @TarighAhmad •═•❁💝❁•═•
🖋ناحله 💎 +خب،شما که عزیز دل ماییُ... _عو بله بله ادامه بفرمایین +خب داشتم میگفتم،نفس بابا که چشای بابا رو به ارث بردی،الان فقط میتونی سه تا کلمه بگی"یَه یَه" "بَف بَف" و "دَ دَ" کلا با مصوت اَ رابطه ی خوبی داری خندیدم و:اوووو چه با جزییاتم تعریف میکنه بسه دیگه زودتر تمومش کن +خب بزار حرفمو بزنم،مامانت در حال حاضر وسیله ای شد که بدونی چقدر عاشقتم و میمیرم واست.نمیدونم اگه برم و برگردم فراموشم میکنی یا نه ولی اگه فراموشم کنی انقدر قکقلکت میدم تا دندونات از لثت دربیاد _اوه اوه بابا محمد خشمگین میشود +والا که،تازه زینبم خوشگل بابا مواظب مامان باش تا بابا برگرده،باشه بابا؟افرین _به دامادت نمیخوای چیزی بگی؟ +اوه داماد؟من رو دخترم غیرت دارما اصن نمیخوام شوهرش بدم _نمیشه که تا ابد مجرد بمونه +چرا میشه،ولی خب اگه خواستی شوهرش بدی،یه شوهر مث باباش واسش پیدا کن ._خیلی خودشیفته شدیاااا+به شهید زنده توهین نکن _بله بله چشم،خب و حرف اخر ؟ +اینکه عاشقتم و عاشقت خواهم موند! با اینکه خیلی سعی کردم دیگه گریه نکنم،نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه قطره اشک از گوشه چشام سر خورد و افتاد رو گونه ام. با دست تکون دادن محمد ضبط دوربینو قطع کردم و برای اینکه محمد نبینه رفتم تو اتاق و خودمو با زینب مشغول کردم. یکم که اروم شدم رفتم تو حال هنوز رو همون مبل نشسته بود . تو یه دستش کاغذ و تو یه دست دیگش خودکار بود. رفتم نشستم کنارش و دستامو به عادت همیشگی بردم لای موهاش و همه ی عشقمو ریختم تو نگاهم . _اگه شهید شدی کی خبرشُ به من میده؟برگشت سمت منو گفت : +دوس داری کی خبرشو بده؟ _نمیدونم+دلم واست تنگ میشه _منم خیلی!سی و پنج روز خیلی زیاده. کاش زودتر می اومدی... +دعا کن رو سفید برگردم _خیلی دلتنگت میشم اگه شهید شی مرتضی...+چرا هر وقت حرف از شهادت میزنیم مرتضی صدام میکنی؟_چون مرتضی ابهتت رو بیشتر میکنه. لابد مامانت تو وجودت یه چیزی دید که وقتی بدنیا اومدی گفت "تو مرتضیِ منی"+اره،هر وقت واسم تعریف میکرد اون لحظه رو به پهنای صورت اشک میریخت. میگفت خیلی شجاع بودی میگفت همه ی بچه ها وقتی بدنیا میان کلی گریه میکنن ولی تو تا یه روز گریه نمیکردی،برا همین فکر میکردم شاید مریضی... _الان احساس میکنم مرتضی بیشتر بهت میاد .لبخند قشنگی زد و گفت :چون روز تولد امام محمد جواد بدنیا اومدم اسمم رو گذاشتن محمد _اوهوم .محمدم خیلی قشنگه،من عاشق محمدم!+وصیتنامم لای قرآن صورتی ایه که واسه چشم روشنیت خریدم،میدونم لیاقت ندارم ولی خب،فاطمه ازت یه قول میخوام!_جانم؟ +اگه شهید شدم،یا مجروح یا هر چی ازت صبر زینبی میخوام... سعی کردم بارون اشکامو کنترل کنم گفتم:_اوهوم سعی خودمو میکنم کاغذ و خودکاری که دستش بود رو روی اپن گذاشت.چند دقیقه ای تا اذان صبح مونده بود.دلم میخواست تک تک رفتاراشو تو ذهنم ثبت کنم. رفت سراغ اتو و لباسش رو برداشت. پاشدم از جام و لباسشو از دستش کشیدم با لبخند نگام کرد. مشغول اتو کردن لباساش بودم که رفت تو اتاق زینب... اتوی لباسش تموم شد با گریه کفشاش رو واکس زدم .من چیزی از اینده نمیدونستم ولی انگار به دلم افتاده بود یه حسی تو دلم غوغا کرده بود و فریاد میزد،همه چی رو یادت بمونه. چون دیگه فرصتی نیست واسه اتوی لباسش،واکس زدن کفشاش،دیگه فرصتی نیست واسه تماشای قد رعناش... با تمام اینها با افکارم در جدل بودم که به شهادتش فکر نکنم و به خودم بقبولونم که برمیگرده.کارم که تموم شد در اتاق زینب و زدم و وارد شدم .زینب رو تو بغلش گرفته بود و اشک میریخت. با دیدن من سعی کرد خودش رو عادی جلوه بده،اشکاش رو ازصورتش پاک کرد ولی من فهمیدم. برای اینکه چیزی نپرسم خودش شروع کرد به حرف زدن:+یه قول دیگه هم باید بهم بدی _چی؟ _اگه برنگشتم لباس جهاد تن زینبمون کن جنگ همیشه هست فقط فرمش عوض میشه،تو جنگ نرم لباس جهاد تن زینب کن، خیلی مراقب زینبمون باش.نزار آب تو دلش تکون بخوره. نمیدونستم چی باید بگم،اصلا دلم نمیخواست جواب حرفشو بدم خیره نگاهش میکردم که صدای اذان بلند شد.بچه رو روی تختش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. منم رفتم آشپزخونه و وضو گرفتم . زینب امشب از همیشه اروم ترخوابیده بود. واسم عجیب بود که چرا مثل شبای گذشته بیدار نشد .جانماز هارو پهن کردم و چادرم رو روی سرم گذاشتم و منتظر محمد شدم. در دستشویی باز شد و محمد اومد بیرون . بعد از کشیدن مسح پاش بلافاصله نماز رو بست . به محمد اقتدا کردم و نمازم رو بستم. خوابِ شبِ زینب ارامش پس از طوفان بود. بعد نماز، استراحت چند دقیقه ای رو هم به چشممون حرام کرده بود. تو هال بچه رو میگردوندم تامحمد بتونه چند دقیقه استراحت کنه که دوباره صدای زینب بلند شد و شروع کرد به جیغ زدن...📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙
🔗💛 رسول خدا (ص)فرمودند:💌🖇  🔹 خداوند هفت نفر را لعنت کردند که یکی از آنها مردی است که نسبت به پوشش و عفت همسرش بی توجه است 📚 مستدرک الوسایل ، ج، 14ص291  اللّهُم‌َعَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج❤️🌱 🦋|~ ~~~~~~~🌸~~~~~~~ @TarighAhmad ~~~~~~~🌸~~~~~~~
به سرخی خون‌هایی که ریخته شده قسم''! سیاهی چادرت خون بهای شهداست... ❁❁═༅═🍃🌸🍃═ ═❁❁ @TarighAhmad ❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═ ═❁❁
🌛خيلی از شبها آدم تو منطقه خوابش نمی برد 😴😬 وقتی هم خودمون خوابمون نمی برد، دلمون نمی اومد ديگران بخوابن 😈🙄 یه شب یکــی از بچه ها سر درد عجيبی داشت و خوابيده بود.🤕 تو همين اوضاع یکی از بچه ها رفت بالا سرش و گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😱 🧐 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟ چی شده؟؟ 😰 🤢 🌱 گفت: هيچی...🤫 🍉 محمد می خواست بيدارت کنه🤪 ❌ من نذاشتم!😐😂 😂 ✾✾✾══😂══✾✾✾ @TarighAhmad ✾✾✾══😂══✾✾✾ ╚~~❁✨❁🦋❁✨❁~~╝
گیریم که جنگ جملی هست، غمی نیست یک فتنه بین المللی هست، غمی نیست ما تجربه کردیم که در لحظه فتنه تا رهبر ما"سید علی" هست، غمی نیست. ❁❁═༅═🍃🌸🍃═ ═❁❁ @TarighAhmad ❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═ ═❁❁
💢نائب الزیاره شهید احمد محمد مشلب در شاهچراخ شیراز ارسالی 🌱✨
💚تویی که میگی قلبت پاک باشه درسته👿 ❌مگه کسی که به حرف خدا گوش نمیده میتونه قلب پاکی داشته باشه؟ ❌کسی که داره هزاران نگاه حرام رو می دزده مگه میشه پاک باشه؟ ❌اونایی که جامعه رو دارن به گناه میکشن با چه رویی ادعای پاکی میکنن؟ ✅درضمن از کوزه همان برون تراود که در اوست... ━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━ @TarighAhmad ━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه بیست و یکم پارت 3.mp3
5.3M
🌱 راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے 🔔 پارت 3 تنها مسیر، راهنمای بندگی 🤲🏻
پارت3 😇🌹 🔹برای زمین زدن و شکست دادن نفس خدا برنامه میده. 🔹حضرت آدم اعتراف کرد به برتری محمد و آل محمد نجات یافت 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
|•🧔🏻•|‌ این‌جمله‌هم‌خیلی‌خیلی‌قشنگ‌بودتوی‌وصیت‌نامشون ^^ *[دنیارنگ‌گناه‌دارددیگرنمی‌توانم‌زنده‌بمانم]* شهید‌مارو‌هم‌دریابید نذارین‌توی‌دنیای‌پرازگناه‌غرق‌بشیم اَلْلٰهُمَ‌عَجِلْ‌لِوَلیکَ‌الفرَج •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
🌈 •🌼•The future belongs to •🌸•those who believe in •🌼•the beauty of •🌸•their dreams آیندھ به کسانی تعلق دارد^^✨😻 که زیباییِ رویاهایشان را😃🌙 باور دارند^^🌺🤠 ╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮ 🌻@TarighAhmad🌻 ╰━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╯
🖋ناحله 💎 با دستم زدم تو سرم و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم _هیس زینبم هیس تو رو خدا آروم باش،چرا انقدر بهونه میگیری مامان؟ بزار بابایی یکم استراحت کنه خسته اس مشغول تکون دادن بچه بودم که در اتاق باز شد و محمد اومد بیرون _وای بیدار شدی؟ بمیرم الهی به زینب نگاه کردم و ادامه دادم: _از دست تو بچه ی حرف گوش نکن محمد خندید و اومد بچه رو تو بغل من بوسید و رفت تو اشپزخونه تا به صورتش اب بزنه. کارش که تموم شد به اتاق برگشت. دنبالش رفتم که لباسش رو از تو کمد برداشت .لباس رو از روی شاخه برداشت که تلفنش زنگ خورد،تلفنش رو برداشتم و دادم بهش. داداش علی زنگ زده بود به تماس جواب داد وصدا رو روی بلندگو گذاشت. نگاهش میکردم که گوشی رو روی میزگذاشت و مشغول لباس پوشیدن شد.با دقت گوش میکردم که گفت: محمد: _الو علی: +سلام_سلام چطوری؟ +خوبی؟_خوبی چه خبرا؟مخلصم +ببخشید دیگه من میخواستم بیام ولی نشد دیگه ببخشید تو رو خدا... _نه بابا کجا بیای؟ بابا من به بقیه هم گفتم نمیخواد بیاین حالا گیر دادن میایم. +میخواستم ببینمت برا بار اخر اخه... _نه دفعه بعد ایشالله،باشه +ببین فقط یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانوم که برام بیارن _چیو بدم؟ +میگم یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانم اینا بیارن_چه کاری؟ +بنویسی امضا کنی که این شخص... این جانب فلانی !!!خب؟خب؟ +تعهد میکنم که اگر شهید شدم مثلا منو شفاعت کنی_چیکار کنم؟ +بنویسی که تهعد میکنم،که اگر شهید شدم فقط منو شفاعت کنی بعد تا کن بده به فاطمه خانوم بیاره دیگه _باشه باشه. +یادت نره عا؟فقط امضا کنیو... _باشه باشه+یادت نره مرتضی تو اون شلوغ پلوغی،الان یه جا هستی انجام بده... _باشه باشه +اره کاری نداری؟_نه قربانت خداحافظ +خداحافظ تلفن رو قطع کرد دکمه های لباس سپاهش رو بست.زینب یکم اروم گرفته بود . _الان جدی میخوای امضا کنی بدی من براش ببرم؟+اره دیگه _پس برای منم بنویس +چی؟_همین که میخوای واسه داداشت بنویسی. +اینکه شفاعت میکنم؟_اره دیگه خندیدو گفت +شهیدم کردین رفتا،چشم! _چشمت بی بلا زندگی.فقط یه چیزی... +چه چیزی؟ _اینکه شفاعت نامه ی منو تو حرم حضرت زینب بنویس که خانم شاهد باشه،زیرشم بنویس با حوریا ازدواج نمیکنی تا من بیام نگاهم کرد و بلند بلند خندید . +خدا نکنه. جز شما حوریِ دیگه ای به چشم نمیاد. _قربان شما +فاطمه جان ساعت چنده؟_نزدیک هفت +اوه اوه دیرم شد الان میان دنبالم. _خیلی زود داری میری،سلام منو به خانوم برسون +چشم. شلوارش رو که پوشید از اتاق بیرون رفت.با یه دست ساکش و با یه دست بچه رو نگه داشتم. ساکش رو براش بردم تو هال و گذاشتم رو مبل که دیدم دوباره دست به قلم شده.پایین کاغذ و امضا کرد و گفت بدم به علی اقا. +دیگه سفارشت نکنم،برو خونه ی مامان اینا.ببخشید فرصت نیست وگرنه خودم وسایلاتو جمع میکردم میبردمت . _نه نمیخواد +خیلی مراقب خودت و این بچه باش خب؟خیلی مراقب باشیا .برگردم ببینم ی تار مو از سرتون کم شده دعواتون میکنم تو رو خدا مراقب باش.یه وقت سر به هوایی نکنی کار دست خودت بدی . دوباره گریم گرفته بود . زینب هم دوباره شروع کرد به گریه کردن.دلم میخواست محکم بغلش کنم و نزارم از کنارم تکون بخوره. دلم میخواست فرصت بیشتری رو کنارش شاگردی کنم،با وجود همه ی ماموریتا و دوری هایی که از هم داشتیم،ولی دوری این ماموریت سخت ترین و زجر اور ترینش بود . من صدای خورد شدن قلب و روحم رو به وضوح میشنیدم . استرس همه ی وجودم رو گرفته بود. با وحشیگری هایی که از اون قوم پست و کثیف دیده وشنیده بودم حس میکردم رفتنش برگشتی نداره،ولی با یادآوری برگشت دوستای محمد که قبلا رفته بودن به خودم دلداری میدادم و سعی میکردم خودم رو آروم کنم . قلبم خودشو به شدت به قفسه ی سینم میکوبید. انگار میخواست سینمو بشکافه و ازش بزنه بیرون. همه ی وجودم درد میکرد. حس ادمی رو داشتم که خودش زنده است ولی برای اینکه کسی که دوسش داره زنده بمونه میخواد قلبشو بهش اهدا کنه،میخواد وجودشو از خودش جدا کنه ،محمد تنها همسرم نبود. اون عضوی از وجودم بود.به خودم که اومدم متوجه شدم صورتم از گریه خیسه خیسه . محمد بچه رو از بغلم گرفت و گفت +نباید اینجوری ناراحت باشی .هم خودت اذیت میشی هم بچه رو اذیت میکنی . بهم نزدیک شد و دستمو گرفت +خودت میدونی که چقدر عاشقتم... قدم تا شونه ی محمد میرسید.دلم واسش بیشتر از همیشه تنگ میشد. واسه طرز نگاه کردنش،واسه عطرتنش واسه مدل راه رفتنش،واسه طرز حرف زدنش،واسه خندیدنش دوتا دستمو گذاشتم جلو صورتم تا قیافمو نبینه و بلند زدم زیر گریه. نمیخواستم رفتن واسش سخت شه ولی واقعا دست خودم نبود چشام از گریه تار شده بود. 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙
بسم‌رب‌علي💚✨|~ . . 💠امیرالمومنین علی علیه السلام: همنشینی با نیکان، نیکی می آورد. مثل باد که چون بر بوی خوش بگذرد، با خود بوی خوش می آورد.🌱 ۴روزتا‌غدیـــر💚 امروز←یکشنبه 3مردادماه و 14 ذی الحجه 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
°🌱 • مرا هم جان تویی هم زندگانی😌♥️' •┄═━❝✨🌸✨❞━═┄• @TarighAhmad •┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
🌹 چقدر به هم نزدیکند🌹 "قربان"،"غدیر" و "عاشورا" "قربان":تعریف عهد الهی "غدیر":اعلام عهد الهی "عاشورا":امتحان عهد الهی وچقدر آمار قبولی پایین است! "نه فهمیدند عهد چیست؟!" "نه فهمیدند عهد با کیست؟!" "نه فهمیدند عهد را چگونه باید پاس داشت؟!" ❣️خدایا ما را بر عهدمان با امام زمانمان استوار ساز، تا مرگمان جاهلی نباشد... 🌹 از عارفی پرسیدند.از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه؟ او جواب داد : اگر برای امام زمانت کاری می کنی یا تبلیغی انجام میدهی و خلاصه قدمی برمی داری و به ظهور آن حضرت کمک میکنی، بدان که بیداری؛ و الّا اگر مجتهد هم باشی درخواب غفلتی! ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀ @TarighAhmad ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
🖋ناحله 💎 اشکام مانع میشد که سیر نگاش کنم. روچشمام دست کشیدم و سعی کردم بخندم تا دلش گرم شه.خیلی سخت بود . انقدر سخت که حس میکردم کمرم زیر بار این سختی له میشه. زینب تو بغل محمد اروم شده بود و گریه نمیکرد . رفتم تو اشپزخونه ویه سینی برداشتم دستام میلرزید.سینی رو روی اپن گذاشتم،یه کاسه ی سفید برداشتم و توش آب ریختم.یه قرآن با ده تومن پول تو سینی گذاشتم. محمد نشست رو مبل و با زینب بازی میکرد.رو به روشون نشستم.محمد دستشو گذاشت رو لب زینب که زینب خندید مشغول تماشاشون بودم که زینب با خنده گفت: +بَ بَ تغییر چهره ی محمد منو سر ذوق اورد محمد: +ای جونمممم فدات بشه بابا الهی بمیره بابا برات الهی،شیرین زبون من مشغول حرف زدن بود که تلفنش زنگ خورد.گوشیشو جواب داد +سلام+جانم؟کجایی؟ دم در!چشم چشم اومدم یاعلی با زنگ تلفنش غصه ام بیشتر شد . +اومدن دنبالت؟_اره بچه رو داد به من،پوتینش رو که پوشید با یه دستش بچه و با دست دیگش ساکشو گرفت. یه چادر گل گلی انداختم سرم و سینی رو برداشتم .باهم رفتیم تو اسانسور .یه بار دیگه سفارشاتش رو گفت.تو اینه با زینب بازی میکرد که رسیدیم.از اسانسور خارج شدیم . با اشک دور سرش صدقه چرخوندم رفتیم دم در واسش قران گرفتم که سه بار از زیرش رد شد . بچه رو ازش گرفتم چون بند پوتینش رو با عجله بسته بود باز شده بود نشست تا بندشو محکم کنه قبل اینکه بلند شه خم شدم و روی شونش رو بوسیدم،با لبخند برگشت سمتم .زینب و نزدیک صورت محمد گرفتم و گفتم +زینب مامانی، بابا رو بوس کن زینب لبشو چسبوند به صورت محمد که محمد زینب و بوسید و گفت _مواظب خودت و مامان باش زینب کوچولوی بابا بعدشم رو به من لبخند زد و خداحافظی کرد _هر جا تونستی زنگ بزن منو از حالت با خبر کن به خدا نگران میشم.دیگه سفارش نکنما،تو رو خدا زنگ بزن وگرنه من میمیرم .محمد زنگ بزنیا خواهش میکنم ازت +چشم خانومم چشم چرا خودت و اذیت میکنی؟چشم گفتم که هر جا تونستم باهاتون تماس میگیرم،خوبه؟ _بله.فقط مواظب باش اسیر نشی . الکی هم خودتو پرت نکن جلو تانک و تیر و ترقه .تو رو خدا با ماهم فکر کن که بدون تو میمیریم +خدا نکنه.چشم چشم،امر دیگه ای؟ _نه فقط خدا به همرات جان دلم... +ممنوم بابت همه ی خوبی هات خداحافظ_خداحافظ... روزای نبودش به سختی میگذشت، شاید هم اصلا نمیگذشت . انگار روزا همینجوری کش میومد و تمومی نداشت.به امید یک ساعت خواب با آرامش سر رو بالش میزاشتم اما جز ترس و وحشت هیچ چیزی نصیبم نمیشد .دقیقا ۱۴ روز و ۹ ساعت از رفتنش میگذشت و تو این مدت فقط ۸ بار تونستم صداش رو بشنوم. بیشتر از همیشه دلتنگش بودم. بی قراری های زینب هم هر لحظه کلافه ترم میکرد .انقدر استرس داشتم که حس میکردم هرآن امکان داره قلبم از دهنم بیرون بپره.ساعت حدودا پنج بود نگاه کردن به در و دیوارای اتاق آزار دهنده بود .بعد از اینکه لباسای زینب رو براش پوشیدم و دورش پتو پیچیدم گذاشتمش تو کالسکه.جلوی آینه ی دم در روسری و چادرم رو چک کردم و کفشمو پوشیدم . در رو باز کردم و از خونه رفتم بیرون. با اینکه هنوز پاییز بود اما هوا فقط یکم سرد شده بود و سوز داشت. قدم های بلند بر میداشتم و کالسکه رو به سمت جلو هول میدادم.میخواستم برم خرید کنم بلکه دلم باز شه. فروشگاه بزرگ با خونه ی مامان اینا فاصله ی خیلی کمی داشت . کالسکه رو هول دادم داخل و بین طبقه ی خوراکی ها ایستادم،وقتی دیدم خلوته کالسکه رو همونجا گذاشتم تا برم و یه سبد بگیرم و توش خوراکی پر کنم . زینب تازه شیر خورده بود و خوابش برده بود اگه بیدار میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و جیغ زدن . رفتم سمت پیشخوان و یه سبد برداشتم فاصله پیشخوان تا طبقه ی خوراکیا خیلی زیاد بود با چشمام قفسه ها رو زیر و رو میکردم تا چیزایی که میخوام رو پیدا کنم به طبقه ی خوراکیا که نزدیک شدم باشنیدن صدای گریه ی بچه انگار یه سطل آب یخ روم ریختن.قدم هام رو تندتر کردم تا بهش برسم ولی جای قبلی نبود . بلند گفتم :_عجب غلطی کردم اومدم بیرون محکم زدم تو سرم دنبال صدای بچه دوییدم تو یه ردیف دیگه بود یه مرد قد بلند با کت و شلوار مشکی کنار کالسکه پشت به من ایستاده بود تو کالسکه رو نگاه کردم بچه نبود میخواستم بشینم و زار زار گریه کنم که مردی که پشت به من ایستاده بود برگشت. با دیدنش سر جام خشکم زد . انگار مصطفی هم انتظار دیدن منو نداشت چون با دیدن من خیلی جا خورد. این رو از از تغیر ناگهانی چهرش میشد فهمید . نگام به زینب افتاد که تو بغل مصطفی ساکت چشماش رو بسته بود . با دیدن مصطفی شوک عجیبی بهم وارد شده بود.بچه رو ازش گرفتم و گذاشتم تو کالسکه که گفت : +خیلی گریه میکرد دلم نیومد بزارم برم.گفتم بایستم تا مامان باباش بیان نمیدونستم شمایید وگرنه ... 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨?
*『🍁⃟🧡』* ° ° امیرالمؤمنین امام علۍ علیہ السلام : زشت‌ترين راستگويۍ تعريف انسان از خودش مى‌باشد! *پ ن : علوۍ هستیم دیگہ؟ :)🖐🏿* 💚|~ ┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواد فروغی قهرمان المپیک: حداکثر توفیقم این بود که سربازی برای مقام معظم رهبری هستم باعث خوشحالی من بود که بتونم پرچم[کشورم رو] بالا ببرم دلیلی خوشحالی نکردن خیلی از سلبریتی ها هم مشخص شد! فقط کافی بود فروغی علیه نظام حرفی بزنه تا الان همین جماعت هشتک قهرمان من بزنند😏 ✾✾✾══♥️══✾✾✾ @TarighAhmad ✾✾✾══♥️══✾✾✾
تا حالا قیمه با شکر خوردی🤔🤮 قطعا نخوردی🤢 چرا؟!؟ چون با هم جور در نمیاد😬 پس چرا چادر می پوشی با شلوار تنگ نود سانتی و رژ لب و موهای پریشون⁉️ نکن خواهر من😒 قیمه رو با شکر نمیخورن❌ •┄═━❝✨🌸✨❞━═┄• @TarighAhmad •┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
[°🍂🦋°] حقیقتاً‌تو‌زندگے‌‌جورےباشین‌ کِھ‌فردایـے‌اگھ‌لیـٰاقت‌داشتین‌و چشم‌تو‌چشہ‌یہ‌شَہیدشدین👀 . ا‌زشرمِندِگے‌سَرتون‌و‌نَندازین‌پـٰایین! 🍂•• 🌸•┄═•═┄•🌸 @TarighAhmad 🌸•┄═•═┄•🌸
من یه معذرت خواهی به همتون بدهکارم 😐 . یادتونه بچه بودید پدر و مادراتون هی بهتون سرکوفت می زدند: از بچه ی مردم یاد بگیر!!! اون بچه من بودم واقعا شرمنده🙁😀😂✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✾✾✾══😂══✾✾✾ @TarighAhmad ✾✾✾══😂══✾✾✾
•🌿⁦❛ هرگاه که نمازت قضا شد و نخواندی در این فکر نباش که وقت خواندن نیافتی بلکه!! فکر کن چه گناهی را مرتکب شدی که خداوند نخواست در مقابلش بایستی!...🚶🏻‍♂️ .. •┄═━❝✨🌸✨❞━═┄• @TarighAhmad •┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•