معلم جدید بی حجاب بود👠 . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین🤦♂.- برجا ! بچه ها نشستند🙍♂🙎♂. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت🙅♂ . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم👩🏫» چشم هایش را بست🙈 . سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش💥 . از کلاس زد بیرون🏃♂ . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.🤦♂
دیگه نمی خوام برم هنرستان🤨. – آخه برای چی😧 ؟ - معلم ها بی حجابن🤕 . انگار هیچی براشون مهم نیست😑. میخوام برم قم❣؛ حوزه.🙃 😁
هفت هشت سالش بیش تر نبود🙂، ولی راهش نمی دادند🍁، چادر مشکی سرش کرده بود☀️، رویش را سفت گرفته بود🙅♂، رفت تو🚶♂ ، یک گوشه نشست.🙎♂ روضه بود🦋 ، روضه ی حضرت زهرا💞.مادر جلوتر رفته بود🧕 ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد👦 شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند🤫.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو. 🏃♂🏃♂🏃♂
یادگاران کتاب ردانی پور انتشارات روایت فتح)) ))
خاطرات #شهید_مصطفی_ردانی_پور
🌹اللهم🌱 صلي 🌱علي🌱 محمد🌱 و آل 🌱محمد🌱 و عجل🌱 فرجهم🌹
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad