🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_ونه
خوشبخت بودم و خوشحال... 😊
خوشبخت بودم چون منوچهر را داشتم، خوشحال بودم چون علی و هدی، پدر را دیدند و حس کردند...
و خوشحال تر می شدم وقتی میدید دوستش دارند.
منوچهر برای عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ.
اول هدی بعد علی بعد من و بعد خودش....
ولی ناخود آگاه سه تایی، می ایستادیم براي انتخاب لباس مردانه.....!☺️
منوچهر اعتراض می کرد.. اما ما کوتاه نمی آمدیم.
روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند...
برای من یک اسپری، گرفته بودند..
و برای منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن....
این دوست داشتن، برایم، بهترین هدیه بود ....
به بچه هام میگم
_"شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید.. و باهاش درد دل کردید... فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید.. و محبتش رو بچشید....
#به_سختیاش_می_ارزید."
دو روز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت...
از اون روزایی که فکر می کردم تموم میکنه....😞
انقدر درد داشت که می گفت
_"پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین "
درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینش...😣
سه ساعتی رو که روز آخر دیدم، اون روز هم دیدم.
لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم.
همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل، داغ عزیزش رو نبینه....
دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه...😞
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
👇
https://eitaa.com/Tarighahmad/8431
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad