•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✍#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان) #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چن
✍#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق (رمان) #قسمت_نهم 💠 دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه س
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق (رمان)
#قسمت_دهم
💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
💠 مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✍️ رمان #سِپــَــر_سُرخـــ❣
#قسمت_دهم
💠 از بهت آنچه میشنیدم فقط خیره نگاهش میکردم، دیگر خبری از خشم صدا و چشمانش نبود، هنوز خاکی که به صورتش پاشیده بودم، روی پلک و گونههایش مانده و انگار دیگر آن مأمور تفتیش #داعش نبود که با لحنی ملایم صحبت میکرد :«من برا شناسایی اومده بودم، پشت همون خاکریز. موقع غروب حرکت اون ماشین به نظرم مشکوک اومد، ترسیدم #انتحاری باشه که داره میاد سمت #بغداد. با دوربین که نگاه کردم یه زن تو ماشین بیشتر مشکوکم کرد، از چشمای بسته تون فهمیدم اسیر شدید. قبل تاریکی همکارام منتظرم بودن، اما نتونستم برگردم، مجبور شدم مداخله کنم.»
او میگفت و من در پیچ و تاب کلماتش معجزه #امام_زمان (علیهالسلام) را به چشمم میدیدم و باور نمیکردم که نبض نفسهایم را شنید و #مردانه نجوا کرد :«خیلی دلم میخواست همونجا نفسش رو بگیرم اما نباید کمینمون حوالی #فلوجه لو میرفت، برا همین مجبور شدم با پول دهنش رو ببندم که فکر آدمفروشی به سرش نزنه تا چند روز دیگه که فلوجه رو براشون جهنم کنیم!»
💠 لطافت لحن و نجابت نگاهش عین رؤیا بود، تازه میفهمیدم در تمام آن لحظاتی که خیال میکردم برای تصاحبم دست و پا میزند، مردانه به میدان زده بود تا این دختر غریبه را نجات دهد که پای #غیرتش چشمانم از نفس افتاد.
یک دستش به فرمان بود، با دست دیگر پنجره را پایین کشید تا حال خرابش را در خنکای شب بیابان پنهان کند و نمیدانست با این دختر #نامحرم در تاریکی این جاده چه کند که صدایش به زیر افتاد :«شما جایی رو تو بغداد دارید؟»
💠 نگاهم حیران روی لباس سیاهش میچرخید و هنوز زبانم جرأت جم خوردن نداشت که به جای پاسخ، یک کلمه پرسیدم :«شما کی هستید؟»
از سرگردانی سوالم، اوج پریشانیام را حس میکرد و هول #غارت من نفسش را برده بود که ناشیانه طفره رفت :«اگه بغداد جایی رو سراغ دارید، آدرس بدید برسونمتون!»
💠 چراغهای بغداد و تابلوی ورودی شهر در انتهای مسیر پیدا شده و من نایی به گلویم نمانده بود که بیصدا پاسخ دادم :«خانواده من فلوجه هستن، بغداد کسی رو ندارم!»
در برابر بیکسی و ناامیدیام لبخندی فاتحانه لبهایش را گشود و با کلماتش قد علم کرد :«خیلی زودتر از اونی که فکر کنید، فلوجه #آزاد میشه و برمیگردید پیش خانوادهتون.»
💠 ترافیک سرشب ورودی بغداد معطلمان کرده و من هنوز گیج اینهمه #وحشت نگاهم در تاریکی شب و بین ماشینهای مقابلمان میچرخید که خودش دست دلم را گرفت :«دیگه نترسید! هر چی بود تموم شد.»
هنوز ناله یاصاحبالزمانم در گوشش میپیچید و سوالی روی سینهاش سنگینی میکرد که نگاهش به ردیف اتومبیلها ماند و گرمی لحنش بر دلم نشست :«شما #شیعه هستید؟»
💠 اکثریت فلوجه #اهل_تسنن بودند و شاید باورش نمیشد همین دختر اسیر داعش اتفاقاً #شیعه باشد که چشمانم از شرم آنچه از زبان آن نانجیب در موردم شنیده بود، به زیر افتاد و صدایم شکست :«بله!»
نگاهش نمیکردم اما از حرارت نفس بلندش فهمیدم تصور بلایی که دور سرم میچرخید، آتشش زده و دیگر خیالش راحت شده بود که به جای من، به پای #امام_زمان (علیهالسلام) افتاد :«مگه میشه حضرت #ولیعصر (علیهالسلام) شیعههاشو بین اینهمه گرگ تنها بذاره؟»
💠 و همین اعجاز حضرت نجاتم داده بود که کاسه #صبرم شکست و اشک از چشمانم چکید. دیگر خجالت میکشیدم اشکهایم را ببیند که گریه را در گلو فرو میبردم و باز نغمه بغضم به وضوح شنیده میشد تا وارد #بغداد شدیم.
سوالش هنوز بیپاسخ مانده و شاید شرم میکرد دوباره بپرسد که خودم پیشدستی کردم :«یکی از دوستای زمان دانشجوییام تو بغداد زندگی میکنه!» و همین یک جمله گره کور فکرش را گشود که بیمعطلی پرسید :«آدرسشون کجاست؟»
💠 نمیدانست برای رفتن به خانه نورالهدی تا چه اندازه معذب هستم که با مکثی پاسخ دادم :«شهرک #صدر.» تا ساعتی پیش خیال میکردم بین #داعشیها دست به دست میگردم و حالا همین آزادی به حدی شیرین بود که راضی شدم با پای خودم به خانه نورالهدی بروم.
شهرک صدر، شرق بغداد واقع میشد و عبور از روی پل #دجله یعنی همه خاطرات دانشگاه بغداد و نورالهدی و عامر که بیشتر در خودم فرو رفتم.
💠 تا رسیدن به شهرک صدر، دیگر کلامی صحبت نکرد و خلوت حضورش عین آرامش بود که پس از چند ساعت #اسیری و تحمل آواری از ترس و درد، چشمانم خمار خواب سنگین میشد و به خدا هنوز باورم نمیشد کابوس #کنیزیام تمام شده که دوباره قلبم در قفس سینه پَرپَر میزد.
مقابل خانه نورالهدی رسیدیم، اتومبیل را خاموش کرد و تازه میدید حیوان #داعشی مچ باریکم را با ده دور زنجیر پیچیده که چشمانش آتش گرفت و خاکستر نگاهش روی دستانم نشست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
ࢪمان جذاب و واقعی📚
عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️
#قسمت_دهم
.
گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود … گاهی شکلات هم کنارش می گرفت … بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید … زیاد دور و ورم نمیومد … اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید … .
.
رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود … من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد … پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن … .
.
اون روز کلاس نداشتیم … بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و … .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم … کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون … هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم … .
.
چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم … رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم … عین همیشه، فقط مارکدار … یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه … .
.
همون جای همیشگی نشسته بود … تنها … بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ …
.
.
امتحانات تموم شده بود … قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم … حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود … .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم … اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم … اصلا شبیه معیارهای من نبود … .
.
وسایلم رو جمع کردم … بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم … در رو که باز کرد حسابی جا خورد … بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم … .
.
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد … اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند … و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود … .
مسخره کردن ها … تیکه انداختن ها … کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد … هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد … .
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/11250
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم پاک؛
✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
ناحله
#قسمت_دهم
_نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم
+خوبن عمو و زن عمو ؟
_خوبن خداروشکر
پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره.
عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن
دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده
بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم.
من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگشدیم
۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام
ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تومنگنه
البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود
خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه
منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم
مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم.
برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود .
موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا
چشمای کشیده و درشت مشکی داشت
بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد
فرم لباش تقریبا باریک بود
صورتشم کشیده بود
چهارشونه بود با قد بلند.
یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود
رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت
از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود
یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود
همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم
دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی
خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک...
لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت
+ به جوونیم رحم کن دختر جان
نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم
ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه
سرم پایین بودکه ماشین ایستاد
با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم....
#ادامه_دارد #به_قلم_غین_میم_و_فاء_دال
#رمان_واقعیت_ندارد
#اما_محمد_ها_بسیارند
@TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نحوهعملکردکیپاپ🔴
#قسمت_دهم
ایران یکی از کشورهایی است که در توجه به موسیقی کره ای خصوصا کی-پاپ و بی تی اس، بیش از بسیاری از کشورها متأثر شده است.
یکی از عوامل این تاثیر پذیری، فقدان راهبردهای فرهنگی موثر در ایجاد هویت فرهنگی ایرانی اسلامی در جامعه است.
متأسفانه بسیاری از نهادهای فرهنگی متاثر از سیاست زدگی برخی دولتها بوده اند و بدون رویکرد انقلابی و مدیریت جهادی به عرصه فرهنگ نگریسته اند.
اکتفا به مخاطبان حداقلی، انجام کارها و برنامه های کلیشه ای فرهنگی و عدم توجه به اقتضائات جامعه و راهبردهای کارگشایی دینی منجر به این شده است که بسیاری از دانش آموزان و نوجوانان با ظرفهای خالی بی هویتی منتظر فرهنگهای مهاجمی باشند که به هویت آنها شکل دهند.
کمترین تأثیر کی-پاپ (گروههای مختلف آن) خصوصا پسران بی تی اس در بین دانش آموزان، تاثیر در نحوه پوشش آنها بوده است. آنها حتی به شدت علاقه مند شده اند تا اندامی مانند آنها داشته باشند و زبان کره ای را یاد بگیرند تا احساس نزدیکتری به آنها داشته باشند.
متأسفانه نهادهای فرهنگی ما مانند آموزش و پرورش نوعا دربرابر این آسیبها ناآگاه و منفعل است.
#روشنگرے #الگوینامناسب
#خطریبراینوجوانانامروز
#موسیقی_کرهای #BTS
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@TarighAhmad
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🔴نحوهعملکردکیپاپ🔴
#قسمت_دهم
پس از جنگ جهانی دوم و برخی مسوولین وقت کره جنوبی، مسیر تحول در این کشور به سمتی میرود که دو هدف را تعقیب میکرد : (١) تغییر نگرش عمومی جهان به کره عقب افتاده و جنگ زده با فرهنگی آسیب دیده از جنگ و (٢) درآمد اقتصادی برای رونق کشور.
این مسیر با قدم نهادن کره در صنعت سینما به سرعت برداشته شد.
موج کره ای به ایران هم رسید و رسانه ملی با هدف تامین خوراک مناسب فرهنگی به استقبال فیلمها و سریالهای کره ای رفت که به ظاهر با فرهنگ ایرانی سازگارتر بودند و در آنها برخلاف سینمای غرب کمتر از خشونت ورزی و عناصر ضد فرهنگی دیده میشد.
اما همین رویکرد باعث شد تا بسیاری از مردم خصوصا نوجوانان و خانواده ها علاقه وافری به فیلمها و موسیقی کره ای داشته باشند.
#تاثیرفرهنگکرهجنوبی
#خطریبراینوجوانانامروز
#سریال_کرهای
#موسیقی_کرهای
#کی_پاپ
╔═.🍃.══════╗
@TarighAhmad
╚══════.🍃.═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#چنددقیقهدلتراآرامکن . #قسمت_نهم . -احسان دیگه. باباش کارخونه داره . -اها اها اون تیره برقه خوب
#چنددقیقهدلتراآرامکن
#قسمت_دهم
.
. اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!ڪارسختے هستا
.
توچشماش نگاہ ڪردم و باحرص گفتم بلہ آقاے فرماندہ پایگاه
.
در همین حال یڪے از پسرهاے بسیجے بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظرہ
.
-برو علے جان
.
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده
.
داشتم بیرون میرفتم ڪہ دیدم یہ پسردیگہ رفت و گفت حاج مهدے منم میرم یڪم استراحت ڪنم
.
-بہ سلامت سجاد جان
.
-داشتم گیج میشدم
.
-چرا هرڪے یہ چے میگہ؟!
.
رفتم جلو:
.
-جناب فرماندہ؟!
.
-بلہ خواهرم؟!
.
-میتونم بپرسم اسم شما چیہ؟!
.
-بلہ اختیار دارید.علوے هستم
.
-نہ منظورم اسم ڪوچیڪتون بود
دیدم یڪم مڪث ڪرد ڪہ سریع گفتم چون هرڪس یہ چے صداتون میڪنہ ڪنجڪاو شدم بپرسم.همین
.
-اها.بلہ.من محمد مهدے هستم.دوستان چون لطف دارن سر بہ سرم میزارن هربار یہ ڪدومو صدامیزنن
.
اها.خوب پس.حالا من اگہ ڪارتون داشتم چے صداتون ڪنم
.
هر چے مایلید ولے ازاین بہ بعداگہ ڪارے بود بہ خانم مولایے(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون بہ من منتقل میڪنن
.
اعصابم خوردشد و باغرض گفتم:
.
باشهہ.چشم
موقع شام غذا هارو پخش ڪردم و بعدشم سفرہ رو جمع ڪردم.سمانہ با اینڪہ مسول فرهنگے بودوڪارش چیز دیگہ ولے خیلے بهم ڪمڪ ڪرد.یہ جورایے پشیمون شدم چرا قبول ڪردم.تو دلم بہ سمانہ فحش میدادم ڪہ منو انداخت تو این ڪار
.
خلاص این چند روز بہ همین روال گذشت تا صبح روز اخر ڪہ چند تا ازدخترها بہ همراہ زهرا براے خریدمیخواستیم بریم بیرون
.
-سمانہ
.
-جانم؟!
.
-الان حرم نمیخوایم بریم ڪہ؟!
.
-نہ.چے بود؟!
.
-حوصلہ چادر گذاشتن ندارم اخہ.خیلے گرمه
.
-سمانہ یڪم ناراحت شد ولے گفت نہ حرم نمیریم
.
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم ڪہ زهرا بادوستش ڪہ تو یہ مغازہ انگشتر فروشے بودن مارو دیدن:
.
-دخترا یہ دیقہ بیاین
.
-بلہ زهرا جان؟!
.
و باسمانہ رفتیم بہ سمتشون
.
-دخترا بہ نظر شما ڪدوم یڪے از اینا قشنگ ترہ؟!
(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونہ داشت)
.
ڪہ سمانہ گفت بہ نظر من اونیڪے قشنگ ترہ و منم همونو باسر تایید ڪردم و زهرا هم خرید و گفت:
.
راستے دخترا قبل اذان یہ جلسہ دربارہ ڪارهاے برگشت داریم.حتما بیاین
.
یہ مقدار خرید ڪردیم و با سمانہ رفتیم سمت حسینیہ و اول از همہ رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسہ شدیم
.
وارد اطاق شدیم ڪہ دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن
.
در همین حین یڪے ازپسرها وارد شد.
.
اقا سید دستشو بالا اورد ڪہ دست بده
دیدم همون انگشترے ڪہ زهرا خریدہ بود تو دستشه
.
#ادامہ_دارد
#سیدمهدےبنےهاشمے
#کپۍباذکرنامنویسنده
~~~~~~~🌸~~~~~~~
@TarighAhmad
~~~~~~~🌸~~~~~~~