eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.5هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 😍😧||•همه محاسبات مرا در هم ريخته اي.. تا يک ساعت پيش فکر مي کردم ماه در آسمان است اما يک ساعت است که کشف کرده ام ماه در چشمان تو جاي دارد!•||😧😍 ━━━━━💠🌸💠━━━━━ #شهید_مشلب #مدافع_حرم @TrighAhmad
🌹 امام خامنہ ای : در دهه ی هفتاد جنگ فرهنگی علیہ ما شروع شد حالا ببینید متولدین دههٔ هفتاد مےروند #مدافع_حرم می‌شوند و سر مےدهـند . در آن سالها این نهال‌هـا و #حججےهـا روییدند . ۹۷/۵/۲۲ ♥️ @TrighAhmad ♥️
💐عشــق را خواهـی بسنجی عهد و ایمـانش بسنج آنکه پای دین خود جان می‌دهد عاشـــــق ‌تر است . . .❤️ 🥀🕊#مدافع_حـرم #شهید_احمد_مشلب @TrighAhmad
. نمی دانم شاید لبخندهایتان ، تسبیح ذکر خداوند بود!! که اینگونه دلنشین مانده است... #شهیداحمدمشلب #کلنا_عباسک_یا_زینب_سلام_الله_علیه #کلنا_عباسک_یازینب #مدافعان_حرم #مدافع_حرم #شهید @TrighAhmad
🍃خاطره یک 🍃 زمانی که منطقه بودیم 🗺توفیق پیدا کردم با 🇱🇧 دوست شدم 👥یکی از اون رزمندها بود که نمیدونستم چه روز 🌷🕊 میشه وگرنه تا آخر کنارش میموندم😔 من اسلحه ای داشتم 🔫خیلی مشکل داشت 😶باهاش راحت نبودم برای تعویض اسلحه🔫 به قرارگاه 🏃مراجعه کردیم که مسول قرارگاه 💂وقتی دید من از بقیه کوچک تر هستم 👱و آمدم بهم گفت🗣 دو تا اسلحه 🔫🔫خوب دارم یکی رو دادم به ( )و دیگری و میدم به تو چون که تو تجربه جنگ نداری لااقل اسلحه خوب داشته باشی دقیقا یادمه همون کفشهایی👞👞 رو پوشیده بود که بعدا فهمیدم موقع پاش بوده😔 خیلی ادم شوخی هم بود همش منو میدید میگفت خلاصه بعد ازچند وقت شنیدم یکی از رزمندهای حزب الله شهید شدن 😔تصویرش 🖼و دیدم اسلحه رو شناختم🔫 وقتی به مسئول اسلحه عکس و نشون دادم گفتش همون شهید بزرگوار هست 😔😕 شمع اند🕯 و ما پروانه 🌺هستیم ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
🏳برای رضای خدا . . . دیدم با سر و وضع خاکی و گلی از در اومد داخل اتاق! گفتم: "فرمانده... چه خبر؟ کجا بودید که این طور خاکی و گلی شدید؟" لبخند ملیحی زد و رفت نشست.... میدونستم داره از گفتن موضوع خودداری میکنه. چند روزی این اتفاق تکرار شد تا اینکه یه شب که شیفت بودم، گاه و بی گاه خوابم میبرد و چرت میزدم، یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمام رد شد! وسوسه شدم و سایه رو تعقیب کردم ببینم چکار میکنه، دنبالش رفتم دیدم ایشون مشغول نظافت حیاط و سرویسهای بهداشتی هستند. خجالت کشیدم و دویدم سمتش و ازش خواستم ادامه کار رو به من بسپاره؛ گفتم: "شما فرماندهی... این کارا وظیفه ماست که نیروی شما هستیم" جواب داد: "کاری که واسه رضای خدا باشه جایگاه انسان رو تغییر نمیده... من این کارو دوست دارم و انجام میدم. چون میدونستم بچه ها نمیذارن انجام بدم قبل از نمازصبح و تو تاریکی انجام میدم." از خودم خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم. شهید حجت باقری |❤️ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
🌹﷽🌹 سلام رفقااااااااااا✋🏻😊 امیدوارم حالتون خوب باشه ❤️ از امروز با عاشقانه‌ای متفاوت در دل بحران و و با یادی از شهدای در خدمتتون هستیم امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید😍 خب آماده اید بریم سراغ رمانمون؟😉
✍️♥️ــق (رمان) 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
🌹 نتیجه زنده نگهداشتن یاد شهدا، رویش جوانان مدافع حرم است نائب المهدی امام خامنه ای : 🔹️ دشمنان میخواهند احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود. تجربه کرده‌اند که وقتی نام شهدا با عظمت برده میشود، جوان امروز که نه دوره جنگ را دیده و نه دوره امام را وقتی میفهمد که یکجایی در آنطرف منطقه دارند با دشمنان میجنگند، پا میشود میرود حلب، بوکمال، زینبیه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد. 📗 ۹۷/۱۲/۶
بـذر خـون دل خـود دور حــرم می کاریـم خصـم اگر حرمله باشـد همگی مختاریم ↫احمد بابایی @TarighAhmad