°🌱
•
مرا هم جان تویی هم زندگانی😌♥️'
#برادر_شهیدم
#شهیداحمدمشلب
#عکسنوشته
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
@TarighAhmad
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
🌹 چقدر به هم نزدیکند🌹
"قربان"،"غدیر" و "عاشورا"
"قربان":تعریف عهد الهی
"غدیر":اعلام عهد الهی
"عاشورا":امتحان عهد الهی
وچقدر آمار قبولی پایین است!
"نه فهمیدند عهد چیست؟!"
"نه فهمیدند عهد با کیست؟!"
"نه فهمیدند عهد را چگونه باید پاس داشت؟!"
❣️خدایا ما را بر عهدمان با امام زمانمان
استوار ساز، تا مرگمان جاهلی نباشد...
🌹 از عارفی پرسیدند.از کجا بفهمیم در
خواب غفلتیم یا نه؟ او جواب داد :
اگر برای امام زمانت کاری می کنی یا تبلیغی
انجام میدهی و خلاصه قدمی برمی داری و به
ظهور آن حضرت کمک میکنی، بدان که بیداری؛
و الّا اگر مجتهد هم باشی درخواب غفلتی!
#مهدویت
#اینصاحبنا
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
@TarighAhmad
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🖋ناحله 💎 #قسمت_دویست_و_دو با دستم زدم تو سرم و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم _هیس زینبم هیس تو رو خدا آ
🖋ناحله 💎
#قسمت_دویست_و_سه
اشکام مانع میشد که سیر نگاش کنم.
روچشمام دست کشیدم و سعی کردم بخندم تا دلش گرم شه.خیلی سخت بود .
انقدر سخت که حس میکردم کمرم زیر بار این سختی له میشه. زینب تو بغل محمد اروم شده بود و گریه نمیکرد .
رفتم تو اشپزخونه ویه سینی برداشتم
دستام میلرزید.سینی رو روی اپن گذاشتم،یه کاسه ی سفید برداشتم و توش آب ریختم.یه قرآن با ده تومن پول تو سینی گذاشتم. محمد نشست رو مبل و با زینب بازی میکرد.رو به روشون نشستم.محمد دستشو گذاشت رو لب زینب که زینب خندید
مشغول تماشاشون بودم که زینب با خنده گفت:
+بَ بَ تغییر چهره ی محمد منو سر ذوق اورد محمد:
+ای جونمممم فدات بشه بابا الهی
بمیره بابا برات الهی،شیرین زبون من
مشغول حرف زدن بود که تلفنش زنگ خورد.گوشیشو جواب داد
+سلام+جانم؟کجایی؟
دم در!چشم چشم اومدم
یاعلی با زنگ تلفنش غصه ام بیشتر شد .
+اومدن دنبالت؟_اره
بچه رو داد به من،پوتینش رو که پوشید با یه دستش بچه و با دست دیگش ساکشو گرفت. یه چادر گل گلی انداختم سرم و سینی رو برداشتم .باهم رفتیم تو اسانسور .یه بار دیگه سفارشاتش رو گفت.تو اینه با زینب بازی میکرد که رسیدیم.از اسانسور خارج شدیم .
با اشک دور سرش صدقه چرخوندم رفتیم دم در واسش قران گرفتم که سه بار از زیرش رد شد .
بچه رو ازش گرفتم چون بند پوتینش رو با عجله بسته بود باز شده بود
نشست تا بندشو محکم کنه
قبل اینکه بلند شه خم شدم و روی شونش رو بوسیدم،با لبخند برگشت سمتم .زینب و نزدیک صورت محمد گرفتم و گفتم +زینب مامانی، بابا رو بوس کن زینب لبشو چسبوند به صورت محمد که محمد زینب و بوسید و گفت
_مواظب خودت و مامان باش زینب کوچولوی بابا
بعدشم رو به من لبخند زد و خداحافظی کرد _هر جا تونستی زنگ بزن منو از حالت با خبر کن به خدا نگران میشم.دیگه سفارش نکنما،تو رو خدا زنگ بزن وگرنه من میمیرم .محمد زنگ بزنیا خواهش میکنم ازت
+چشم خانومم چشم چرا خودت و اذیت میکنی؟چشم گفتم که هر جا تونستم باهاتون تماس میگیرم،خوبه؟
_بله.فقط مواظب باش اسیر نشی .
الکی هم خودتو پرت نکن جلو تانک و تیر و ترقه .تو رو خدا با ماهم فکر کن که بدون تو میمیریم
+خدا نکنه.چشم چشم،امر دیگه ای؟
_نه فقط خدا به همرات جان دلم...
+ممنوم بابت همه ی خوبی هات
خداحافظ_خداحافظ...
روزای نبودش به سختی میگذشت،
شاید هم اصلا نمیگذشت .
انگار روزا همینجوری کش میومد و تمومی نداشت.به امید یک ساعت خواب با آرامش سر رو بالش میزاشتم اما جز ترس و وحشت هیچ چیزی نصیبم نمیشد .دقیقا ۱۴ روز و ۹ ساعت از رفتنش میگذشت و تو این مدت فقط ۸ بار تونستم صداش رو بشنوم.
بیشتر از همیشه دلتنگش بودم.
بی قراری های زینب هم هر لحظه کلافه ترم میکرد .انقدر استرس داشتم که حس میکردم هرآن امکان داره قلبم از دهنم بیرون بپره.ساعت حدودا پنج بود
نگاه کردن به در و دیوارای اتاق آزار دهنده بود .بعد از اینکه لباسای زینب رو براش پوشیدم و دورش پتو پیچیدم گذاشتمش تو کالسکه.جلوی آینه ی دم در روسری و چادرم رو چک کردم و کفشمو پوشیدم . در رو باز کردم و از خونه رفتم بیرون. با اینکه هنوز پاییز بود اما هوا فقط یکم سرد شده بود و سوز داشت.
قدم های بلند بر میداشتم و کالسکه رو به سمت جلو هول میدادم.میخواستم برم خرید کنم بلکه دلم باز شه.
فروشگاه بزرگ با خونه ی مامان اینا فاصله ی خیلی کمی داشت .
کالسکه رو هول دادم داخل و بین طبقه ی خوراکی ها ایستادم،وقتی دیدم خلوته کالسکه رو همونجا گذاشتم تا برم و یه سبد بگیرم و توش خوراکی پر کنم .
زینب تازه شیر خورده بود و خوابش برده بود اگه بیدار میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و جیغ زدن .
رفتم سمت پیشخوان و یه سبد برداشتم فاصله پیشخوان تا طبقه ی خوراکیا خیلی زیاد بود با چشمام قفسه ها رو زیر و رو میکردم تا چیزایی که میخوام رو پیدا کنم
به طبقه ی خوراکیا که نزدیک شدم باشنیدن صدای گریه ی بچه انگار یه سطل آب یخ روم ریختن.قدم هام رو تندتر کردم تا بهش برسم ولی جای قبلی نبود .
بلند گفتم :_عجب غلطی کردم اومدم بیرون محکم زدم تو سرم دنبال صدای بچه دوییدم تو یه ردیف دیگه بود
یه مرد قد بلند با کت و شلوار مشکی کنار کالسکه پشت به من ایستاده بود
تو کالسکه رو نگاه کردم بچه نبود
میخواستم بشینم و زار زار گریه کنم که مردی که پشت به من ایستاده بود برگشت. با دیدنش سر جام خشکم زد .
انگار مصطفی هم انتظار دیدن منو نداشت چون با دیدن من خیلی جا خورد. این رو از از تغیر ناگهانی چهرش میشد فهمید .
نگام به زینب افتاد که تو بغل مصطفی ساکت چشماش رو بسته بود .
با دیدن مصطفی شوک عجیبی بهم وارد شده بود.بچه رو ازش گرفتم و گذاشتم تو کالسکه که گفت :
+خیلی گریه میکرد دلم نیومد بزارم برم.گفتم بایستم تا مامان باباش بیان
نمیدونستم شمایید وگرنه ...
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨?
*『🍁⃟🧡』*
°
°
امیرالمؤمنین امام علۍ علیہ السلام :
زشتترين راستگويۍ تعريف انسان از خودش مىباشد!
*پ ن : علوۍ هستیم دیگہ؟ :)🖐🏿*
💚|~#یکشنبههایعلوی
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواد فروغی قهرمان المپیک:
حداکثر توفیقم این بود که سربازی برای مقام معظم رهبری هستم
باعث خوشحالی من بود که بتونم پرچم[کشورم رو] بالا ببرم
دلیلی خوشحالی نکردن خیلی از سلبریتی ها هم مشخص شد!
فقط کافی بود فروغی علیه نظام حرفی بزنه تا الان همین جماعت هشتک قهرمان من بزنند😏
#جوادفروغی
#قهرمانالمپیک
✾✾✾══♥️══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══♥️══✾✾✾
تا حالا قیمه با شکر خوردی🤔🤮
قطعا نخوردی🤢
چرا؟!؟
چون با هم جور در نمیاد😬
پس چرا چادر می پوشی با شلوار تنگ نود سانتی و رژ لب و موهای پریشون⁉️
نکن خواهر من😒
قیمه رو با شکر نمیخورن❌
#حجاب
#ریحانه
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
@TarighAhmad
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
[°🍂🦋°]
حقیقتاًتوزندگےجورےباشین
کِھفردایـےاگھلیـٰاقتداشتینو
چشمتوچشہیہشَہیدشدین👀 .
ازشرمِندِگےسَرتونونَندازینپـٰایین!
#حَـرفِ_خودِمـونـی🍂••
🌸•┄═•═┄•🌸
@TarighAhmad
🌸•┄═•═┄•🌸
من یه معذرت خواهی به همتون بدهکارم 😐
.
یادتونه بچه بودید پدر و مادراتون
هی بهتون سرکوفت می زدند:
از بچه ی مردم یاد بگیر!!!
اون بچه من بودم
واقعا شرمنده🙁😀😂✋🏻
✾✾✾══😂══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══😂══✾✾✾
•🌿❛
هرگاه که نمازت
قضا شد و نخواندی
در این فکر نباش که
وقت #نماز خواندن نیافتی
بلکه!!
فکر کن چه گناهی را
مرتکب شدی که خداوند نخواست
در مقابلش بایستی!...🚶🏻♂️
#نماز_را_سبک_نشماریم..
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
@TarighAhmad
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
#تلنگر
✧امام رضا علیه السلام میفرمایند:
‼️شش نفر خود را تمسخر میکنند...
❶ آنکه با زبان از خدا طلب بخشش میکند
اما با قلبش پشیمان نیست، خود را مسخره
کرده است.📿
❷ کسی که از خدا موفقیت بخواهد اما تلاش
نکند،خود را مسخره کرده است.🏆
❸ آنکه از خدا بهشت را طلب کند اما بر
سختیهای دنیا صبر نکند،خود را مسخره
کرده است.🍂
❹ کسی که با زبان از دوزخ به خدا پناه میبرد
اما شهوات را ترک نمیکند خود را تمسخر میکند.🔥
❺ آنکه مرگ را یاد میکند اما خود را برای آن
آماده نکرده است خود را مسخره کرده است.☠
❻ کسی که خدا را یاد میکند اما مشتاق دیدار
خدا نیست خود را تمسخر میکند.✨
📚معدن الجواهر؛۱:۵۹
#بیدارباش
#اَلـلّـﮪُمَّ_عـَجـِّل_لـِوَلـٻَۧـکَ_الـفـَࢪَج
...•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@TarighAhmad
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
💢مقام معظم رهبری:
🖇مسئلهی امامت و مسئلهی ولایت و زنده نگهداشتن غدیر، ⬇️
به یک معنا زنده نگهداشتن اسلام است. مسئله فقط مسئلهی شیعه و معتقدین به ولایت امیرالمؤمنین (ع) نیست.
اگر ما مردم شیعه و مدعی پیروی از امیرالمؤمنین حقیقت غدیر را درست تبیین کنیم، هم خودمان درک کنیم، هم به دیگران معرفی کنیم، خود مسئلهی غدیر میتواند وحدتآفرین باشد.✅
بحث اعتقاد قلبی و اتصال یک نحلهی دینی و مذهبی به یک اصل اعتقادی، یک بحث است؛
شناخت مسئله، بحث دیگری است.
اسلام عالیترین مسئله در باب تشکیل جامعه ی اسلامی و نظام اسلامی و دنیای اسلامی را در مسئلهی غدیر متجلی کرده است.
۱۳۹۱/۰۸/۱۰
#نائب_برحق_مولا
○|@TarighAhmad |○
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه بیست و دوم پارت 1.mp3
1.45M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_بیست_دوم پارت 1
اگه میخوایم تنها مسیر رو بهتر بفهمیم
خلاصه نویسی یادمون نره 🗒