.
با آن که میرود ز #دل ؛
آنچه ز دیده رفت ...
هرگز ز سینه یاد #شهیدان نمیرود ...
#کلنا_عباسک_یا_زینب_سلام_الله_علیها
#کلنا_عباسک_یازینب
#مدافعان_حرم
#مدافع_حرم
#شهید
#شهدا
@TrighAhmad
#اسلحه_شهید
🍃خاطره یک #مدافع_حرم
#از_شهید_اَحمَد_مُحَمَّد_مَشلَب🍃
زمانی که منطقه بودیم 🗺توفیق پیدا کردم با #رزمنده_های_حزب_الله 🇱🇧 دوست شدم 👥یکی از اون رزمندها #شهید_اَحمَد_مَشلَب بود که نمیدونستم چه روز #شهید 🌷🕊 میشه وگرنه تا آخر کنارش میموندم😔
من اسلحه ای داشتم 🔫خیلی مشکل داشت 😶باهاش راحت نبودم
برای تعویض اسلحه🔫 به قرارگاه 🏃مراجعه کردیم که مسول قرارگاه 💂وقتی دید من از بقیه کوچک تر هستم 👱و #بسیجی آمدم بهم گفت🗣 دو تا اسلحه 🔫🔫خوب دارم یکی رو دادم به #رزمنده_حزب_الله ( #شهید_مشلب )و دیگری و میدم به تو چون که تو تجربه جنگ نداری لااقل اسلحه خوب داشته باشی
دقیقا یادمه همون کفشهایی👞👞 رو پوشیده بود
که بعدا فهمیدم موقع #شهادت پاش بوده😔
خیلی ادم شوخی هم بود
همش منو میدید
میگفت #شهید
خلاصه بعد ازچند وقت شنیدم یکی از رزمندهای حزب الله شهید شدن 😔تصویرش 🖼و دیدم اسلحه رو شناختم🔫 وقتی به مسئول اسلحه عکس و نشون دادم گفتش همون شهید بزرگوار #شهید_احمد_مشلب هست
😔😕
#شهدا شمع اند🕯 و ما پروانه 🌺هستیم
#اسلحه
#قرارگاه
#شهید_احمد_محمد_مشلب
#ارسالی_کاربر_عزیز_مدافع_حرم_ایرانی
#کعبة_العشق
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
🏳برای رضای خدا . . .
دیدم با سر و وضع خاکی و گلی از در اومد داخل اتاق!
گفتم: "فرمانده... چه خبر؟ کجا بودید که این طور خاکی و گلی شدید؟"
لبخند ملیحی زد و رفت نشست....
میدونستم داره از گفتن موضوع خودداری میکنه.
چند روزی این اتفاق تکرار شد تا اینکه یه شب که شیفت بودم، گاه و بی گاه خوابم میبرد و چرت میزدم،
یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمام رد شد!
وسوسه شدم و سایه رو تعقیب کردم ببینم چکار میکنه، دنبالش رفتم دیدم ایشون مشغول نظافت حیاط و سرویسهای بهداشتی هستند.
خجالت کشیدم و دویدم سمتش و ازش خواستم ادامه کار رو به من بسپاره؛
گفتم: "شما فرماندهی... این کارا وظیفه ماست که نیروی شما هستیم"
جواب داد:
"کاری که واسه رضای خدا باشه جایگاه انسان رو تغییر نمیده... من این کارو دوست دارم و انجام میدم.
چون میدونستم بچه ها نمیذارن انجام بدم قبل از نمازصبح و تو تاریکی انجام میدم."
از خودم خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم.
#مدافع_حرم
شهید حجت باقری |❤️
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
🌹﷽🌹
سلام رفقااااااااااا✋🏻😊
امیدوارم حالتون خوب باشه
❤️ از امروز با عاشقانهای متفاوت در دل بحران #ایران و #سوریه و با یادی از شهدای #مدافع_حرم در خدمتتون هستیم امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید😍
خب آماده اید بریم سراغ رمانمون؟😉
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق (رمان)
#قسمت_سی_ام
💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید :«میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد :«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد :«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم :«پس میتونم یه بار دیگه...»
💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس #خواستگاری هم کرده!»
💠 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
🌹 نتیجه زنده نگهداشتن یاد شهدا، رویش جوانان مدافع حرم است
نائب المهدی امام خامنه ای :
🔹️ دشمنان میخواهند
#یاد_شهدا احیا نشود
برای اینکه جاده شهادت کور بشود. تجربه کردهاند که وقتی نام شهدا با عظمت برده میشود،
جوان امروز که نه دوره جنگ را دیده و نه دوره امام را وقتی میفهمد که یکجایی در آنطرف منطقه دارند با دشمنان میجنگند،
پا میشود میرود
حلب، بوکمال، زینبیه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد.
📗 ۹۷/۱۲/۶
#شهادت
#مدافع_حرم
#شهید
#نائب_برحق_مولا
بـذر خـون دل خـود دور حــرم می کاریـم
خصـم اگر حرمله باشـد همگی مختاریم
↫احمد بابایی
#سالگرد_شهادت
#مدافع_حرم
➾ @TarighAhmad