یاران #شھیـــد!
ڪــاش اندڪــے
ماهم مثل شما...⇓°
قلبهایمان تحت تسخیر
#خـــــــــدا بود ...➷•
تــاگامهایمـــان
اینگونھ زمینگیرنمےشدند ..😭😭
#شهید_همت
~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~
@TrighAhmad
فرمان ده دست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد. از پنجره ي ماشين كه نيمه باز بود، سلام و احوال پرسي كردند. فرمان ده به حاجي گفت «...اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.»
.....
ـ حالا براي چي اومده بودي اين جا؟
بسيجي به كفش هاش اشاره كرد و گفت «...اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت كفش بگيرم، ولي انگار قسمت نبود.»
حاجي دولا شد. در داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد.
ـ بپوش! ببين اندازه است؟
كفش هاش را كند و سريع كفش هايي را كه حاجي داده بود پوشيد.
ـ به! اندازه است.
خودم اين كفش ها را براي حاجي خريده بودم؛ از انديمشك. كفش هايي را كه به بسيجي ها مي دادند نمي پوشيد. همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود. ولي راضي نشد يك جفت براي خودش بردارد.
حاجي لب خندي زد و گفت «...خب پات باشه.»
بسيجي همين طور كه توي جيب هاش دنبال چيزي مي گشت، گفت «...حالا پولش چه قدر مي شه؟» و حاجي خيلي آرام، انگار به چيزي فكر مي كرد گفت «...دعا كن به جون صاحبش.»
📚يادگاران، جلد 2 كتاب شهيد محمد ابراهيم همت ، ص 49
#شهید_همت
#سالگرد_شهادت
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
در نـگاهـت چیـزیست ... ❥•°
ڪہ نمی دانم چیـسـت ؟
مثل آرامـــش بعد از یڪ غـم
مثل پیدا شدن یڪ لبــخـنــد
مثل بـــوی نــم بعد از بـاران
در نـگاهـت چـیـزیــسـت
ڪه نمـی دانـم چـیـست ؟
مــن بہ آن محـــتـاجـــم ... ❥•°
#شهید_همت
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad