✍️ رمان #سِپــَــر_سُرخـــ❣
#قسمت_اول
💠 از پنجره اتاق نسیم خوش رایحه بهاری نوازشم میکرد تا خستگی یک شب طولانی را خمیازه بکشم.
مثل هر روز به نیت شفای همه بیمارانی که دیشب تا صبح مراقبشان بودم، سوره #حمدی خواندم و سبک و سرحال از جا بلند شدم.
💠 روپوش سفید پرستاریام را در کمد مرتب کردم، مانتوی بلند یشمی رنگم را پوشیدم و روسریام را محکم پیچیدم که کسی به در اتاق زد.
ساعت ۷ صبح بود، آرزو کردم در این ساعتِ تعویض شیفت، بیمار جدیدی نیاورده باشند و بتوانم زودتر به خانه بروم که در چهارچوب در، قد بلندش پیدا شد.
💠 برای شیفت صبح آمده بود و خیال میکرد هر چه پیراهن و شلوارش تنگتر باشد، پیش چشمم جذابتر میشود و خبر نداشت فقط حالم را بیشتر به هم میزند که با لبخندی کرشمه کرد :«صبح بخیر آمال!»
نمیدانست وقتی با آن خط باریک ریش و سبیل، صدایش را نازک میکند و اسم کوچکم را صدا میزند چه احساس بدی پیدا میکنم که به اجبارِ رابطه همکاری، تنها پاسخ #سلامش را دادم و او دوباره برایم زبان ریخت :«دیشب خیلی خسته شدی؟»
💠 نمیخواستم مستقیم نگاهش کنم که اگر میکردم همین خشم چشمانم برای بستن دهانش کافی بود و میدانستم #زیبایی صورتم زبانش را درازتر میکند که نگاهم را به زمین فرو بردم و یک جمله گفتم :«گزارش مریضا رو نوشتم.»
و دیگر منتظر پاسخش نماندم، کیفم را از کمد بیرون کشیدم و از کنارش رد شدم که دوباره با صدای زشتش گوشم را گزید :«چرا انقدر بد رفتار میکنی آمال؟»
💠 روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم و باید زبانش را کوتاه میکردم که صدایم را بلند کردم :«کی به تو اجازه داده اسم منو ببری؟»
با لبهای پهن و چشمان ریز و سیاهش نیشخندی نشانم داد و همه خویشتنداری دخترانهام را به تمسخر گرفت :«همین کارا رو میکنی که هیچکس نمیاد سمتت! #داعش هم انقدر سخت نمیگرفت که تو میگیری!»
💠 عصبانیت طوری در استخوانهایم دوید که سرانگشتانم برای زدن کشیدهای به دهانش راست شد و با همان دستم دسته کیفم را چنگ زدم تا خشمم خالی شود.
این جوانک تازه از #آمریکا برگشته کجا داعش را دیده بود و دیگر لیاقت نداشت حتی صدایم را بشنود که از اتاق بیرون رفتم.
💠 میشنیدم همچنان به ریشخندم گرفته و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که حالا فقط چشمان کشیده و نگاه نگران آن جوان را میدیدم.
او به گمانش فقط به تمسخرم گرفته و با همین یک جمله کاری با دلم کرده بود که دوباره خمار خیال او خانه خاطراتم زیر و رو شده بود.
💠 از بیمارستان خارج شدم و از آنهمه شور و نشاط این صبح #بهاری تنها صحنه آن شب شیدایی پیش چشمانم مانده بود که قدمهایم را روی زمین میکشیدم و دوباره #حسرت حضورش را میخوردم.
از آخرین دیدارش سه سال گذشته بود و هنوز جای خالیاش روی شیشه احساسم ناخن میکشید که موبایلم زنگ خورد.
💠 گاهی اوقات #رؤیا تنها مرهم درد دوری میشود که کودکانه آرزو کردم او پشت خط باشد و تیر خیالبافیام به سنگ خورد که صدای نورالهدی در گوشم نشست.
مثل همیشه با آرامش و مهربانی صحبت میکرد و حالا هیجانی زیر صدایش پیدا بود که بیمقدمه پرسید :«آمال میای بریم #ایران؟»
💠 کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادم و حس کردم سر به سرم میگذارد که بیحوصله پاسخ دادم :«تازه شیفتم تموم شده، خستهام!»
بیریاتر از آنی بود که دلگیر حرفم شود، دوباره به شیرینی خندید و شوخی کرد :«خب منم همین الان از شیفت برگشتم خونه! تازه مگه همیشه دوست نداشتی محبت اون پسره رو جبران کنی؟ اگه میخوای الان وقتشه!»
💠 نگاهم به نقطهای نامعلوم در انتهای خیابان خیره ماند و باور نمیکردم درست در همان لحظاتی که #پریشان او شده بودم، نامش را از زبان نورالهدی بشنوم که به لکنت افتادم :«چطور؟»
طوری دست و پای دلم را گم کرده بودم که نورالهدی هم حس کرد و سر به سرم گذاشت :«یعنی اگه اون باشه، میای؟»
💠 حس میکردم دلم را به بازی گرفته و اینهمه تکرار #خاطراتش حالم را به هم ریخته بود که کلافه شدم :«من چی کار به اون دارم!»
رنجشم را از لحنم حس کرد، عطر خنده از صدایش پرید و ساده صحبت کرد :«#ابومهدی داره نیروهای #حشد_الشعبی رو برای کمک به سیل #خوزستان میبره ایران.»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✍️ رمان #سِپــَــر_سُرخـــ❣
#قسمت_دوم
💠 ذهنم هنوز درگیر نگاهش بود و برای فهم هر کلمه به زحمت افتاده بودم تا بلاخره حرف آخر را زد :«گروههای امدادی #حشد_الشعبی هم دارن باهاشون میرن. منم با ابوزینب میرم برا کارای درمانی، تو نمیای؟»
ماشینها به سرعت از کنارم رد میشدند و انگار هیچکدام سراغ مسافر نبودند که خسته بهانه آوردم :«آخه شیفت دارم!» و او با حاضر جوابی پاپیچم شد :«چند روز بیشتر نمیشه! شیفتاتو عوض کن، همین امروز بیا #بغداد. ما فردا حرکت میکنیم سمت مرز زرباطیه.»
💠 از همان صبحی که مقابل چشمانم رفت، همیشه دلم میخواست محبتش را جبران کنم و حالا فرصتی دست دلم آمده بود تا حداقل برای مردم #ایران کاری انجام دهم که راضی به رفتن شدم.
نورالهدی هم مثل همان روزهای دانشگاه وقتی نقشهای میکشید تا آخر ایستاده بود که دو دختر کوچکش را به مادرش سپرد و با همسرش تا #فلّوجه آمد، دل پدر و مادرم را نرم کرد و همان شب مرا با خودشان به بغداد بردند.
💠 از فلّوجه تا بغداد یک ساعت راه بود و از بغداد تا مرز #زرباطیه سه ساعت و در تمام طول این مسیر، نورالهدی تنها از دوران آشناییمان در دانشگاه پزشکی بغداد میگفت.
اصلاً به روی خودش نمیآورد در این سالها بین ما چه گذشته و شاید نمیخواست آزارم دهد که حتی نامی از برادرش نمیبرد و با همان صورت سفید و چشمان روشنش تنها به رویم میخندید.
💠 همسرش ابوزینب هنوز در حال و هوای جنگ و #جهاد در هر فرصتی از خاطرات رفقای ایرانیاش در نبرد با #داعش میگفت و بین هر خاطره سینه سپر میکرد :«#ایران که به کمک ما نیازی نداره، ما خودمون دوست داشتیم یجوری جبران کنیم که داریم میریم!»
و از دریای آنچه او دیده بود، قطرهای هم به نگاه من رسیده و دِینی به گردنم مانده بود که قدم در این مسیر نهادم و تازه دیدم در مرز زرباطیه #قیامت شده است.
💠 صدها خودروی #حشد_الشعبی با آمبولانس و بیل مکانیکی همه به جبران محبت ایران برای ورود به #خوزستان صف کشیده و به گفته ابوزینب ساماندهی همه این نیروها در خوزستان با #ابومهدی و #سردار_سلیمانی بود.
تنها سه سال از آزادی فلوجه گذشته و یادم نرفته بود دو فرمانده قدرقدرتی که فلوجه را از دهان داعش بیرون کشیدند، #ابومهدی و #حاج_قاسم بودند که حتی از شنیدن نامشان کام دلم شیرین میشد.
💠 ساعتی در مرز معطل ماندیم و وقتی وارد #ایران شدیم دیدم خوزستان دریا شده و فوران آب زندگی مردم را با خودش برده است.
قرار ما شهر #شادگان بود، جایی که خانهها تا کمر در آب فرو رفته بود، روستاها تخلیه شده و مردم در چادرها ساکن شده بودند.
💠 باید هر چه سریعتر کارمان را شروع میکردیم که همانجا کنار آمبولانسی در یک چادر کوچک، همه امکانات درمانیمان را مستقر کردیم.
چند روز بیشتر از #سیلاب خوزستان نگذشته و در همین چند روز، بیماری حریف کودکان شادگانی شده بود که تا شب فقط مشغول معاینه و نسخه پیچیدن بودیم.
💠 نزدیک #نماز مغرب و عشاء، از کمر درد همان کف چادر دراز کشیدم و نورالهدی آخرین مادر و کودک را رهسپار کرد که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد :«یاالله!»
من سریع از جا بلند شدم و نوالهدی به شوخی جواب داد :«مریضِ مرد نمیبینیم، نمیشه بیای تو!»
💠 ابوزینب وارد شد و مرا گوشه چادر دید که از خیر شیطنت با همسرش گذشت و با مهربانی خبر داد :«یکی از موکبهای #ایرانی برای شام دعوتمون کرده!» و نورالهدی هم مثل من ضعف کرده بود که روپوشش را درآورد و رو به من صدا رساند :«بلند شو بریم که رنگت پریده!»
تا رسیدن به موکب باید از مسیرهای ساخته شده بین آب و گِل رد میشدیم و همه حواسم به زیر پایم بود که صدایی زنانه سرم را بالا آورد.
💠 دختری با چشمانی گریان و میکروفون به دست، نزدیک موکب ایستاده و پیرمردی مقابلش اصرار میکرد تا انگشتری را از او قبول کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✍️ رمان #سِپــَــر_سُرخـــ❣
#قسمت_سوم
💠 من و نورالهدی متعجب مانده بودیم و ابوزینب لحظاتی پیش از موکب برگشته و از ماجرا مطلع بود که صورت سبزه و مهربانش از خنده پُر شد و رو به ما خبر داد :«این خانم خبرنگار شبکه #العالمه. میخواست با #حاج_قاسم مصاحبه کنه، حاجی قبول نکرد! به جاش انگشترش رو داد به خادم موکب که بده به این خانم و از دلش دربیاره. حالا اینم انگشتر رو پس داده و میگه انگشتر نمیخوام، من به شبکه العالم قول مصاحبه با #سردار_سلیمانی رو دادم!»
و سوالی که در ذهن من بود، نورالهدی پرسید :«چرا مصاحبه نمیکنه؟» به سمت نورالهدی چرخید و در همه این سالها #حاج_قاسم را با تمام وجود حس کرده بود که با لحنی محکم جواب داد :«تو #حاج_قاسم رو نمیشناسی؟ از هر چی که بخواد بزرگش کنه، فرار میکنه!»
💠 و هنوز کلامش به آخر نرسیده، اتومبیلی کنارمان توقف کرد و کسی صدا رساند :«دخترم میشه گریه نکنی؟ حالا بگو چی بگم!»
نگاهم چرخید و باورم نمیشد #سردار_سلیمانی را میبینم که با متانت از ماشین پیاده شد و با لبخندی دلنشین به سمت خبرنگار رفت.
💠 خانم خبرنگار هم به آنچه میخواست رسیده بود که هیجان زده به طرف #سردار رفت و پاسخ داد :«هرچی درحق این مردم باید گفته بشه، بگید!»
#سردار_سلیمانی مقابلش رسیده بود، دوربین و پروژکتور آماده فیلمبرداری شدند و #حاج_قاسم شروع به مصاحبه کرد.
💠 در این سالها در #عراق و فلّوجه از #سردار_سلیمانی زیاد شنیده و آنچه میدیدم فراتر از همه آنها بود که یک ژنرال #نظامی با آنهمه قدرت و ابهت، دلِ دیدن اشک خبرنگاری را نداشت.
پس از صرف شام، ما در قسمت زنانه موکب، تکیه به دیوار خستگی این روز طولانی را در میکردیم و صدای صحبت مردها از آن طرف شنیده میشد که نورالهدی با دقت گوش کشید و زیرکانه حدس زد :«صدا #ابومهدی میاد!»
💠 ظاهراً #حاج_قاسم و #ابومهدی هم امشب مهمان همین موکب بودند و دلم میخواست بیشتر صدای #حاج_قاسم را بشنوم که شنیدم جوانی #ایرانی به سختی #عربی صحبت میکند و ظاهراً خطابش به ابومهدی بود :«حاجی یکی از #تهران زنگ زده میگه شنیدیم #حشد_الشعبی با تانکهاشون تا #خوزستان اومدن و #شادگان رو هم گرفتن!»
همهمه آرام خنده در سمت مردان پیچید و لحن نرم #ابومهدی در گوشم نشست :«بگو اگه جز لودر و بیل مکانیکی چیزی همراه ما دیدن، غنیمت بگیرن، آهنش رو بفروشن خرج سیل زدهها بکنن!»
💠 از شوخی شیرین ابومهدی، خنده مردها در فضای موکب پیچید و نورالهدی طوری به خنده افتاد که با دست مقابل دهانش را گرفت تا صدای خندیدنش به گوش #نامحرمان نرسد و من دلخور پرسیدم :«یعنی چی؟؟؟»
نورالهدی از خنده سرخ شده بود، نفسی گرفت و با همان خنده پاسخم را داد :«از وقتی #حشد_الشعبی برا کمک اومده خوزستان، بعضیا شایعه کردن که ما اومدیم اینجا سرکوب ایرانیها!»
💠 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که کمکم رنگ خنده از صورتش رفت، دردی در نگاهش پیدا شد و انگار قلب صدایش شکست :«حتی ابوزینب عصری میگفت بعضیا توئیت زدن که چرا #عراقیهایی که جوونای ما رو کشتن باید بیان کمک سیلزدههامون!»
از سنگینی حرفهایی که از زبان نورالهدی میشنیدم خستگی امروز مثل آواری روی دلم خراب شد و صدای نورالهدی غرق غم بود :«آخه مگه #شهدای ایرانی تو جنگ رو ما کشتیم؟ اصلاً انگار نه انگار که ما #شیعههای عراق خودمون بیشترین ظلم رو از #صدام دیدیدم! حتی تو جنگ ایران و عراق، صدام جوونای ما رو به جرم حمایت از #ایران اعدام میکرد!»
💠 و دیگر فرصت نشد بیشتر شرح این شایعه را بدهد که دوباره طنین کلام #ابومهدی در فضا پیچید :«زمان #داعش ملت ایران خالصانه و بیتوقع کمک ملت عراق کردن! الانم که تو کشور شما سیل اومده ما احساس وظیفه کردیم برا جبران قسمت کوچیکی از محبتهاتون بیایم کمک.»
صدای تشکر میزبانان ایرانی میان صحبتهای #ابومهدی شنیده میشد و او همچنان با مهربانی و آرامش میگفت :«البته ما فقط وسایل مهندسی اوردیم برا کمک به جلوگیری از پیشرفت سیل. گروه بهداری هم اوردیم برا اینکه مریضیهای بومی ما با منطقه شما یجوره! از طرفی پزشک و پرستار ما عرب زبانه و راحتتر با مردم عربزبان #شادگان و #سوسنگرد ارتباط برقرار میکنه!»
💠 تلخی طعنههای فضای مجازی با شیرینی کلام #ابومهدی کمتر میشد و دلم میخواست باز هم بگوید که لحن محجوب #حاج_قاسم به دلم نشست :«ما با اینهمه نیرو درست نیس مزاحم صاحبخونه باشیم، پس عزیزان حرکت!»
شاید دل دریایی او هم از تیرهایی که به سمت رفقای #عراقیاش هدف گرفته بودند، شکسته و میخواست با #ابومهدی خلوت کند که به نیت بازدید از مناطق سیل زده از موکب خارج شدند و من تا صبح از غصه قصه غریبانهای که شنیده بودم، خوابم نبرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
💕 یک آیه از جزء سوم قرآن 💕
لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرينَ أَوْلياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمَنينَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللهَ في شَيءٍ..
انتخاب دوست از امور مهمیه که انگار خدا خیلی بهش حساسه..🤔
میگه هر کی با کسی دوست بشه که
با من رابطه ای نداشته باشه
در واقع رابطش رو با من قطع کرده..😏
و دیگه تو هیچ مسئله ای با خدا نیست..
حواسمون به دوستامون باشه..
اصلا خیالتو راحت کنم
بهترین دوستا شهدا هستن..
با شهدا رفیق بشین..😊
یه بنده خدایی میگفت:
"رفاقت،
فقط با شهدا
بقیه همش حب الدنیاست
و حب الدنیا راس کل خطیئه"
شهدا زنده اند🍃
#شهدا
#شهدا_زنده_اند
#رفیق_شهیدم
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TrighAhmad
#پٌرُْٖوُِفّٰـــــَِـَِـَِـَِـَِـَِـــــاِِّٰیًٍِـَِـَِـَِـَِـَِـَِـَِلٌِْٔ
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکن تهدیدم از مردن...
صوت شهید سردار حاج قاسم سلیمانی
😔🌷😔🌷😔🌷😔🌷
●●●●♧🌺🍃🌺🍃♧●●●●
@Trighahmad
#رفاقتانه....
گاه گاهے
با نگاهے
#حال مرا خوب ڪن... :)
#خلوت این
#قلب تنها را
ڪمے آشوب ڪن...💔🍃
#رفیق_شهیدم
#شهید_احمد_مشلب
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
#لبخــند_حلال (😁)
#لبخــند_بزن_بسیجے (😉✌️)
عمم زنگ زد به مادرم گفت امشب خونه این بیایم؟😄
مادرم گفت یه لحظه گوشی🙍♀
با ایما اشاره بهم رسوند چند تا سرفه بزنم که عمم اینا بترسن نیان😯😦🤕🤒
انقد طبیعی عمل کردم که مادرم اینا رفتن خونه عمم من الان چند ساعته تنها تو خونم 😎
#در_خانه_بمانیم_تا_سالم_بمانیم
#شـــــاد_باشیـــد (🙂😎)
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TrighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
#لبخــند_حلال (😁)
#لبخــند_بزن_بسیجے (😉✌️)
قدیما میگفتن مهمان حبیب خداس❤️🍃
ولی الان باید بگن مهمان وسیله ای برای رسیدن به خداست !🙇♂
#در_خانه_بمانیم_تا_سالم_بمانیم
#شـــــاد_باشیـــد (🙂😎)
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TrighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
#لبخــند_حلال (😁)
#لبخــند_بزن_بسیجے (😉✌️)
خونه موندن خیلی هم کلافه کننده نیست😪
فقط موندم چرا در دو پاکت برنج یک کیلویی با یک مارک 🤔
تو یکیش۷۷۵۹ دونه برنج هست 🍚
تو اونیکی ۷۷۸۹ دونه برنج هست🍚
"روز n قرنطینه😆"
#در_خانه_بمانیم_تا_سالم_بمانیم
#شـــــاد_باشیـــد (🙂😎)
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TrighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
کوچه های دلت را🛣 به نام #شهدا کن
بدان در #کوچه پس
کوچه های دنیا وقتی گم می شوی👣✨
#تنهایت نمےگذارد!!✌️
شهدا با معرفتند ....🥀💥
رفیقشان باشی #شهیدت می کنند❣🍃
#رفیق_شهیدم
#شهید_احمد_مشلب❣
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
#سلام_امام_زمانم❤
ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﻻﯾﻖ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺷﻮﯾﻢ
ﺳﺤﺮﻯ ﺑﺎ ﻧﻈﺮ ﻟﻄﻒ ﺗﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﯾﻢ
ﮐﺎﺵ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺭﻯ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻣﻬﺪﻯ ﺟﺎﻥ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﻔﺮﻩ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﻓﻄﺎﺭ ﺷﻮﯾﻢ
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #امام_زمانم
صبح یعنی
تپشِ قلبِ زمان
درهوسِ دیدنِ تو
کہ بیایی و زمین
گلشنِ اسرار شود
سلام آرزویِ زمین و زمان
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
رفیق شهیدم 🦋✨
مـن ندانـم
به نگاه تـو چـه رازیست نهــــان:)
که من آن راز تـوان دیدن و
گـفـتن نتـوان...🙃❣
#رفیق_شهیدم
#شهید_احمد_مشلب❣
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ🎥
#رفــیــق_شــھـیــدم🦋
#شـہـیـد_احـمـد_مـشـلـب❣
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
••●❥❤️❥●••
رفقا اگه کانالو برسونید به1k
ماهم به مناسب 1kشدنمون سوپرایز داریم براتون😝
پس کانالو تبلیغ کنید که زودتر۱k شیم :)
••●❥❤️❥●••
یہ چیزےخوندم...خیلی منو بہ خودم آورد...
آیت الله مجتهدے)ره(:
ٺقوا یعنےاگہ یہ هفٺه از زندگےمون فیلم گرفتند و گفٺند تو تلویزیون پخشـ شدهـ....
ناراحٺ نشیم (:
#کجاےراهیم.......؟!
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
#دینداریت_رو_امتحان_کن
لَا تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ،مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَ مَا بَطَنَ (انعام/۱۵۱)
به فواحش و کارهای زشت اصلاً نزدیک نشوید، چه آشکار باشد چه پنهان.
🕋 لَا تَقْرَبُوا الزِّنَا، إِنَّهُ کَانَ فَاحِشَةً وَ سَاءَ سَبِیلًا (اسراء/۳۲)
به #زنا نزدیک نشوید، که کار بسیار زشت، و راه بدی است!
خواهرم! برادرم!⚠
👀 نگاه به #نامحرم
👤 رابطه با #نامحرم
📱 چت کردن با #نامحرم
🗣 صحبت کردنِ بیمورد با #نامحرم
و... همه مصداقِ نزدیک شدنِ به #زنا هستند.
❌ #رابطه_با_نامحرم و #شهوت جزوِ گناهانِ بنزینی هستند. نباید نزدیکش شد.
😈 #شیطان برای حضرت موسی قسم خورد، که هرجا زن و مردی تنها باشند، من خودم شخصاً میام کنارشون، نه یارانم.
🔴 پس مراقب باشید تو فضای مجازی پشت تلفن، چت و یا هزاران مورد دیگر، خود را از هر نامحرمی دور کرده که با شیطان همنشین نشوید.
#سر_دو_راهی_که_قرارگرفتی
#دینداریت_رو_امتحان_کن❗️
☘ آیت الله بهجت(ره) :
🍁دینداری انسان وقتی معلوم میشود که بر سر دو راهی دنیا و آخرت و متابعت هوای نفس و شیطان، با بندگی رحمان قرار گیرد.
📛 هیچ چیزی در این جهان اتفاقی نیست.
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
🌷🍃روزبهروز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکتهیابی و نکتهسنجی زندگی #شهدا در جامعهی ما رواج پیدا کند. و اگر این شد، آنوقت مسئلهی #شهادت که به معنای مجاهدت تمامعیار در راه خدا است، در جامعه ماندگار خواهد شد.
و اگر این شد، برای این جامعه دیگر شکست وجود نخواهد داشت و شکست معنا نخواهد داشت🌾
امام خامنه ای
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
در ایران روز ۱۰ اردیبهشت روز ملی #خلیج_فارس نام گذاری شده که سالروز اخراج پرتغالیها از تنگه هرمز و خلیج فارس است
روز ملی خلیج فارس مبارک🎉🎉🎉
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TrighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝